شعر ، ادبیات و زندگی

#حمید_مصدق
Канал
Искусство и дизайн
Книги
Музыка
Юмор и развлечения
Персидский
Логотип телеграм канала شعر ، ادبیات و زندگی
@alahiaryparviz38Продвигать
267
подписчиков
7,65 тыс.
фото
4,62 тыс.
видео
17,2 тыс.
ссылок
کانال شعر ، ادبیات و زندگی
 💥💥💥


چه كسی می‌خواهد
من و تو ما نشويم
خانه‌اش ويران باد !
 
من اگر ما نشوم، تنهايم
تو اگر ما نشوی، خويشتنی
از كجا كه من و تو
شورِ يكپارچگی را در شرق
باز برپا نكنيم
 
از كجا كه من و تو
مشتِ رسوايان را وا نكنيم
 
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزی
همه برمی‌خيزند
 
من اگر بنشينم
تو اگر بنشينی
چه كسی برخيزد؟
چه كسی با دشمن بستيزد؟
چه كسی
پنجه در پنجه‌ی هر دشمنِ دون آويزد

دشتها نامِ تو را می‌گويند
كوهها شعر مرا می‌خوانند
 
كوه بايد شد و ماند،
رود بايد شد و رفت،
دشت بايد شد و خواند
 
در من اين جلوه‌ی اندوه ز چيست؟
در تو اين قصه‌ی پرهيز - كه چه؟
در من اين شعله‌ی عصيانِ نياز،
در تو دمسردی پاييز - كه چه؟
 
حرف را بايد زد !
درد را بايد گفت !
سخن از مِهرِ من و جورِ تو نيست
سخن از
متلاشی شدن دوستی است،
و عبث بودنِ پندارِ سرورآورِ مِهر

سينه‌ام آينه‌ای است،
با غباری از غم
تو به لبخندی از اين آينه بزدای غبار


من چه می‌گويم آه
با تو اكنون چه فراموشی‌ها
با من  اكنون  چه  نشستن‌ها
خاموشيهاست

تو  مپندار كه خاموشی من
هست برهانِ فراموشی  من

من اگر برخيزم
تو اگر برخيزی
همه  برمی‌خيزند


#حمید_مصدق

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

و تو آن شعر محالی
که هنوز / با دو صد دلهره
در حسرت آغاز توام!

چشم بگشای و مرا باز صدا کن!
" ای عشق"
که من از لهجه چشمان تو 
شاعر بشوم،
و تو را سطر به سطر
و تو را بیت به بیت
و تو را عشق به عشق...
شاید این بار تو را پیش تو 
با مرگ خود آغاز کنم...

#حمید_مصدق

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

اگر تو بازنگردی...
قناریان قفس قاریان غمگین را
که آب خواهد داد
       که دانه خواهد داد؟

اگر تو باز نگردی....
بهارِ  رفته در این دشت برنمی‌گردد
به روی شاخه گل غنچه‌ای نمی‌خندد
و آن درخت خزان دیده تور سبزش را به سر نمی‌بندد

اگر تو بازنگردی...
     کبوتران محبت را
شهاب ثاقب دستان مرگ خواهد زد
شکوفه‌های درختان باغ حیران را
تگرگ خواهد زد

اگر تو بازنگردی....
به طفل ساده خواهر
که نام خوب تو را
ز نام مادر خود بیشتر صدا زده است
چگونه با چه زبانی به او توانم گفت
که برنمی‌گردی

و او که روی تو هرگز ندیده در عمرش
دگر برای همیشه تو رانخواهد دید
و نام خوب تو در ذهن کودک معصوم
تصوری ست همیشه
همیشه بی‌تصویر
همیشه بی‌تعبیر

اگر تو بازنگردی
نهال‌های جوان اسیر گلدان را
کدام دست نوازشگر آب خواهد داد
چه کس به جای تو آن پرده‌های توری را
به پشت پنجره‌ها پیچ و تاب خواهد داد

اگر تو بازنگردی
امید آمدنت را به گور خواهم برد
و کس نمی‌داند!
       که در فراق تو دیگر
           چگونه خواهم زیست!؟ ؟
                     چگونه خواهم مرد!؟


#حمید_مصدق
https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

جای تو خالی ست!
در تنهایی هایی که مرا
تا عمیق ترین دره های بی قراری
می کشانند

جای تو خالی ست
در سردترین شبهایی
که لبخند های مهربانی را به تبعید می برند...

جای تو خالی ست
در دریغ نا مکرری
که به پایان رسیدن را فریاد می کنند

جای تو خالی ست
در هر آن نا کجایی!
که منم ...

#حمید_مصدق

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

سرود سبز علفها
نسیم سرد سحرگاه
صفای صبح بهاران
میان برگ درختان
و خاک و نم نم باران
و عطر پاک خاک
و عطر خاک رها روی شاخه
نمناک

و قطره قطره باران بود
به روی گونه من
خیس بودم از باران
که می شکفت
گل صداقت صبح از میان نیزاران
تمام باغ و فضا سبز
دشت و دریا سبز
در آن دقایق غربت
میان بیم و امید
حریر صبح مرا لحظه لحظه می پوشید

در آن تجلی روح
نگاه می کردم
به آن گذشته دردآلود
به آن گذشته خوش آغاز
به آن گذشته بدفرجام
به قلب سنگی آن مرمر بلند اندام
زلال زمزمه از چشم لبم رویید

صفای باطن من در میان زمزمه بود
صدای بارش باران که نرم می بارید
و ناز بارش ابری که گرم می بارید

و در طراوت هر
قطره قطره باران
در آن تلالو سبزینه
در علفزاران
فروغ طلعت صبح آن طلوع صادق را ستایشی کردم
رها نسیم سبک سیر سبزه زاران بود
زلال زمزمه ها بود

سپیده بود و نرم باران بود
سپیده بود و من و یاد با تو بودنها
سپیده چون تو گل تارک بهاران بود

#حمید_مصدق

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

دهم بهمن ماه ۱۳۱۸ زاد روز #حمید_مصدق

#حمید_مصدق در بهمن ۱۳۱۸ در شهرضا متولد شد.
با شعر انقلابی " چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم" معروف شد. او در انتهای شعر می گوید
" من اگر برخيزم ، تو اگر برخيزى همه بر می خیزند".
#حمید_مصدق در هشتم آذرماه ۱۳۷۷ بر اثر بیماری قلبی در تهران درگذشت.

شعر دشت ارغوان حمید مصدق:

«آه چه شام تیره‌ای، از چه سحر نمی‌شود»
«دیو سیاه شب چرا جای دگر نمی‌شود؟»
«سقف سیاه آسمان سوده شده ز اختران.»
«ماه چه، ماه آهنی، این که قمر نمی‌شود»
«وای ز دشت ارغوان، ریخته خون هر جوان»
«چشم یکی به ماتم اینهمه تر نمی شودا»
«مادر داغدار من، طعنه تهنیت شنو»
«بهر تو طعن و تسلیت، گر چه پسر نمی‌شود»
«کودک بینوای من، گریه مکن برای من»
«باغ ز گل تهی شده، بلبل زار را بگو:»
«از چه ز بانگ زاغها، گوش تو کر نمی‌شود»
«ای تو بهار و باغ من، چشم من و چراغ من»
«بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمی‌شود»

مجموعه اشعار حمید مصدق :

۱. درفش کاویان(۱۳۴۱)
۲. آبی، خاکستری، سیاه(۱۳۴۳)
۳. در رهگذار باد(۱۳۴۷)
۴. دو منظومه؛ شامل آبی، خاکستری، سیاه
و در رهگذار باد(۱۳۴۸)
۵. از جدایی ها(۱۳۵۸)
۶. سال های صبوری(۱۳۶۹)
۷. تا رهایی؛ شامل مجموعه های فوق(۱۳۶۹)
۸. شیر سرخ(۱۳۷۶)

https://t.center/alahiaryparviz38
دهم بهمن ماه مصادف است با زادروز حمید مصدق شاعر شهیر معاصر.

حمید مصدق در دهم بهمن ماه ۱۳۱۸ در شهررضا به دنیا آمد، حمید مصدق که از شاعران نوگرای معاصر به شمار می‌رود، باید او را از ادامه‌دهندگان مکتب نیما یوشیج دانست. وی شعرهای فراوانی با مضامین سیاسی و اجتماعی و همچنین مضامین عاشقانه و رمانتیک سروده است. اشعار این شاعر از یک صمیمیت و سادگی خاصی برخوردار است.

به بهانه زادروز حمید مصدق، شعری از وی را با صدای خود شاعر می شنویم.



«چه کسی می خواهد من وتو ما نشویم»

با من اکنون چه نشستنها، خاموشی هاست
با تو اکنون چه فراموشی هاست .
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد !
من اگر ما نشوم، تنهایم
تو اگر ما نشوی،- خویشتنی
از کجا که من و تو شور یکپارچگی را در شرق باز بر پا نکنیم؟
از کجا که من و تو مشت رسوایان را وا نکنیم؟ .
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه بر می خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی پنجه در پنجه هر دشمن  آویزد
دشتها نام تو را می گویند .
کوهها شعر مرا می خوانند .
کوه باید شد و ماند،
رود باید شد و رفت،
دشت باید شد و خواند .
در من این جلوه اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه پرهیز - که چه ؟
در من این شعله عصیان نیاز،
در تو دمسردی پاییز - که چه ؟
حرف را باید زد !
درد را باید گفت !
سخن از مهر من و جور تو نیست .
سخن از
متلاشی شدن دوستی است ،
و عبث بودن پندار سرور آور مهر
...
سینه ام آینه ای ست،
با غباری از غم .
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار .
...
من چه می گویم،آه ...
با تو اکنون چه فراموشیها؛
با من اکنون چه نشستنها، خاموشیهاست .
تو مپندار که خاموشی من،
هست برهان فراموشی من .
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند

#حمید_مصدق

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

کنون که شهر دمادم به دست تاراج است
تو جام را بگذار
و تیشه را بردار
چرا؟
که ریشه ی این رشد کرده ی زهرآگین
به تیشه محتاج است.


#حمید_مصدق

۹بهمن ماه،
زادروزِ حقوق‌دان و شاعرِ حمید مصدق
https://t.center/alahiaryparviz38
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💥💥💥

با من اکنون چه نشستن‌ها، خاموشی‌ها
با تو اکنون چه فراموشی‌هاست
چه کسی می‌خواهد
من و تو ما نشویم
خانه‌اش ویران باد
من اگر ما نشوم، تنهایم
تو اگر ما نشوی،
خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وانکنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه بر می‌خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد؟
چه کسی با دشمن بستیزد؟
چه کسی
پنجه در پنجه‌ی هر دشمن دون
آویزد
دشت‌ها نام تو را می‌گویند
کوه‌ها شعر مرا می‌خوانند
کوه باید شد و ماند،
رود باید شد و رفت،
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه‌ی اندوه زچیست؟
در تو این قصه‌ی پرهیز که چه؟
در من این شعله‌ی عصیان نیاز،
در تو دمسردی پاییز - که چه؟
حرف را باید زد!
درد را باید گفت!
#حمید مصدق
https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

شعر زیبای #سیب و جواب به آن

تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

#حمید_مصدق
( خرداد ۱۳۴۳)

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را….
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

#فروغ_فرخزاد

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

وقتی از قتل قناری گفتی
دل پر ریخته ام وحشت کرد
وقتی آواز درختان تبر خورده ی باغ
در فضا می پیچید
از تو می پرسیدم:

«به کجا باید رفت؟»

غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از غربت تنهایی هاست
برگ بید است که با زمزمه جاری باد
تن به وارستن از ورطه‌ی هستی می داد.

یک نفر دارد فریاد زنان می گوید:

«در قفس طوطی مرد
و زبان سرخش
سر سبزش را بر باد سپرد»

من که روزی فریادم بی تشویش
می توانست جهانی را آتش بزند
در شب گیسوی تو
گم شد از وحشت خویش.

#حمید_مصدق
https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

وقتی از قتل قناری گفتی
دل پر ریخته ام وحشت کرد
وقتی آواز درختان تبر خورده ی باغ
در فضا می پیچید
از تو می پرسیدم:
«به کجا باید رفت؟»

غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از غربت تنهایی هاست
برگ بید است که با زمزمه جاری باد
تن به وارستن از ورطه هستی می داد.

یک نفر دارد فریاد زنان می گوید:
«در قفس طوطی مرد
و زبان سرخش
سر سبزش را بر باد سپرد»

من که روزی فریادم بی تشویش
می توانست جهانی را آتش بزند
در شب گیسوی تو
گم شد از وحشت خویش.


#حمید_مصدق

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥
دشت ارغوان

آه چه شام تیره‌ای از چه سحر نمی‌شود
دیو سیاه شب چرا جای دگر نمی‌شود

سقف سیاه آسمان سوده شده ست از اختران
ماه چه ماه آهنی اینکه قمر نمی‌شود

وای ز دشت ارغوان ریخته خون هر جوان
چشم یکی به ماتم این‌همه تر نمی‌شود

مادر داغدار من طعنه تهنیت شنو
بهر تو طعن و تسلیت گرچه پسر نمی‌شود

کودک بینوای من گریه مکن برای من
گر چه کسی به جای من بر تو پدر نمی‌شود

باغ ز گل تهی شده بلبل زار را بگو
از چه ز بانک زاغها گوش تو کر نمی‌شود

ای تو بهار و باغ من چشم من و چراغ من
بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمی‌شود


#حمید_مصدق

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

من مرگِ نور را
باور نمی کنم
و مرگِ عشقهای قدیمی را
مرگ گل همیشه بهاری که می شکفت
در قلبهای ملتهب ما
مانند ذره ذره مشتاق
پرواز را به جانب خورشید
آغاز کرده بودم
با این پرشکسته
تا آشیان نور
پرواز کرده بودم
من با چه شور و شوق
تصویر جاودانه آن عشق پاک را
در خویش داشتم
اینک منم نشسته به ویرانسرای غم
اینک منم گسسته ز خورشید و نور و عشق
در قلب من نشسته زمستان در پا
من را نشانده اند
من را به قعر دره بی نام و بی نشان
با سر کشانده اند
بر دست و پای من
زنجیر و کند نیست
اما درون سینه من
زخمی ست در نهان
شعری ؟
نه
آتشی ست
این ناسروده در دلم
این موج اضطراب
ما مانده ام ز پا
ولی آن دورها هنوز
نوری ست شعله ای ست
خورشید روشنی ست
که می خواندم مدام
اینجا درون سینه من زخم کهنه ای ست
که می کاهد مدام
با رشک نوبهار بگویید
زین قعر دره مانده خبر دارد
یا روز و روزگاری
بر عاشق شکسته گذر دارد ؟


#حمید_مصدق

https://t.center/alahiaryparviz38
https://t.center/alahiaryparviz38

آینه ی بی تصویر

زمینِ پیرِ پایدار، 
هوای توست در سرم.
گرچه این کالسکه ی عمر زیرِ رانِ ناتوانِ من، 
سویِ دیگری شتاب می کند، 
آنجا کنار باغی، سراغی از یاران رفته گرفتیم،
اینجا کنار رودی، سرودی به یاد رفتگان خواندیم،
بی دوستانِ رفته و یارانِ از دست رفته، تنها ماندیم.
گفتیم که اندوهِ بر نشسته بر دل را با استعاره هایی به اهلِ راز گوییم،
دیدیم غیر از آینه! یاری نمانده است، تا راز باز گوییم.
اندوهِ بر نشسته بر دل را به اهلِ راز گوییم،

فردا که آینه تنها می مانَد، 
تصویرِ کدام عزیز را در خود جای می دهد.
زمینِ پیرِ پایدار، 
زمینِ پیرِ پایدار، 

هوای توست در سرم ، هوای توست در سرم.


زنده یاد #حمید_مصدق
از کتاب :ِ شیرِ سرخ
https://t.center/alahiaryparviz38
سیب 
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت


#حمید مصدق ( خرداد ۱۳۴۳)                                                                                                       @alahiaryparviz38
Forwarded from شعر ، ادبیات و زندگی (Parviz)
تو اگر برخیزی!
من اگر برخیزم،
همه برمی‌خیزند
تو اگر بنشینی!
من اگر بنشینم،
چه کسی برخیزد؟
چه کسی با دشمن بستیزد؟
چه کسی پنچه در پنجه‌ی هر دشمنِ‌دون آویزد؟

دشت‌ها نام تو را می‌گویند
کوه‌ها شعر مرا می‌خوانند
کوه باید شد و ماند،
رود باید شد و رفت،
دشت باید شد و خواند.
...
سینه‌ام آینه‌یی است،
با غباری از غم.
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار.
آشیان تهی دست مرا،
مرغ دستان تو پر می‌سازد.
...
تو اگر بنشینی
من اگر بنشینم
چه کسی برخیزد؟
چه کسی...؟

#حمید_مصدق
@makhfigah_channel
کانال مخفیگاه - حمید مصدق
#دکلمه کامل شعر معروف آبی ، خاکستری ، سیاه با صدای شاعر: #حمید_مصدق
@alahiaryparviz38
🚩

‍ چه کسی می‌خواهد
من و تو ما نشویم
خانه‌اش ویران باد.

من اگر ما نشوم، تنهایم
تو اگر ما نشوی،
خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وانکنیم

من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه بر می‌خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد؟
چه کسی با دشمن بستیزد؟
چه کسی
پنجه در پنجه‌ی هر دشمن دون
آویزد.

دشت‌ها نام تو را می‌گویند
کوه‌ها شعر مرا می‌خوانند
کوه باید شد و ماند،
رود باید شد و رفت،
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه‌ی اندوه زچیست؟
در تو این قصه‌ی پرهیز که چه؟
در من این شعله‌ی عصیان نیاز،
در تو دمسردی پاییز - که چه؟

حرف را باید زد !
درد را باید گفت !
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخنی از
متلاشی شدن دوستی است،
و بحث بودن پندار سرور آور مهر
آشنایی با شور؟
و جدایی با درد؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور؟!

سینه‌ام آینه‌ای است
با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آشیان تهی ‌دست مرا،
مرغ دستان تو پر می‌سازد
آه مگذار، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی‌ها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پرمهر مرا سرو تهی بگذارد
من چه می‌گویم، آه ...

با تو اکنون چه فراموشی‌ها؛
با من اکنون چه نشستن‌ها، خاموشی‌هاست.

تو مپندار که خاموشی من،
هست برهان فراموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه بر می‌خیزند.

#حمید_مصدق
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بُهت ِ فراموشی یا غرق ِ غرور ؟
سینه ام آئینه ای ست،
با غباری از غم
تو به لبخندی از آئینه بزدای غبار
آشیان ِ تهی ِ دست ِ مرا
مرغ ِ دستان ِ تو پُر می سازند
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان ِ تو دارد به فراموشی ها بسپارد
آه مگذار که مرغان ِ سپید دستت
دست ِ پُر مهر ِ مرا سرد و تهی بگذارد...

#حمید_مصدق
#شعر
Ещё