انگار میخواهی از خاطرم بروی با سایه خیالات پشتسرم واژههایی را که چون نامه ردوبدل کردیم نگاه ندار اما نور غروب را که در چشمانات پناه گرفته بود به خاطر بسپار
گاهی به یادت خواهم بود وقتی سربرگردانام و تو هنوز بیهیچ لبخندی در انتظار به من بگویی: زمان همهچیز را حل میکند صدایات را نمیشنوم و آنگاه که گام برمیدارم به سوی بازوانات ناپیدا میشوی
بعدها این میشود پارهای از یک شعر اما تو همچنان پا میفشاری
عشق ما را از میان زندگی ندا میدهد وادارمان میکند چشم بربندیم به بیقراری روح و قربانی کنیم تن را برای ساختن خاطره.