اتحاد کارگران

#زندانی
Канал
Политика
Социальные сети
Образование
Новости и СМИ
Персидский
Логотип телеграм канала اتحاد کارگران
@anhaanaПродвигать
439
подписчиков
19,7 тыс.
фото
15,6 тыс.
видео
5,8 тыс.
ссылок
بسوی همگرایی و اتحاد هر چه گسترده تر کارگران و زحمتکشان
К первому сообщению
🔶 بازداشت الهام چوبدار از فعالین جامعه کوییر جهت اجرای حکم حبس

الهام چوبدار از کنشگران و فعالین جامعه رنگین کمانی در ارومیه که پیشتر توسط دستگاه قضایی جمهوری اسلامی به اعدام و حکمش نقض شده بود، جهت سپری نمودن دوران محکومیت خود بازداشت شد است.
#الهام_چوبدار
#حق_آزاد_بودن_گرایش_جنسی
#حکومت_سرکوب
#قوانین_شرع
#زندانی_سیاسی_آزاد_باید_گردد
🔴با سامان داشتیم می‌زدیم‌ بیرون که راه بیفتیم سمت خرم‌آباد. سامان گفت : «پس شال نمیاری؟» گفتم نه. گفت: «اون‌جا تهران نیست، ایرج (پدرم) قاطی می‌کنه، با دلخوری میندازی سرت.» با نیشِ بازی گفتم «زن، زندگی، آزادی» که فقط برای تهران نیست. گفت: «مِه کاری وات نارم، خوت دونی و ایرج.» بعد از یازده ماه داشتم می‌رفتم خانهٔ پدری. چرا یازده ماه؟ چند ماهیش آن روزهای قبل از خبرِ تعلیقِ دانشگاه بود. ایرج فکر می‌کرد دخترش سرش را زیر انداخته، توی تهران روسری سر می‌کند و دارد درسش را می‌خواند. اصلاً به همین خاطر بود که با برگشتن به تهران بعد بازداشت اول موافقت کرده‌بود. که دخترش نه تنها سر نکرده‌بود، قید دانشگاه و درس خواندن را هم زده‌بود و آن حالت قهریِ خانواده را هم به جان خریده‌بود. بخش دومِ این یازده ماه برمی‌گردد به پروند‌ه‌‌ی دومی که فی‌الفور بعد از خبر تعلیق دانشگاه ساخته‌شد و ممنوع‌الخروجی از تهران تا حالا. شب رسیدیم. پدرم حمام بود. چند بار رفتم جلوی درِ حمام صداش کردم. ادای پشه‌ی توی مهمونی را درآوردم که: «ایرج... ایرج... » جواب نداد. بعد یازده ماه هم‌چنان قهر بود. خونم تلخ شد و انگار که از آن خونِ تلخ به اندازهٔ بُزاقی نشت کرد توی دهانم که نمی‌شد قورتش داد. سامان توی اتاق‌خواب نشسته‌بود و مادرم جلوی تلویزیون. هر دو سکوت کرده‌بودند. از حمام که آمد بیرون پریدم و با همان لختی، پوستِ خیسش را بغل کردم. لاغریِ میانسالی نشست توی بغلم.‌ ریش‌های سیاهِ حنا هندی گذاشته‌اش و کله‌ی سفیدش از هفت فرسخی داد می‌زد که هم‌چنان زندگی را دوست دارد و نمی‌خواهد سفیدیِ سال‌های زحمت از سر تا ریشش بنشیند. یک سال دوری و دلتنگی و رفتن توی نقشِ پشه، نیشش را باز کرد. راند اول به خیر گذشت. یعنی اصلاً نفهمیده بود کله‌ی من تهران تا خرم‌آباد را چه شکلی آمده. عصبانیتِ تا این‌جاش هم برای همهٔ تیترهایی بود که در شبکه‌ها دیده‌بود یا چیزهایی که مادرم ازش قایم کرده‌بود و از دهن همسایه و آشنا شنیده‌بود. فرداش از خانه می‌زدیم بیرون که برویم خانه‌ی مادربزرگم که توی روستا بود. مادرم گفت: «هوا سرده، یک کلاهی بپوش که سرما نخوری.» گردن کج کردم و خندیدم که نترس ملوک، چیزی نمی‌شه. رفتیم خانه‌ی مادربزرگم. همسایه‌‌ها با دهان باز و بعضاً لبخند زُل می‌زدند. کمی توی تخمِ چشمِ روستا چرخیدیم، به مادربزرگ سری زدیم و برگشتیم. برگشتیم و پدرم دم خانه بود. داشت با ماسه و شن و بیل ور می‌رفت. به رد چشمش که خوردیم، چشم تنگ کرد و نگاه تیز. عصبانیت دهانش را خط صافی بدل کرده‌بود. سوت راند سخت زده‌شد.

سپیده رشنو

#زن_زندگی_آزادی
#پوشش_اختیاری
#زندانی_سیاسی_آزاد_باید_گردد