هان ای بهار خسته که از راههای دور
موج صدای پای تو میآیدم به گوش
وز پشت بیشههای بلورین صبحدم
رو کردهای به دامن این شهر بیخروش
برگرد ای مسافر گمکرده راهِ خویش
از نیمهراه خسته و لبتشنه بازگرد
اینجا میا...میا تو هم افسرده میشوی
در پنجهی ستمگر این شامگاه سرد
برگرد ای بهار! که در باغهای شهر
جای سرود شادی و بانگ ترانه نیست
جز عقدههای بستهی یک رنج دیرپای
بر شاخههای خشک درختان جوانه نیست
برگرد و راه خویش بگردان از این دیار
بگریز از سیاهی این شام جاودان
رو سوی دشتهای دگر نه که در رهت
گستردهاند بستر مواج پرنیان
این شهر سرد یخزده در بستر سکوت
جای تو ای مسافر آزردهپای! نیست
بند است و وحشت است و در این دشت بیکران
جز سایهی خموش غمی دیرپای نیست
دژخیم مرگزای زمستان جاودان
بر بوستان خاطرهها سایهگستر است
گلهای آرزو همه افسرده و کبود
شاخ امیدها همه بیبرگ و بیبر است
برگرد از این دیار که هنگام بازگشت
وقتی به سرزمین دگر رو نهی خموش
غیر از سرشک درد نبینی به ارمغان
در کولهبار ابر که افکندهای به دوش
آنجا برو که لرزش هر شاخه گاهِ رقص
از خندهی سپیدهدمان گفتوگو کند
آنجا برو که جنبش موج نسیم و آب
جان را پر از شمیم گل آرزو کند
آنجا که دستههای پرستو سحرگهان
آهنگهای شادی خود ساز میکنند
پروانگان مست پرافشان به بامداد
آزاد در پناه تو پرواز میکنند
آنجا برو که از هر شاخسار سبز
مست سرود و نغمهی شبگیر میشوی
برگرد ای مسافر از این راه پرخطر
اینجا میا که بسته به زنجیر میشوی...
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی#شفیعی_کدکنی@asheghanehaye_fatima