جدایی تاریک است و گس سهم خود را از آن می پذیرم، تو چرا گریه می کنی؟ دستم را در دست خود بگیر و بگو که در یادم خواهی بود قول بده سری به خواب هایم بزنی من و تو چون دو کوه، دور از هم جدا از هم نه توان حرکتی نه امید دیداری آرزویم اما این است که عشق خود را با ستاره های نیمه شبان به سویم بفرستی.
و آنگاه بزدلانی که ما بودیم دلباختهی نجوای شامگاه خانهها جادههای کنارهی رود روشنیهای سرخ و لکه لکهی جاهایی که هست اندوه فروشکسته و نگفتهی ما دستهامان را میپیچیدیم وُ از قید زندگی رها میکردیم وُ خاموش بودیم، اما خون در قلبهامان میجهید نه دیگر حلاوتی نه دیگر چشم پوشیدن از جادهی کنارهی رود نه دیگر مبتلا بودیم و آموختیم که تنها باشیم و زندگی کنیم