حرف بر سر چیست؟ جنگ بر سر چیست؟ در یک کلمه میتوان گفت بر سر آزادی و اسارت. جان و جوهرِ تراژدیِ رستم را «مقاومت» تشکیل میدهد، نظیر همان مقاومتی که "پرومتئوس"ِ یونانی در برابرِ زئوس به خرج داد؛ هر دو «نه» میگویند تا آنچه را که اصل و گوهرِ زندگی میدانند، محفوظ بماند.
مردِ آزاد چه راهی باید در پیش گیرد؟ آیا زندگی را به هر قیمت که بود بپذیرد و یا خود در تعیینِ بهای آن دست داشته باشد؟ اگر رستم برای پاسخ دادن به این سؤال انتخاب شده است برای آنست که تواناترین و ناموَرترین فردِ دنیای شاهنامه است؛ چنانکه از قول فردوسی در تاریخ سیستان آمده: «خدای تعالی خویشتن را هیچ بنده چون رستم نیافرید.»
امّا توانایی و ناموَریِ او در آن است که نمایندهی مردم است؛ پروردهی تخیّلِ هزاران هزار آدمیزاد است که در طیّ زمانهای دراز، او را به عنوان کسی که باید تجسّمی از رؤیاها و آرزوهایشان باشد، آفریدهاند.
اسفندیار که نمایندهی اتّحادِ دین و دولت است، او را بر سرِ این دوراهی مینهد:
یا دست به بنده بده و آسوده بچر، یا آزادی را برگزین و نابود شو!
ولی قضیّه به همین سادگی تمام نمیشود روزگار که بازیگر است، راهِ سومی نیز در آستین دارد، و آن این است که شکارگرِ آزادی، خود نخست در دامی که نهاده بیفتد، تا سپس نوبت به گزینندهی آزادی برسد؛ کسی که آزادی را پذیرفت وقتی دستبسته نمُرد، در هر حال فاتح است، زیرا آنچه را که خواسته به دست آورده، ولو به بهای زندگیِ خود.
اسفندیار چون پروردهی تعبّد است، نمیتواند مشکلِ رستم را دریابد. متعجّب است که چرا دست به بند نمیدهد. چه کاری از این طبیعیتر؟ شهریار فرمان داده، شهریار برگزیدهی یزدان است، پس میشود فرمانِ خدا. آن را بپذیرد و جانِ خود را خلاص کند. گذشته از این، دورانِ این بستگی کوتاهتر از آن است که ارزشِ این همه چون و چرا داشته باشد: فاصلهی از سیستان تا بلخ، سیصد و بیست فرسخ، چهل روز راه، کمتر یا بیشتر؛ چه، یقین دارد که به محض ورود به پایتخت، پادشاه اجازه خواهد داد که بند از دستش بردارند، مهم این است که رستم با «پالهنگ» واردِ بارگاهِ گشتاسب گردد تا مایهی عبرتِ دیگران شود؛ باید او که نمونهی قدرتِ مردمِ گمنام است، به زانو درآید تا بعد از آن هیچ بندهی خدایی جرأت نکند که توی روی خداوندگار بایستد! بندِ رستم برای گشتاسبیها مفهومِ کنایهای دارد و آن این است که دستی بالاتر از دستِ شهریار باقی نماند، این به جای خود، ولی برای رستم نیز مفهومِ کنایهای در کار است: قبولِ بند، ولو یک لحظه، به معنای اسارتِ ابدیِ اوست، همین که بند بر دستش نهاده شد، کار تمام است، مرگِ روحی بر او عارض گردیده که بدتر از مرگِ جسمی است. بند، انکارِ گوهرِ پهلوانیِ اوست؛ پشت پا زدن است به همهی آنچه او در راهش شمشیر زده و جان بر کف نهاده، خودش و نیاکانش.
جنگهایی که او در زندگیِ خود کرده، یا ناظر به کسبِ «نام» بوده، یا به «دفعِ ننگ»، خلاصه برای آن بوده است که خوبی را بر بدی چیره نگاه دارد.
«نام» شیشهی عمرِ آزاده است؛ اگر بر خاک افتاد، این عمر خودبهخود به سر آمده؛ رستم که سراسرِ زندگی، در رزم، "دفاعِ آزادگان" را بر عهده داشته، و در بزم، به یادِ «مردانِ آزاده» جام نوشیده، اکنون چگونه به همهی آنها پشتِ پا بزند؟ او که هیچ، پهلوانانی هم که از او خیلی کوچکتر بودند، زیرِ بارِ ننگ نرفتند.
داستان داستانها
#محمدعلی_اسلامی_ندوشن