شعر ، ادبیات و زندگی

#پابلو_نرودا
Канал
Искусство и дизайн
Книги
Музыка
Юмор и развлечения
Персидский
Логотип телеграм канала شعر ، ادبیات و زندگی
@alahiaryparviz38Продвигать
267
подписчиков
7,65 тыс.
фото
4,62 тыс.
видео
17,2 тыс.
ссылок
کانال شعر ، ادبیات و زندگی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
♦️ویدئو : نبش قبر #پابلو_نرودا شاعر بزرگ شیلی بعد از چهل سال احتمال می‌رود که او به دستور ژنرال پینوشه به قتل رسیده باشد.

🎙پادکست رخ :امیر سودبخش

مجله هنری آرت ژورنال

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

هیتلر را در جهنم
به چه کاری وا داشته اند؟

آیا دیوارها و جَسدها را نقاشی می کند
یا دود مردگان مُرده را نفَس می کشد؟

غذایش آیا
خاکستر کودکان سوخته است؟

آیا از روز مرگش برای نوشیدن
با قیف، خون به حلق او ریخته اند؟

آیا دندان های طلایی را که کشیده بود
با چکش در دهانش می کوبند؟

یا اینکه او را
روی سیم های خاردارش می خوابانند؟

یا بر پوست تنش
شکل لامپ های جهنم را خالکوبی می کنند؟

یا سگ های سیاه آتشین
بی رحمانه گازش می گیرند؟

یا وادارش کرده اند شب و روز
با زندانیانش راه برود؟

یا بمیرد تا ابَد
در کوره ی گاز؟

#پابلو_نرودا
برگردان : #احمد_پوری

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

تمامِ شب
با تبری
بر اندوهِ من می‌کوفت
خواب اما آمد و 
سنگ‌های خونین را
با آبِ تیره پاک کرد.
دوباره امروز زنده‌ام.
دوباره تو را بر شانه‌های خویش 
بلند می‌کنم
ای زندگی.

ای زندگی
ای فنجانِ روشن،
به‌ناگهان سرشار می‌شوی
از آبِ آلوده
از شرابِ مرده
از درد، از بی‌هودگی،
از انبوهِ تارهای عنکبوت
و بسیاری باور می‌کنند
که تو آن رنگِ دوزخی را
تا ابد نگه خواهی داشت.
این‌چنین نیست.
شبی دراز می‌گذرد،
تک لحظه‌یی،
و همه چیز دیگرگون می‌شود.
فنجانِ زندگی
از روشنی
سرشار شده است.
کارِ عظیم
در انتظارِ ماست.
به‌ناگهان کبوتران زاده می‌شوند.
و روشنای بر فرازِ زمین جا خوش می‌کند.

ای زندگی
شاعرانِِ بی‌نوا تو را تلخ می‌پنداشتند.
هم‌گام با تو
از رخت‌خواب‌هاشان
به درونِ بادِ جهانی نمی‌رفتند.
ضربه‌های تو را
بدونِ جست‌وجوی تو پذیرا می‌شدند،
خود را حفر می‌کردند
با سوراخی سیاه،
و در اندوهِ چاهی سیاه غرق می‌شدند.

درست نیست، ای زندگی
تو زیبایی
چونان زنی که من دوست می‌دارم
و میانِ پستان‌هایت
رایحه‌ی نعنای صحرایی را پنهان داری.

ای زندگی
تو ماشینِ کاملی هستی،
خوش‌بختی، صدای دل‌تنگیِ توست،
رقتِ سیالِ روغنِ توست.

ای زندگی
تو تاک‌ستانی:
نور را انبار می‌کنی و آن را
خوشه‌خوشه پس می‌دهی.
بگذار آن که به تو ناسزا می‌گوید
لحظه‌یی، شبی
سالِ دراز یا کوتاهی، درنگ کند.
بگذار از تنهاییِ دروغ به‌درآید.
بگذار جست‌وجو کند، تلاش کند.
و دستان‌اش را به دستانِ دیگر پیوند دهد.
هرگز بدبختی را مپذیر و نوازش مکن
مپذیر که شکلِ دیوار به خود گیرد.
بگذار سنگ بدبختی را کنده‌کاری کند
چونان سنگ‌تراشی، 
و آن را به صورت تنبانی
بتراشد.

زندگی منتظرِ همه‌ی ماست
همه‌ی ما که دوست می‌داریم
بوی وحشی دریا را
و رایحه‌ی نعنای صحرایی را
که میانِ پستان‌هایش
پنهان دارد.

شاعر: #پابلو_نرودا [ Pablo Neruda | شیلی، ۱۹۷۳-۱۹۰۴ ]
برگردان: #صفدر_تقی‌زاده

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥
تو را به یاد دارم به همان‌گونه که در آخرین خزان بودی.
کلاهِ طوسی و دلْ آرام.
در چشم‌هایِ تو شعله‌هایِ شفق می‌جنگید.
و برگ‌ها در آبِ روحِ تو می‌افتاد.

پیچیده به بازوانِ من چون تاکی،
برگ‌ها صدایِ تو را می‌انباشت، صدایِ آهسته و آرامِ تو را.
هیمه‌یِ حیرتی که در آن تشنگی‌ام می‌سوخت.
سنبلِ آبیِ شیرینی، تافته بر جان‌ام.

چشم‌هایِ تو حس می‌کنم سفر دارد و دور است خزان:
کلاهِ طوسی؛ صدا صدایِ پرنده‌یی؛ و دل هم‌چو خانه‌یی
که به سویش آرزوهایِ ژرفِ من می‌کوچید
و بوسه‌هایِ من فرومی‌افتاد، به شادیِ اخگرها.

آسمان از یک ناو. کشت‌زار از تپه‌ها:
یادِ تو از روشنی‌ست، از دود، از آب‌گیری آرام!
ورایِ چشم‌هایِ تو شعله می‌کشید شفق‌ها،
و برگ‌هایِ خشکِ خزان میانِ روحِ تو می‌چرخید.

شاعر: #پابلو_نرودا [ Pablo Neruda | شیلی، ۱۹۷۳-۱۹۰۴ ]

برگردان: #بیژن_الهی
https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

آن­‌ها تفنگ­‌های پر از باروت را آوردند
آنان دستور این کشتار وحشیانه را صادر کردند
آن­‌ها این‌جا با خلقی مواجه شدند
گردآمده به حکم عشق و وظیفه
که سرودی می­‌خواندند.

دخترک با پرچمش فرو افتاد
و پسر، خندان، زخمی، در کنارش
مردم وحشت­‌زده، با درد و خشم
دیدند آنان را که بر خاک می­‌افتادند
و همان‌جا که کشتگان افتاده بودند
مردم پرچم­‌های‌شان را در خون زدند
تا آن را رو به دژخیمان دوباره برپادارند.

به خاطر این مردگان، به خاطر مردگان‌مان
مجازات می­‌خواهم!
برای آن­‌ها که بر خاک میهن خون ریختند
مجازات می­‌خواهم!
برای جلادی که حکم این کشتار را داد
مجازات می­‌خواهم!
برای خیانت­کاری که به قیمت خون دیگران بالا رفت
مجازات می­‌خواهم!
برای آن‌که فرمان مرگ داد
مجازات می­‌خواهم!
برای آنان‌ که از این جنایت دفاع کردند
مجازات می­‌خواهم!

نمی­خواهم دست خون‌آلوده‌شان را به سمتم دراز کنند
من مجازات می­‌خواهم!
نمی­‌خواهم سفیر من باشند،
نمی­‌خواهم حتی در خانه­‌شان راحت بنشینند
مجازات می­‌خواهم!
می­‌خواهم در همین مکان، همین میدان، محاکمه شوند
من مجازات می­‌خواهم!
من مجازات می­‌خواهم!

#پابلو_نرودا
برگردان
#غزال_طبری

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

درحال مرگ، همچنان که سرما در بَرَم می‌گرفت
دانستم که از تمام زندگی،
تنها تو را
تنها تو را پشت سر، جا گذاشته‌ام

دهانت ، روز و شبم
و پوستت یک جمهوری
که دولتِ بوسه های من، بنیانش نهاد.

در حال مرگ،
کتاب‌ها و قلم‌ها
چونان گنجینه‌هایی بودند که بی‌تابانه پایان می‌گرفتند
و آن خانه‌ای که ما،
من و تو، دستادستِ هم ساخته بودیم
از میانه رفت و هر چیزی رنگ نابودی گرفت
مگر چشمانِ تو
تنها نگاه توست در برابر این همه پوچی
تنها تلألو توست در برابر این همه خاموشی
و تنها عشق توست که سایه‌ها را در پشت نگه می‌دارد.

#پابلو_نرودا

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

مجال ستایش موهای‌ات را ندارم
باید برای تک‌تک آن نغمه‌ها سر دهم
دیگر عاشقان تو را به چشم دیگر می‌طلبند اما
تنها آرزوی من آرایش موهای توست

تو و من، چون سنگِ مزار فرو می‌افتیم
و این‌گونه، عشق نافرجام ما
چون هستی جاویدانِ خاک، پایاست

دوست می‌دارم آن وجب خاکی که تو هستی
من که در مراتع سبز ِ افلاک
ستاره‌ای ندارم، این تکرار ِ توست
تو، تکثیر دنیای من.

در چشمان ِ درشت ِ تو نوری است
که از سیارات مغلوب به من می‌تابد
بر پوست تو، بغض ِ راه‌هایی می‌تپد
هم مسیر ِ شهاب و تندر ِ باران
منحنی کمرت قرص مه‌تاب ِ من شد
و خورشید، حلاوت دهان ژرف تو
نور سوزان و عسل ِ سایه‌ها
من در خفا، میان سایه و روح دوست‌ات دارم.

شاعر: #پابلو_نرودا | "Pablo Neruda" | شیلی، ۱۹۷۳--۱۹۰۴ |

برگردان: #احمد_پوری

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

برخیز با من
هیچ کس بیش تر از من
نمی خواهد سر به بالشی بگذارد
که پلک های تو در آن
درهای دنیا را به روی من می بندند

آن جا من نیز می خواهم
خونم را
در حلاوت تو
به دست خواب بسپارم

اما برخیز
برخیز با من
و بگذار با هم برویم
برای پیکار رویاروی در تارهای عنکبوتی دشمن
بر ضد نظامی که گرسنگی را تقسیم می کند
بر ضد نگون بختی سامان یافته

برویم
و تو ستاره من
در کنار من
سر بر آورده از گل و خاک من
تو بهار پنهان را خواهی یافت
و در میان آتش
در کنار من
با چشمان خود
پرچم من را بر خواهی افروخت...

#پابلو_نرودا

https://t.center/alahiaryparviz38
برخیز با من
هیچ کس بیش تر از من
نمی خواهد سر به بالشی بگذارد
که پلک های تو در آن
درهای دنیا را به روی من می بندند

آن جا من نیز می خواهم
خونم را
در حلاوت تو
به دست خواب بسپارم

اما برخیز
برخیز با من
و بگذار با هم برویم
برای پیکار رویاروی در تارهای عنکبوتی دشمن
بر ضد نظامی که گرسنگی را تقسیم می کند
بر ضد نگون بختی سامان یافته

برویم
و تو ستاره من
در کنار من
سر بر آورده از گل و خاک من
تو بهار پنهان را خواهی یافت
و در میان آتش
در کنار من
با چشمان خود
پرچم من را بر خواهی افروخت...

#پابلو_نرودا

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

"دیکتاتورها"

میان نیشکرها
عطری مانده است
آمیزه‌ای از خون و جسد
گلبرگی دل‌آشوب که نفوذ می‌‌کند
بین نخل‌های نارگیل
گورها، تمام، پُرشده‌اند
از استخوان‌های ویران، از جرنگ و جرنگ ساکتِ مرگ...
دیکتاتور ِ نازک‌آرا سخن می‌راند
با کلاه سیلندر و قیطان طلائی،
و یقه‌‌ای بلند
کاخ جمع‌و‌جور چون ساعتی می‌درخشد
و صدای خنده و
دست‌کش‌های کشیده
بر دست ...
گهگاه
از راه‌روها می‌گذرند و
به صدای مردگان
و دهان‌های پریده‌رنگِ تازه خاک شده می‌پیوندند
گریستنده‌ها را نمی‌شود دید
چون گیاهی که بذرش، بی که پایانی، بر زمین می‌ریزد
که برگ‌های بی‌روزن‌اش می‌رویند
حتا در غیاب نور.
نفرت برمی‌شود
میزان‌به میزان، وزش‌به‌وزش،
در آب‌های هول‌ناک مرداب
با پوزه‌ای آکنده از
خاموشی و لجن....

#پابلو_نرودا
https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

با من بيا !
مگو كجا؟
تنها با من بيا !
با من بيا تا درد، تا زخم
با من بيا تا نشانت دهم
عشقم را آغاز از كجاست .

با من بيا تا دوباره به نوشداروی تو
روئينه جانی تازه بگيرم .
تا شرابی باشی
كه عشقی را سيراب می كند .
با من بيا تا طعم آتش را دوباره احساس كنم
آتشی از خون و ميخك
آتشی از عشق و شراب

#پابلو_نرودا
https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

تو را نیز زخم خواهد زد
آن‌که قصد آزار من به سر دارد
ضربه‌ی مهلک‌اش بر من
به‌سان توری
از تار و پود رنجهایم گذر کرده است
و لکه‌ای از زنگار و بی‌خوابی
در تو به جای نهاده است.

ای عشق،
نمی‌خواهم در گل افشان ماه ببینم بر پیشانی‌ات
ردّی از بغضی که در کمین من است
نقش بسته است
و نمی‌خواهم ببینم که کینه‌ای غریب
در رویایت آشیان کند
و تاج بیهوده‌ی چاقوهایت
فراموش گردد.
هنگام که راه می‌روم
گام‌های جانکاهی در قفایم می‌گذرند
هنگام که می‌خندم
اخمی هراسناک
از چهره‌ام نقش برمی‌دارد
و هنگام که ترانه می‌خوانم
شکی نفرینی
با زهرخند و تحقیر
وجودم را آزار می‌دهد.

آری چنین است ای عشق
آن سایه‌ای که زندگی مرا داده است
تن‌پوشی تهی است
همچون مترسکی
با لبخندی خون‌آلود
لنگ‌لنگان دنبال می‌کندم.

#پابلو_نرودا

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

آن­‌ها تفنگ­‌های پر از باروت را آوردند
آنان دستور این کشتار وحشیانه را صادر کردند
آن­‌ها این‌جا با خلقی مواجه شدند
گردآمده به حکم عشق و وظیفه
که سرودی می­‌خواندند.
دخترک با پرچمش فرو افتاد
و پسر، خندان، زخمی، در کنارش
مردم وحشت­‌زده، با درد و خشم
دیدند آنان را که بر خاک می­‌افتادند
و همان‌جا که کشتگان افتاده بودند
مردم پرچم­‌های‌شان را در خون زدند
تا آن را رو به دژخیمان دوباره بر پا دارند.
به خاطر این مردگان، به خاطر مردگان‌مان
مجازات می­‌خواهم!
برای آن­‌ها که بر خاک میهن خون ریختند
مجازات می­‌خواهم!
برای جلادی که حکم این کشتار را داد
مجازات می­‌خواهم!
برای خیانت­کاری که به قیمت خون دیگران بالا رفت
مجازات می­‌خواهم!
برای آن‌که فرمان مرگ داد
مجازات می­‌خواهم!
برای آنان‌ که از این جنایت دفاع کردند
مجازات می­‌خواهم!
نمی­خواهم دست خون‌آلوده‌شان را به سمتم دراز کنند
من مجازات می­‌خواهم!
نمی­‌خواهم سفیر من باشند،
نمی­‌خواهم حتی در خانه­‌شان راحت بنشینند
مجازات می­‌خواهم!
می­‌خواهم در همین مکان، همین میدان، محاکمه شوند
من مجازات می­‌خواهم!
من مجازات می­‌خواهم!

#پابلو_نرودا

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

برخیز با من
هیچ کس بیش تر از من
نمی خواهد سر به بالشی بگذارد
که پلک های تو در آن
درهای دنیا را به روی من می بندند

آن جا من نیز می خواهم
خونم را
در حلاوت تو
به دست خواب بسپارم

اما برخیز
برخیز با من
و بگذار با هم برویم
برای پیکار رویاروی در تارهای عنکبوتی دشمن
بر ضد نظامی که گرسنگی را تقسیم می کند
بر ضد نگون بختی سامان یافته

برویم
و تو ستاره من
در کنار من
سر بر آورده از گل و خاک من
تو بهار پنهان را خواهی یافت
و در میان آتش
در کنار من
با چشمان خود
پرچم من را بر خواهی افروخت...

#پابلو_نرودا

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

تمام شب
با تبری
بر اندوه من می‌کوفت
خواب اما آمد و 
سنگ‌های خونین را
با آب تیره پاک کرد.
دوباره امروز زنده‌ام.
دوباره تو را بر شانه‌های خویش 
بلند می‌کنم
ای زندگی.


ای زندگی
ای فنجان روشن،
بناگهان سرشار می‌شوی
از آب آلوده
از شراب مرده
از درد، از بیهودگی،
از انبوه تارهای عنکبوت
و بسیاری باور می‌کنند
که تو آن رنگ دوزخی را
تا ابد نگه خواهی داشت.
اینچنین نیست.
شبی دراز می‌گذرد،
تک لحظه‌ئی،
و همه چیز دیگرگون می‌شود.
فنجان زندگی
از روشنی
سرشار شده است.
کار عظیم
در انتظار ماست.
بناگهان کبوتران زاده می‌شوند.
و روشنای بر فراز زمین جا خوش می‌کند.


ای زندگی
شاعرانِ بینوا ترا تلخ می‌پنداشتند.
همگام با تو
از رختخواب‌هاشان
به درون باد جهانی نمی‌رفتند.
ضربه‌های تو را
بدون جست‌وجوی تو پذیرا می‌شدند،
خود را حفر می‌کردند
با سوراخی سیاه،
و در اندوهِ چاهی سیاه غرق می‌شدند.


درست نیست، ای زندگی
تو زیبایی
چونان زنی که من دوست می‌دارم
و میان پستان‌هایت
رایحۀ نعنای صحرائی را پنهان داری.


ای زندگی
تو ماشین کاملی هستی،
خوشبختی، صدای دلتنگی توست،
رقتِ سیالِ روغن توست.


ای زندگی
تو تاکستانی:
نور را انبار می‌کنی و آن را
خوشه خوشه پس می‌دهی.
بگذار آنکه به تو ناسزا می‌گوید
لحظه‌ئی، شبی
سال دراز یا کوتاهی، درنگ کند.
بگذار از تنهائیِ دروغ به در آید.
بگذار جست‌وجو کند، تلاش کند.
و دستانش را به دستان دیگر پیوند دهد.
هرگز بدبختی را مپذیر و نوازش مکن
مپذیر که شکل دیوار به خود گیرد.
بگذار سنگ بدبختی را کنده کاری کند
چونان سنگ‌تراشی، 
و آن را به صورت تنبانی
بتراشد.


زندگی منتظر همۀ ماست
همۀ ما که دوست می‌داریم
بوی وحشی دریا را
و رایحۀ نعنای صحرائی را
که میان پستان‌هایش
پنهان دارد.


#پابلو_نرودا
ترجمه:صفدر تقی‌زاده

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

به آرامی آغاز به مردن می‌كنی
اگر سفر نكنی
اگر كتابی نخوانی
اگر به اصواتِ زندگی گوش ندهی
اگر از خودت قدردانی نكنی
به آرامی آغاز به مردن می‌كنی

زمانی كه خودباوری را در خودت بكشی
وقتی نگذاری ديگران به تو كمك كنند
به آرامی آغاز به مردن می‌كنی

اگر برده‏‌ی عاداتِ خود شوی
اگر هميشه از يك راهِ تكراری بروی
اگر روزمرّگی را تغيير ندهی
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نكنی
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی
تو به آرامی آغاز به مردن می‌كنی

اگر از شور و حرارت
از احساسات سركش
و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامی‌دارند
و ضربان قلبت را تندتر می‌كنند
دوری كنی
به آرامی آغاز به مردن می‌كنی

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر هنگامی كه با شغلت،‌ يا عشقت شاد نيستی،
آن‌را عوض نكنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی
اگر ورای روياها نروی
اگر به خودت اجازه ندهی
كه حداقل يك بار در تمام زندگی‌ات
ورای مصلحت‌انديشی بروی

امروز زندگی را آغاز كن
امروز مخاطره كن
امروز كاری كن

#پابلو_نرودا

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

در رویاهای من
هیچ عشق دیگری
نمیخوابد
تو خواهی رفت
ما با هم خواهیم رفت
بر فراز آب هایی از جنس زمان
دیگر هیچکس
در کنار من
به درون سایه ها
سفر نخواهد کرد
تنها تو
همیشه سبزی
همیشه خورشید
همیشه ماه

#پابلو_نرودا

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

همچون دالانی بلند
تنها بودم.
پرندگان از من رفته بودند.
شب با هجوم بی‌مروتش
سخت تسخیرم کرده بود.

خواستم زنده بمانم
و فکر کردن به تو، تنها سلاحم بود
تنها کمانم،
تنها سنگم!

#پابلو_نرودا
ترجمه‌ی: #بابک_زمانی

https://t.center/alahiaryparviz38
🌈🌈🌈

پابلو نرودا
ترجمه: علی ثباتی

دیکتاتورها


میان نیشکرها
عطریْ برجا مانده‌ست؛
آمیزه‌ای از خون وُ جسد
گلبرگیْ دل‌آشوب که نفوذ می‌‌کند؛
بینِ نخل‌های نارگیل
گورها، تمام، پُرشده‌اند
از اُستْخوان‌های ویران، از جرنگ‌وُجرنگِ ساکتِ مرگ
دیکتاتور ِ نازک‌آرا سخن می‌رانَد
با کلاهِ سیلندر وُ قیطانِ طلائی، وَ یقه‌‌ای بلند
کاخِ جمع‌و‌ُجور، چون ساعتی، می‌درخشد
و صدای خنده وُ دست‌کش‌های کشیده‌به‌دست
گَه‌گاه
از راه‌روها می‌گذرند وَ به صدای مردگان
و دهان‌های پریده‌رنگِ تازه‌دفن می‌پیوندند
گریستنده‌ها را نمی‌شود دید
چون گیاهی که بذرش، بی‌که پایانی، بر زمین می‌ریزد
که برگ‌های بی‌روزن‌اش می‌رویند
حتّا در غیابِ نور.
نفرت برمی‌شود
میزان‌به‌میزان، وزش‌به‌وزش،
در آب‌های هول‌ناکِ مرداب
با پوزه‌ای از خاموشی پُر وَ از لجن.

#پابلو_نرودا

https://t.center/alahiaryparviz38
‍ ‍ 🌈🌈🌈

💥با یاد فدریکو گارسیا لورکا


مرگ در سپیده دم

اسب سیاه کوچک

کجا می بری

سوار مرده ی خود را؟

#فدریکو_گارسیا_لورکا


#لورکا آرزو داشت، اسب سیاه که از در می آید، میان نارنجستان ها، بوته ی نعنا، در میدان، در یک بادنما، دفنش کنند، همراه با گیتارش.
اما هنگامی که در آن سپیده دم واپسین، جوخه ی آتش، بر رویش آتش گشود و غریب وار میان کاجستان ، کنار درخت زیتون، به خاکش سپردند، گیتاری نداشت تا به همراه با آن سرود آخرینش را فریاد کند.

چون بمیرم

خاکم کنید با گیتارم

در میدان

چون بمیرم

در میان نارنجستان ها

و بوته ی نعنا

چون بمیرم

خاکم کنید ، اگر خواستید

در یک باد نما


#پابلو_نرودا در خاطراتش در باره لورکا می نویسد:

#فدریکو ،گویی از پیش از مرگش خبر داشت. روزی پس از بازگشت از یک سفر تئاتری مرا خواند تا واقعه عجیبی را برایم بگوید . با گروه نمایشی "پاراکا" به دهکده دور دستی در کاستیل وارد شده و در کنار شهر اردو زده بودند. فدریکو که بر اثر سفر دراز ، زیاد خسته بود، نمی توانسته بخوابد . در سپیده دم بلند می شود و برای هواخوری تنها به گردش می رود ... مه بامدادی به دشت و کوهستان حالت شبح وار داده بود...فدریکو ناگهان احساس می کند که انگار چیزی از سپیده دم بر می خیزد ، چیزی در شرف وقوع است. بره کوچکی ظاهر می شود و به چریدن می پردازد، انگار فرشته ای است از مه .... ناگهان گله ای گراز بدانجا وارد می شوند . چهار پنج جاندار سیاه درنده ، گرسنه و ا سم هایی هم چون سنگ خارا .... گرازها به جان بره می افتند و زیر چشمان وحشت زده شاعر ، آن را تکه پاره کرده ، می بلعند..... بعدأ به وضوح برایم آشکار می گشت که آن واقعه ، منظره ای خیالی از مرگ خود او ، پیش آگاهی از تراژدی باور نکردنی او بوده است.


عقابان کوچک ! (با آنان چنین گفتم)

گور من کجا خواهد بود ؟

در دنباله دامن من ! (چنین گفت خورشید)

در گلوگاه من ! (چنین گفت ماه)


#فدریکو_گارسیا_لورکا

https://t.center/alahiaryparviz38
Ещё