شعر ، ادبیات و زندگی

#ادبیات
Канал
Искусство и дизайн
Книги
Музыка
Юмор и развлечения
Персидский
Логотип телеграм канала شعر ، ادبیات و زندگی
@alahiaryparviz38Продвигать
267
подписчиков
7,65 тыс.
фото
4,62 тыс.
видео
17,2 тыс.
ссылок
کانال شعر ، ادبیات و زندگی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔹شعر و صدا: #افشین_یداللهی



وقتی گريبان عدم
با دست خلقت می دريد

وقتی ابد چشم تو را
پيش از ازل می آفريد

وقتی زمين ناز تو را
در آسمان ها می كشيد

وقتی عطش طعم تو را
با اشک هايم می چشيد

من عاشق چشمت شدم
نه عقل بود و نه دلی

چيزی نمی دانم از اين
ديوانگی و عاقلي ...


#هنر
#شعر
#ادبیات
#موسیقی
#افشین_یداللهی
#سالروز_درگذشت
https://t.center/alahiaryparviz38
Forwarded from منجنیق
🔴 بر گور ما می‌گریند قاتلان | شعر و صدای الیاس علوی

الیاس علوی این شعر را همین چند هفته‌ی پیش سروده است، هنوز البته افغانستان را به فاتحان جدید نسپرده بودند اما از «صلح بین‌الملل» بوی شوم معامله به مشام می‌رسید. حالا افغانستان را بعد از بیست سال اشغال و غارت و دریدن به طالبان سپرده‌اند تا از نو خاک آن را شخم بزند به جستجوی جوانه‌های امید، تا هر جوانه‌ی امیدی زیر چکمه‌ی طالب لگدمال شود. سران جهان به معامله نشسته‌اند. روسای تمامی دولت‌ها، موقتن، دست از مناقشه برداشته‌اند تا افغانستان را در صلح کامل به طالبان بسپارند. کافه و کتاب تعطیل، نشریه و جمع‌خوانی و مقاله تعطیل، موسیقی و سینما و داستان، شعر و آواز و ترانه تعطیل تا نظم نوین طالبانی به صیانت از منافع تمامی جهان در افغانستان حاکم شود. از ترکیه تا ایران، از پاکستان تا عربستان سعودی، از روسیه تا آمریکا، از چین تا آلمان، همه منتظرند تا طالبان آرامش را به افغانستان بازگرداند، دیگر بمبی در خیابان‌های کابل منفجر نشود که «بمب‌گذار» بر سریر قدرت نشسته است، زن‌ها به خانه و پستو بازگردانده شوند، دانشگاه‌ها تعطیل باشند، چیزی در جایی تغییر نکند و «بازار افغانستان» برای رقابت‌های منطقه‌ای و جهانی آماده گردد. افغانستان را، مردم افغانستان را معامله کرده‌اند قاتلان. و ما نگران رفقایمان هستیم، رفقایمان در «بی‌شماران» و «اعتراض»، رفقایمان در کابل و هرات و قندهار، در بامیان، در ننگرهار، تمام آنها که این روزها در بیم، در کابوس محاصره شده‌اند و قاتلان ما، قاتلان رفقایمان شادمانه می‌گریند.

که قاتلان بر گور ما می‌گریند
و های‌های‌شان
ضجّه‌ی مادرانمان را گم می‌کند.
نشسته‌اند بر بالای برج‌ها و با دوربینی تیز
تمام جزییات را دنبال می‌کنند
از بزرگ شدن کودکی در مدارس دیوبندی*
تا بستن بمب بر کمرش
و فشردن سینه‌اش
در کوچه‌ای گمنام در "دشت برچی"**

حیرانی
دویدن
وحشت
دویدن
این‌ها اسباب مستی‌اند
و مست‌تر اگر
شیون زنانی در پی باشد
خشکیدن پایی
و بعد خموشی
خموشیِ سنگین.

شب از برج‌ها پایین می‌آیند
گلوشان را نشئه‌ی غم‌آلودی خانه کرده
روبروی تلوزیون زار می‌زنند ناگهان
سرآسیمه عالیجنابِ صلح را بیدار می‌کنند
و در شورای امنیت دست‌هاشان را بالاتر می‌برند.

می‌بینی
برج ایفل
برج خلیفه
برج آزادی را
خاموش کرده‌اند
به میمنت تنِ سوخته‌ی ما
و بر گور ما می‌گریند
قاتلان
بر گور ما
چه شادمانه می‌گریند!


*مدارس مذهبی شبانه‌روزی واقع در دیوبند، در ایالت اوتار پرداشِ پاکستان که مرکز آموزش و تولد طالبان و نیز سپاه صحابه‌ی پاکستان بوده است.
**دشت‌برچی: منطقه‌ی هزاره‌نشین در غرب کابل که هدف حمله‌های فراوانی توسط حکومت، طالبان، داعش و حامیان خارجی آن‌ها بوده است.

#منجنیق #ادبیات #شعر
Forwarded from تجربه نوشتن (خسرو)
bolandiha-ye-atash-qazi-rabihavi.pdf
151.1 KB
#ادبیات_کارگری

داستان «بلندی‌های آتش» اثر قاضی ربیحاوی

قاضی ربیحاوی، داستان‌نویس و فیلمنامه‌نویس ایرانی زاده‌ی ۱۳۳۵ در آبادان است. از جمله آثار او می‌توان به مرداد پای کوره‌های جنوب، نخل و باروت، خاطرات یک سرباز، و از این مکان اشاره کرد. داستان بلندی‌های آتش، به سال ۱۳۵۸ در مجموعه‌ی داستان کوتاه حادثه در کارگاه مرکزی، نشر دامون، منتشر شده است.

«می‌خواستم بگویم مدت‌هاست می‌ترسم و گاهی به خودم فحش می‌دهم که چرا اول جوانی –‌توی شانزده‌سالگی‌– خودم را گرفتار پالایشگاه کردم. با آن بیلرها و تانکی‌های بزرگش و آن آتش و دودش. از سوختن می‌ترسیدم و تصویر سوخته‌ی حبیب مدتی بود که توی کله‌ام پیچ و تاب می‌خورد. با هیکلی یکپارچه سرخ. مثل یک تکه گوشت دلمه‌شده که عمه دلبر حتی یک لحظه دیدنش را تاب نیاورده و همان وقت بیرون زده و چشم‌خانه‌ی خود را از خاک پشت سردخانه پر کرده است... تصویر آن‌همه گرما چارستون بدنم را می‌لرزاند. تنها حبیب نبود. خیلی‌ها را می‌شناختم که زبانه‌ی آتش آنها را در خود کشیده بود و بازپسشان نداده بود.»

متن کامل داستان را در فایل pdf بخوانید.

https://t.center/tajrobeneveshtan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گابریل گارسیا مارکز

نویسنده بزرگ قرن(گابو)،در این مصاحبه ی بسیار جذاب،حرفهایی می زند از فقر،آخرین کورسوی امیدوتنهایی انسان؛انسانی که در واپسین لحظات،دیگر رمقی به ادامه حیات برایش نمانده،اسیر در چنگال بی امکانی و تنهایی که او را تا لبه های نیستی برده است...و چگونه مارکز با خلق رمان شاهکار خود"صد سال تنهایی"از مرگ به زندگی درخشان و افتخار آمیز دست می یابد،به مدد عشق و با انگیزه های عمیق آفرینش هنری...تا آنجا که به الگویی بی نظیر بدل شود؛ نه تنها،برای کلمبیا و آمریکای لاتین بلکه ستاره ای سحرانگیز بر آسمان ادبیات جهان.
شما را به دیدن وشنیدن این مصاحبه ی زیبا دعوت می کنیم.

#ادبیات
#برگ_هنر
#گارسیا مارکز
#رئالیسم جادویی
#اقبال معتضدی

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

⭕️"مِه همیشه گرسنه موندم"

شهناز نیکوروان
بخش اول


مرد- دِ لامصب اگر شکمم سیر بود که نمی رفتم دزدی.
افسر- خواهر و مادر فلان، فکر کردی هرکی هرکیه از دیوار مردم بری بالا! دفعه قبل نگفتم تکرار بشه دخلتو میارم!
مرد- سروان به ناموس زهرا به خاک مردم مجبور بودم د آخه تو چیزی از زندگی من نمی دونی!
سرباز- دهنتو ببند. نشنیدی جناب سروان میگه جرم سنگینه و باید بری زندان شانس بیاری فقط زندان و شلاق باشه، دستت را نبرند.
مرد- آ کریم اصلا چرا ما را به این دنیا آوردی، ما که ته اش بدبخت و دزد می شدیم ما رو واسه روسیاهی تو این دنیا گذاشتی.
از روزی که یادم می یاد همین بوده بابام که کارگر ساختمانی بود همیشه هفتمون گرو هشتمون بود از سوپری محل تا قصابی و صاحب خونه که بهمون احترام نمی ذاشتن، بابام که زمستون میشد کار نبود راهی شهرستونایی میشد که کار بود و بعد از چند وقت با کمی پول برمی‌گشت که اونم به طلبکارا می‌دادیم . من وخواهر و برادرام و ننه ام هیچ وقت شکم سیر غذا نخوردیم و همیشه خدا مثل حسرت به دلها منتطر نذری و خیراتی بودیم. به خاک ننم نه اینکه ما از مرگ کسی راضی باشیم نه ولی خیلی‌ها می‌دونستند ما نداریم و خیراتشون را به ما می دادند میگفتند صواب داره و به ننه ام می گفتند فاتح بگین و از خدا بخواین به مرده مون آرامش بده. وقتی تنها می شدیم ننه می گفت خدا که بنده اش رو گرسنه میذاره گوشی واسه شنیدن دعا و ونذر ونیاز این بنده نداره، اصلا وقتشو نداره خدا ما رو تو روز حسرت دلتنگیش آفریده.
تو این زمستونا بود که آقام دنبال کار رفت تهرون ، آقام پول بلیط نداشت تا چه برسه کفش و لباس گرم اما شانس آوردیم مش کاظم فوت کرده و لباس کهنه هاش شد سهم آقام و از سرما در امان موند. آقام می گفت اگر به تورم یک راننده و کسی توجاده بخوره خوبه خیلی مردن راننده ماشین‌های سنگین و پولی نمی گیرند تا یه جایی منو می رسونند مه که مقصدی ندارم هر جا کار بود وای میاستم و کار می کنم. ای سری آخر که آقام رفت هیچ نداشتیم مادرم تو عزا داری مش قاسم یک خانمه بهش گفته بود بیا کمک دستم وقتی مهمونی و نذر دارم منم بی جواب نمیذارم . آقام خوشحال شد و گفت کمی دلم روشنه تا برگردم ای شاید شانست باشه. اما ننه ام می گفت نه ای آدم فقط از آدم کار می کشند بار اولم که نیست مه از روز اول ستاره ای تو آسمون نداشتیم حالا هم دلمو خوش نمی کنم.
بهر جهت آقام رفت و دل ما موند پی بی پولی و گرسنگی. خودمون جعفر آقا گفته بود به مادرت بگو دیگه خبری از نسیه نیست و باید با پول خرید کنید. این خیلی برا من که بچه بودم سخت بود. ننه ام که زن جوونی بود خیلی ناراحت شد گفت حالا ببینم. اوو روزها خیلی سخت بود همه فامیل و دوستای ما که بیشتر دوستای بابام بودن وضعیتشون بدتر از ما بود و نمی تونستیم از کسی کمک بگیریم.
ادامه👇👇

#ادبیات_کارگری
#قصه_زندگی

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

#ادبیات_کارگری

🖌 به یک پاپ
پیر پائولو پازولینی

چند روز پیش از مرگ تو،
چشم مرگ را گرفته بود کسی هم‌سن و سال تو:
در بیست سالگی،
تو دانشجو بودی،
او کارگر،
تو نجیب‌زاده و دارا؛
او عامی و بیچاره؛
اما آن روزها برای تو هم به مانند او گذشت
چشم‌اندازی از رم باستان که نو می‌شد.

زوکتوی بیچاره،
من بقایای لاشه‌اش را دیده‌ام.
مست و خراب،
در شب،
در میان بازارها پرسه می‌زد،
و زیر تراموایی رفت که از «سن پائولو» می‌آمد.

تراموا او را چند متری کشاند
به روی ریل در میان درختان چنار،
و او چند ساعتی زیر چرخ‌ها ماند:
چند نفری جمع شدند چشمان‌شان به او در سکوت؛
دیروقت بود و چند محلی آن دور و بر.

یکی از آنهایی که هست چون تو هستی،
پلیس پیری با لباسی نامناسب شبیه قلدرها،
آنهایی را که همدیگر را هل می دادند دور نگه می داشت،
فریاد می زد: «عقب، حرامزاده‌ها!»
بعد آمبولانس بیمارستان رسید و او را برد.

همه رفتند و تنها چیزی که ماند،
چند تکه‌ای بود این طرف و آن طرف.
زنی که نوشگاهی داشت چند قدم آن طرف‌تر
او را می‌شناخت و به تازه واردی گفت
که «زوکتو» زیر یک تراموا تمام کرد و مرد.

چند روز بعد، تو هم مردی:
زوکتو
یکی از همان گله رُمی و بزرگ تو بود.
مستی بیچاره،
بی‌خانه و خانواده،
که همه شب پرسه می‌زد و کسی نمی‌دانست چطور زنده می‌ماند.

تو هیچ چیز نمی‌دانی از او: همانطور که نمی‌دانی
چیزی از هزاران مسیح مثل او.
شاید از سفت و سختی‌ام باشد که می‌پرسم
چرا سزاوار عشق تو نبوده‌اند آدم‌هایی مثل زوکتو.

جاهای نفرت‌انگیزی هست که مادران و فرزندان
در غبار دوران باستان،
در لجنزار اعصاری دیگر زندگی می‌کنند.
نه آنقدرها دور از آنجا که تو زندگی می‌کنی،
در دیدرس گنبد زیبای پطر مقدس،
یکی از همینجاها، جلسومینو…
کوهی دو شقه و در زیر آن،
در میان گودی و ردیفی از کاخ‌های جدید،
آلونک‌های شوم‌بختی،
کپه به کپه،
خانه که نه،
خوکدانی.

یک کلام از تو کافی بود،
یک اشاره،
و آنها،
پسرهایت،
هرکدام یک خانه داشتند:
اما اشاره‌ای نکردی،
کلامی به زبان نیاوردی.
کسی که نخواسته بود «مارکس» را بیامرزی!

موجی بزرگ که شکسته است بر هزاره حیات،
جدا کرده است تور را از او،
از دین او:
ولی کسی از تاسف چیزی نمی‌گوید در دین تو؟

هزاران نفر در دوران پاپ بودنت،
و زیر نگاهت،
در اصطبل و آغل زندگی می‌کنند.
معنی گناه که کار اشتباه کردن نیست
- و خود تو هم می‌دانستی:
کارِ نیک نکردن - این است معنی گناه.

چه کارهای نیکی می‌توانستی بکنی!
که نکردی:
هیچ‌کس گناهکارتر از تو نبوده است.

🔺 #پیرپائولو_پازولینی ( ۱۹۲۲ - ۱۹۷۵) شاعر و نویسندهٔ معاصر و از برجسته‌ترین کارگردانان ایتالیا در قرن بیستم بود که فضای اکثر آثارش زندگی طبقه‌ی کارگر و فرودستان است.

https://t.center/tajrobeneveshtan
https://t.center/alahiaryparviz38
🌈🌈🌈

🍁🍁 سرایت #شهیدسازی از آل‌احمد به براهنی و اخوان!
✍️✍️ دکتر محمد قراگوزلو

رضا یراهنی در یادداشتی که یحتمل مدت کوتاهی پس از مرگ نا بهنگام #فروغ نوشته، و "تهران بدون فرخ‌زاد را خالی و ماتم‌زده و بی‌روح" یافته، از فروغ به عنوان شاعره شهید یاد کرده است: «وقتی شاعری جوان می‌میرد، درباره او در همان چند روز بعد از مرگ‌اش، چگونه داوری کنیم؟ در فاجعه‌ای مهیب، یک قهرمان پیشتاز از عرصه گسترده معنویت بشری رخت بربسته، به جای وجودش گودالی هولناک در کنار ما ایجاد شده است. پیشنهاد می‌کنیم که فروغ را یک #شهید بنامیم...»
پیشنهاد شهید خواندن فروغ، از سوی براهنی حیرت‌انگیز است. حیرت‌انگیز هست و نیست. حیرت‌انگیز است به این سبب که شهید به نوشته‌ی #دهخدا "کشته در راه خدا" و مشابه است. به اعتبار تعریف‌ها و مترادف‌های لغت‌نامه‌ای، #فروغ را نمی‌توان شهید نامید. واقعیت این است که #ادبیات_چپ و رادیکال ایران پیش از انقلاب بهمن 57 به شدت تحت تاثیر آموزه‌های دینی بود. طیف وسیعی از روشن‌فکران مبارز دهه‌های سی تا پنجاه با مخلوطی پوپولیستی از اندیشه‌های متاثر از سوسیالیسم شرقیِ رسوب کرده از سنت‌های فرهنگی #حزب_توده در اردویی قرار می‌گرفتند که اگرچه به سختی، اما به هرحال، رضا براهنی را نیز باید در شمار آنان قرار داد. اما "قهرمان پیشتاز" چنین ادبیاتی بی‌شک #جلال_آل‌احمد است. آل‌احمد و دوستان‌اش برای پیشبرد مبارزه سیاسی علیه حکومت شاه با لهجه‌ی شعر و داستان، به شدت نیازمند #شهیدسازی بودند. در متن چنین سازوکاری بود که #صمد_بهرنگی و #تختی "شهید" شدند. آل‌احمد می‌نویسد: «خبر را ساعدی داد. تلفنی. با صدایی گرفته. از آن صداها که فقط دم انسی یا پای جامی و با گپی باز می‌شود و بعد "صمد افتاده توی ارس!" که عرق شنیدم. از بس صدا گرفته بود.»
آل‌احمد همین‌طور ادامه می‌دهد. خیال‌پردازی می‌کند و ناگهان به این نتیجه می‌رسد: «آخر نکند سر به نیستش کرده‌اند؟ نکند خودکشی کرده؟ آخر آدمی که شنا بلد نیست، چرا باید به رودخانه زده باشد؟» این تشکیک‌های آل‌احمد ادامه می‌یابد تا می‌رسد به #تختی! «آخر جهان پهلوان باشی و در "بودن" خود جبران کرده باشی "نبودن‌های" فردی و اجتماعی دیگران را و آن وقت خودکشی؟!» و در نهایت به این نتیجه می‌رسد که «بهتر این است چو بیندازم که #صمد عین آن ماهی سیاه کوچک از راه "ارس" خود را اکنون به دریا رسانده است. تا روزی از نوع ظهور کند.» آل‌احمد شش ماه بعد از مرگ صمد، طی نامه‌ای به منصور اوجی نوشت: «درین تردیدی نیست که غرق شده، اما چون همه‌ دل‌مان می‌خواست قصه بسازیم ساختیم... خب ساختیم دیگر.»
چنین روایت گنگ و مبهمی برای مرگ #علی_شریعتی نیز نوشته شده. فروغ هم جوانمرگ شده بود، غیرمترقبه و در جریان یک تصادف، و هم این که آن اواخر با اعضایی از دربار ـ ازجمله #اشرف_پهلوی ـ کَل‌کَل کرده بود و شعرهایی نیز در نقد اوضاع تیره و تار اجتماعی و تعرض به فرهنگ بورژوازی حاکم سروده بود و به این ترتیب چهره‌ای بسیار مناسب برای "شهیدسازی" به شمار می‌رفت. به عبارت دیگر نگرش تقدس‌گرا و اساطیری به فروغ، مختص رساله‌ی براهنی، فیلم‌نوشت ناصر تقوایی، تفسیرها و سوگ سروده‌های م.آزاد و شاملو نیست. #اخوان_ثالث می‌نویسد: «بی‌فروغ شدیم... دیگر نه به عیادت، که به تماشای یک کشته می‌رفتیم. و شاید یک شهید. شهید این زندگی، این عهد و اجتماعی که داریم.»
اما تفاوت شهیدسازیِ براهنی و اخوان، با آل‌احمد در این است که #آل‌احمد با تمام جهان‌نگری سنتی و اخوان‌المسلمینی‌اش نویسنده و شاعر را برای کوبیدن به چهره‌ی کریه رژیم شاه، شهید می‌کرده است، براهنی و اخوان اما فروغ را شهید می‌کنند تا بر نعش او شیون سردهند!

💢 از کتاب: صاحب شناسنامه 678 (تاملی در شعر و اندیشه‌ی فروغ فرخزاد)
https://t.center/alahiaryparviz38
🔴جلیقه‌زردها و احیای #ادبیات_کارگری در فرانسه

فرانسه، یکی از سه قدرت برتر اروپا دستخوش اعتراض ‌های اجتماعی شده است. معترضان از حاشیه‌نشینان فرانسه‌اند که هر هفته خشم خود را از بی‌توجهی دولت به خدمات رفاهی بیان می‌کنند.
این فرانسه است: بخشی از سیاست روز در کف خیابان و در یک نمایش خیابانی رقم می‌خورد.

ادوارد لوئی، نویسنده رمان «چه کسی پدرم را کشت» می‌گوید: «وقتی برای اولین بار #جلیقه‌زردها را دیدم، بلافاصله چهره‌های معترضان به نظرم آشنا آمد. کسانی که می‌گویند نمی‌توانم اجاره ماهانه‌ام را بپردازم یا می‌گویند نمی‌توانم هر روز یک وعده غذای گرم بخورم.» لوئی که در یک خانواده کارگری در یک روستای دورافتاده در فرانسه پرورش پیدا کرده، می گوید:

«پدرم فقط ۵۰ سال دارد. بعد از آنکه سر کارش دچار سانحه شد، دیگر نتوانست درست راه برود. بیماری قلبی هم دارد. با این‌حال دولت فرانسه او را وادار کرد که دوباره سر کار برود. اگر تمکین نمی‌کرد، ماهانه‌اش را قطع می‌کردند. بدیلی که دولت مقابل او قرار داد ساده بود: یا می‌روی سر کار یا می‌میری. چون پولی دیگر در کار نیست.»

«چه کسی پدرم کشت»، نخستین رمان این نویسنده فرانسوی به زبان‌های انگلیسی و آلمانی هم ترجمه شده است. این رمان با این جمله آغاز می‌شود: «از دوران کودکی‌ام حتی یک خاطره خوش به یاد ندارم.»

ادوارد لویی می گوید:
«در انقلاب فرانسه هم، چنین بود. آنچه که مردم را به خیابان‌ها می‌آورد تنگناهای معیشتی است. وقتی که به اندازه کافی پول برای غذا یا مسکن نداری یا نمی‌توانی چشم‌انداز بهتری برای بچه‌هایت تصور کنی، به خیابان می‌آیی.»

انسان‌های حاشیه‌نشینی که در روستاها و شهرهای دورافتاده زندگی می‌کنند با سرگذشت‌ها، مشکلات و درگیری‌های روزانه‌شان جایی در گفتمان فرهنگی مسلط و رسمیت یافته ندارند. مثل این است که این انسان‌ها وجود ندارند. ادوارد لوئی می‌گوید می‌خواهد با ادبیات داستانی بیانگر احوال این مردمان باشد – احیای ادبیات کارگری با یک بیان شخصی:

«این دنیایی است که من در آن پرورش پیدا کرده‌ام و آن را می‌شناسم. تلاش می‌کنم در داستان‌هایم جایی بدهم به چهره‌‌‌ها و جسم انسان‌هایی که در کنار آن‌ها بزرگ شده‌ام.»

این نوع ادبیات در ایران پیشینه‌ای دراز دارد: جنوب گرسنه و سوزان در «ترس و لرز» غلامحسین ساعدی، زندگی تب‌آلود روستائیان از زمین‌کنده شده در «زائری زیر باران» احمد محمود و همه قهرمان زخمی در «تابستان همان سال» ناصر تقوایی.
https://t.center/alahiaryparviz38
Forwarded from اتچ بات
🌈🌈🌈

💥زنان شاعر

زادروز #پروین_دولت‌آبادی، مادر ِ شعر کودکان🌺

پروین دولت‌آبادی در۲۱ بهمن‌ماه سال ۱۳۰۳ در خانواده‌ای اهل فرهنگ و در محله‌ی احمدآباد ِ اصفهان به دنیا آمد. در خانواده‌ی او شعر جای‌گاه ویژه‌ای داشت. پروین به مدرسه‌ی ناموس رفت. مدیر این مدرسه مادر ِ خود پروین، فخر گیتی بود. پدرش، حسام‌الدین دولت‌آبادی، رئیس اوقاف اصفهان بود. او هم‌چنین نمایندگی اصفهان در ادوار چهاردهم و هجدهم مجلس شورای ملی و همین‌طور شهرداری تهران از سال ۱۳۲۶ تا ۱۳۲۸ را بر عهده داشت. پروین، سال‌های آغازین دبیرستان را در مدرسه‌ی «نور و صداقت» سپری کرد که آموزگاران انگلیسی داشت و پس از آن نیز در مدرسه‌ی آمریکایی نوربخش به تحصیل پرداخت. پس از اتمام دبیرستان، در دانش‌کده‌ی هنرهای زیبا، رشته‌ی نقاشی و مجسمه‌سازی را انتخاب کرد و چندین بار در کلاس نیز شرکت کرد اما اتفاقی مسیر زندگی پروین را دگرگون ساخت.

او هنگام بازدید از یک پرورش‌گاه تصمیم گرفت که به کار سرپرستی و تربیت کودکان ِ پرورش‌گاه همت بگمارد.حاصل تماس او با کودکان، مجموعه سروده‌‌هایی است که دولت‌آبادی برای کودکان سروده است.او در سال ۱۳۲۹ و با هم‌کاری پرویز ناتل خانلری، زهرا خانلری و هم‌سرش اسماعیل سالمی، شرکت انتشارات سخن را تاسیس کرد. پروین دولت‌آبادی از ابتدای انتشار نشریه‌ی «پیک» با این نشریه به هم‌کاری پرداخت. پروین دولت‌آبادی دکترای آموزش پیش‌دبستانی خود را از کشور آمریکا اخذ کرد.

پروین دولت‌آبادی را به درستی از پیش‌گامان شعر کودک به شمار می‌آورند. او در زمینه‌ی شعر #کودکان و برای کودکان بیش از ۵۰ اثر ماندگار آفرید که از آن جمله می‌توان به «حروف الفبای زبان فارسی با نقش حیوانات»، «خانه‌ی مقوایی»، «گل را بشناس کودک من»، «مرغ سرخ پاکوتاه»، «گل بادام»، «بر قایق ابرها»، «هلال نقره‌ای» و اشعار دیگر اشاره کرد. کتاب شعر «گل بادام» او در سال ۱۳۶۶، جایزه‌ی برتر شورای کتاب کودک را از آن ِ خود کرد.بیش‌تر اشعار دولت‌آبادی، پیش از انقلاب سروده شده است و پس از انقلاب، در زمینه‌ی شعر #کودک کم‌تر شعر سرود. او برای بزرگ‌سالان نیز #کتاب نوشته و #شعر سروده است که از آن جمله می‌توان به «شهر سنگی»، «شعر نو» و «آتش و آب» اشاره کرد. برخی از اشعار آخر دولت‌آبادی در مجله‌ی #بخارا منتشر شده است.

دولت‌آبادی در زمینه‌ی #ادبیات دارای پژوهش‌هایی نیز است که از آن جمله می‌توان به «منظور خردمند» که در مورد اشعار حافظ است اشاره کرد. از فعالیت‌های دیگر او برای کودکان می‌توان به گردآوری گنجینه‌ی ادبیات کودکان اشاره کرد که با هم‌کاری لیلی ایمن‌آهی فراهم شد. فعالیت در بخش سوادآموزی کارگران شرکت نفت از دیگر کارهای ارزش‌مند دولت‌آبادی است. پروین دولت‌آبادی هم‌چنین مدرسه‌ای ابتدایی دایر کرد که نام آن را «شیوا» گذاشت. او پس از یک دوره‌ی پنج‌ساله، بار دیگر به شرکت نفت بازگشت و تا سن بازنشستگی به کار ادامه داد.

#پروین_دولت‌آبادی ۲۷ فروردین‌ماه ۱۳۸۷ و در سن ۸۴ سالگی بر اثر سکته‌ی قلبی در تهران درگذشت و در قطعه‌ی هنرمندان ِ بهشت‌زهرا به خاک سپرده شد.

برف آمده شبانه
رو پشت‌بام خانه

برف آمده رو گل‌ها
رو حوض و باغچه‌ی ما

زمین سفید هوا سرد
ببین که برف چها کرد

رو جاده‌ها نشسته
رو مسجد و گلدسته

برف قاصد بهاره
زمستان‌ها می‌باره

سلام سلام سپیدی!
دیشب ز راه رسیدی؟

@Zane_karegar
https://t.center/alahiaryparviz38
#ادبیات
#تصویرگری
۲۸ فروردین ۱۳۹۳ گابریل گارسیا مارکر، نویسنده کلمبیایی و برنده جایزه‌ی نوبل ادبیات چشم بر جهان فروبست.
این جا ماکاندو است، سرزمین قصه‌های این نویسنده بزرگ.
@alahiaryparviz38


🌈🌈🌈 (https://attach.fahares.com/JTzdKcUxM/UKKf12460Yqg==)

📚 #ادبیات_کارگری
🌀 #مادر_جونز زنی از طبقه کارگر امریکا - (١٩٣٠ـ ١٨٣٠ )

♦️دادستان ویرجینیای غرب ایالات متحده معتقد بود که «مادر جونز خطرناک ترین زن آمریکا» ست. ماری هاریس جونز مورد نفرت سرمایه داران بود و محبوب همهء کارگرانی که تصادفاً با او آشنا شده بودند و اینها تعدادشان چقدر زیاد بود.

🔹ماما جونز، در حقیقت ، ننه شجاعت معدنچیان اعتصابی بود. یک بار لوله ی مسلسلی را که رو به اعتصابیون گرفته شده بود چسبید و فریاد زد: حضرت آقا! افراد طبقه من اند که به اعماق معدن فرو رفته اند و فلزی را که این ماسماسک ازش ساخته شده بیرون آورده اند. بنابراین، آن ماسماسک مال من است! – و یک بار در پاسخ یکی از نمایندگان کنگره که محل اقامت او را پرسیده بود جواب داد: من مقیم آمریکا هستم، گیرم نمی دانم کجایش. هر جا که برای رهائی از بهره کشی مبارزه ئی درگیر باشد، خانه من آن جاست؛ یعنی گاه در واشنگتن، گاه در پنسیلوانا، گاه در آریزونا یا تگزاس یا مینه سوتا یا کلرادو. راستش خانه ی من چیزی مثل پاشنه کفشم است: با خودم این ور و آن ور می کشمش!

🔹آمریکائی که ماما جونز در شرح حال خودش توصیف می کند، آمریکای کارگران مهاجر، معدنچیان مورد استثمار، کودکان آنها وهمسران آنهاست. وحکایتی که نقل می کند، سرگذشت سرکوبی آنها، مقاومت آنها، پیروزی ها و شکسته های آنهاست.

🔹مادر جونز به رغم جثهء کوچکش و قیافهء آرام یک مادر بزرگ، سخنران فوق العاده نیرومندی بود. وقتی سکویی می یافت و برای سخن گفتن با کارگران بر آن می ایستاد وقار و هیبتش همه را فرا می گرفت. با بالا و پایین بردن صدایش طیفی از احساسات گوناگون را در کسانی که به او گوش می سپردند پدید می آورد. او می توانست مردم را به گریه بیندازد و پس از لحظه ای قهقه خنده شان را بلند کند. در حالی که از این طرف سکو تا آن طرف با خشم قدم می زد، نطق بلند بالای او علیه تبهکاری کارفرمایان بیان خشمی نیرومند بود. او ثروتمندان را تحقیر می کرد و به کارگران در آنِ واحد، هم نیرویشان را یادآوری می کرد و هم غیر انسانی بودن شرایط زندگی شان را.

🔹ماما جونز که به سال 1830 در ایرلند متولد شد و هنگام مهاجرت خانواده اش به امریکا پنج ساله بود، بعدها حرفه خیاطی را برگزید. وی که عمری صد ساله را پشت سر نهاد، به مدت نیم قرن تمام از 1871 تا 1921 – سراسر آمریکا را پای پیاده یا در ارابه و قطار طی کرد و مدام در هر نقطه ای که حضورش واجب شمرده می شد حضور داشت: آنجا که می بایست ضمیر طبقه رنجبر را از خواب بیدار کرد، آنجا که مبارزات کارگری برای وصول به حق هشت ساعت کار در روز و شناخت حقوق سندیکائی در جریان بود.

🔹زندگی شخصی او با حوادث فاجعه باری رقم خورده است. فرزندان و شوهرش همگی در بیماری واگیردار تب زرد که در ١٨٦٧ ممفیس را فراگرفت از دست رفتند. بعدها خودش چنین نوشت: «قربانیان، قبل از هر کس دیگر، کارگران بودند. ثروتمندان می توانستند شهر را ترک کنند. مدرسه ها و کلیساها بسته بود. ورود به خانهء بیمار بدون اجازهء خاص ممنوع بود. فقرا نمی توانستند خرج پرستار بپردازند. روبروی خانهء ما ده نفر از این بیماری همه گیر مردند. تمام اطراف ما را مرده فراگرفته بود. جسدها را بدون مراسم، شب ها دفن می کردیم. دائم فریاد شیون و گریه می شنیدیم. چهار فرزند خردسالم هریک پس از دیگری مریض شدند و مردند. تن ظریفشان را قبل از دفن، با دست های خودم شستم. شوهرم نیز تب کرد و مرد. خانواده های دیگر هم مثل خانوادهء ما به همین نحو، سخت مصیبت دیدند. چه روز و چه شب صدای قرچ قرچ گاری های نعش کشی را می شنیدم!

🔹از سال ١٩٠۴ مادر جونز به عنوان مسؤول سازمان دهی در حزب سوسیالیست آمریکا فعالیت می کرد و سپس در ١٩١١ به سندیکای معدنکاران ایالات متحدهء آمریکا بازگشت. در ٢١ سپتامبر ١٩١٢ در جریان اعتصاب کارگری، تظاهرات فرزندان معدنچیان را در خیابان های چارلستون رهبری کرد. پنج ماه بعد، در جریان یک تظاهرات دیگر در حالی که ٨٢ سال از عمرش می گذشت بازداشت شد. او را به «توطئهء قتل» متهم کردند و به ٢٠ سال حبس جنائی محکوم گردید. در ماه مه ١٩١٣ در پی انتخاب یک فرماندار جدید آزاد شد. مادر جونز تا پایان عمر در ١٩٣٠ یعنی تا صد سالگی با جنبش کارگری در ارتباط بود و می گفت: «اگر می خواهید برای آرامش روح اموات دعا کنید، بکنید، اما به خصوص به خاطر زنده ها مبارزه کنید!»او در گورستان سندیکای معدنچیان در "مونت او لیو" Mount Olive (کوه زیتون) نزدیک شهر سن لویی در ایالت ایلی نویز به خاک سپرده شد.

🔹گوشه هایی از زندگی ماما جونز در کتاب #مادر_جونز_زنی_از_طبقه_کارگر_امریکا توسط ع. پاشائی - رسولی به فارسی ترجمه شده است. شرح حال ماما جونز، درسی شگفت انگیز از تاریخ و در همان حال سر
https://t.center/alahiaryparviz38
‍ (https://attach.fahares.com/Ol2bd0btDmuUAxG1C2NZNw==)

📖 #ادبیات_کارگری
🌀 یادداشتی بر رمان #مادر، نوشته #ماکسیم_گورکی

▪️«مادر» یکی از آثار برجسته ماکسیم گورکی نویسنده روس است که با ترجمه‌ی زیبا و روان از زنده یاد محمد قاضی در ایران انتشار یافته است. رمانی که به جاده‌ای بالارونده در میان تپه‌ها و دشت‌ها می‌ماند؛ نه آنچنان پرحادثه و حدس‌نازدنی، و نه آنچنان راکد و سرشار از نظریه‌پردازی‌های فلسفی و اجتماعی.

▪️«مادر» در سال ۱۹۰۲ طرح‌ریزی شد و در ۱۹۰۶ روی کاغذ آمد و این زمانی بود که جنبش کارگری در روسیه تازه داشت می‌رویید و می‌بالید و پخته می‌شد.

▪️داستان از شهرکی کوچک، در کنار کارخانه‌ای آغاز می‌شود و به شرح زندگانی معمولی مردم آن‌جا می‌پردازد. نخستین شخصیت داستان، شوهر «مادر» است؛ مردی که جز مست کردن و کتک زدن خانواده‌اش، به‌سختی به کار دیگری می‌پردازد. مرگ این شخصیت، پایان نخستین فصل کتاب است و در حالی که وسط خانواده‌ای کارگر و کاملاً عامی و عادی، جا خوش کرده‌ایم؛ تنها پسر این خانواده، با خطاب کردن پدرش و گفتن تک‌جمله‌ای به‌یادماندنی، به ما معرفی می‌شود: «به من دست نزنی‌ها!»

▪️اندکی بعد، پسر که مدتی از مرگ پدرش گذشته، مست و خراب به خانه می‌آید و به روش دیرینه‌ی پدر، صدا بلند کرده و بر مادر فریاد می‌کشد و امّا با ملاطفت «مادر» مواجه می‌شود و همین موضوع، باعث می‌شود که پسر، پس از چندی دست از نوشیدن برمی‌دارد و با جمعی دیگر گذران می‌کند و در راه خواندن «کتاب‌های ممنوع» می‌افتد و به کسوت حزب نوپای سوسیالیست آن روز درمی‌آید. از همان ابتدا پرسش مادر را بی‌پاسخ نمی‌گذارد و به او می‌گوید که در چه کاری است. به این بسنده نمی‌کند و جلسات گروهشان را در خانه و در حضور مادر تشکیل می‌دهد. مادر برای همه‌ی آن‌ها مادری می‌کند و تا آن‌جا پیش می‌رود که یکی از پسرها را رسماً به عضویت منزل خود درمی‌آورد.

▪️کم‌کم کار بالا می‌گیرد و بگیروببندها شروع می‌شود و پسر، به جرم ایجاد «فتنه» و «تشویش اذهان عمومی»، روانه‌ی زندان می‌شود و نخستین اقدام عملی مادر، او را نجات می‌دهد.

▪️مادر شخصاً اقدام به پخش شبنامه‌ها می‌کند و پسرش ناگزیر تبرئه می‌شود. بعدها که پسر دوباره سر از زندان درمی‌آورد، مادر به شهر نقل مکان می‌کند و در کار رساندن شبنامه‌ها چنان پیش می‌افتد که صاحب سبک و تخصص می‌شود و شهرتی برای خود فراهم می‌آورد و نهایتاً هنگامی که شبنامه‌های متن دفاعیه‌ی فرزندش را جابجا می‌کند، لو می‌رود. بازی را نمی‌بازد و علی‌رغم وحشتی که در سراسر کتاب از کتک خوردن دارد، زیر ضربات لگد و دشنام و تحقیر مامورین، از توده‌های مردم سخن می‌گوید و در حالی که گلویش را می‌فشارند، فریاد می‌زند: «حقیقت را نمی‌توان به دریای خون خاموش کرد.»

▪️و حال این «مادر» کیست؟ او همواره دیگران را در هر سن و سالی که هستند، فرزند خود می‌داند و جوان و خام و شایسته‌ی ترحم! برای همه دل می‌سوزاند. آنچه تحصیل‌کردگان و کتاب‌خوانان از جبر تاریخ و مانیفست‌های کارگری و پرولتاریا می‌گویند، نمی‌فهمد و از مذاکرات دادگاه سر در نمی‌آورد. اما با دیدگاه عوامانه‌ی خود، سعی در فهم وضعیت می‌کند و به‌خوبی هم از پس آن برمی‌آید و این را به بهترین وجهی درک می‌کند که: «دیگر عذابی بدتر از آنچه در عمرمان کشیدیم وجود ندارد.»

▪️در ابتدا از اندیشه‌های کفرآمیز جوانان دلخور است و می‌پرسد «پیرزنی مثل او، اگر خدا را هم از او بگیرند، در موقع غم و غصه به چه کسی توکل کند»؟ اما اندک‌اندک حساب خدا و مسیح خود را با خدایی که همچون چماق بالای سرشان نگه داشته‌اند، جدا می‌کند و تا انتها بر این اعتقاد تازه می‌ماند.

▪️«مادر» در تمام صحنه‌های کتاب، حاضر و ناظر است. از نخستین درگیری‌های کارخانه، خودش را در لابلای امواج جمعیت به‌زور جلو می‌راند. قهرمان درگیری پسرش است. بار دیگر پرچم سرخی را که از دست پسر افتاده بلند می‌کند و با سماجت پیرزنانه نگاه می‌دارد. در زندان به ملاقات زندانی‌ها می‌رود و پذیرایی جلسات ممنوعه را بر عهده می‌گیرد. نامه‌رسان گروه می‌شود. بر بالین یکایک بیماران گروه حاضر است و مادری می‌کند. غم همه را همچون غم یگانه فرزند خویش، در وجود مادرانه‌اش می‌کشد و رنج می‌برد.

▪️از خصایص مهم مادر، به قول مترجم فرهیخته‌اش، زنده یاد محمد قاضی، همان است که کتاب، در گرماگرم مبارزات نوشته شده و سهم تخیل در آن بسیار اندک است. ماکسیم گورکی از روایت‌های پرطمطراق رایج در رمان‌های روسی می‌پرهیزد. رویدادها و شخصیت‌ها از نمودهای واقعی اقتباس شده‌ و با عشق‌های کم‌رنگ و احساسات لطیف، طوری که دست‌وپاگیر نباشند، غنی شده‌اند.
(گردآوری شده از اینترنت)

https://t.center/tajrobeneveshtan
@alahiaryparviz38

#ادبیات_پیشرو


تقدیم به #گوهر_عشقی
#مادر_ستار_بهشتی

"مادر"

(به "گوهرعشقی" که همچون "گل اندام"
دوستش میدارم)
دُردانه گوهری
برآمده از موجِ مادرانِ پرچمدار،
قهرآلوده ازکدورت تاریکی و رنج
به فریادی نشست،
از عمق یگانگی.
و زیبا سرودی را نغمه آغاز نمود :
سرایشی به پاس ماندگاری "جان"
تا مرگ جلاد،
برآستان
رزم بی بدیل انسان.
به انتظاری دندان نگزید،
و آسمان را به انتقام نخواند،
تا که آواز آزادی خنجری گردد
به سینه ی جلاد.
به بیداد قدرت شلیکی را به نشانه نشست :
از کمانِ خمیده ی قامت اش،
و تیرهایی :
به بلندای عشق،
هم بدانگونه که او می سُرایدش :
"ستار".
هیاهوی زمانه را
پروایش نبود.
دردانه عاشقی که به یکی نام جهان را وا نهاد.
سرایشی را به ساز نشست
درنابودی جلادان
هم از اینگونه عاشقانه،
در آستان آزادی.

#داریوش_سلحشور –تورنتو
٢۰آبان ماه ١٣٩٤

@alahiaryparviz38
#ادبیات

ﺧﺐ، ﺗﺐ ﺍﺳﻢ ﻭ ﺭﺳﻢ ﺁﻗﺎﯼ ﻧﻮﺑﻠﯿﺴﺖ ﺩﺍﻍ ﺍﺳﺖ.
ﺳﺎﻝﻫﺎ ﭘﯿﺶ ﮐﻪ "ﺑﺎﺯﻣﺎﻧﺪﻩ ﺭﻭﺯ" ﺭﺍ ﺑﺎ ﺭﻧﺞ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺍندﻡ ﺑﻌﺪﺵ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ
ﮔﻔﺘﻢ ﺩﺭﯾﻎ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻧﯿﺮﻭ ﮐﻪ ﻧﺠﻒ ﺩﺭﯾﺎﺑﻨﺪﺭﯼ ﺩﺭ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻥ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﺎﺭ
ﻣﺘﻮﺳﻄﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ. ﮐﺎﺵ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺗﻮﺵ ﻭ ﺗﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺻﺮﻑ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺟﻠﺪ ﺩﻭﻡ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﺴﺘﻄﺎﺏ ﺁﺷﭙﺰﯼ ﻣﯽﮐﺮﺩ.
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﭘﯿﺶ ﺭﻣﺎﻥ "ﻫﺮﮔﺰ ﺗﺮﮐﻢ ﻣﮑﻦ" ﺍﯾﺸﯽ ﮔﻮﺭﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﻧﺎﭼﯿﺰ ﻣﺎﻫﺎنه ﮔﺮﻓﺘﻢ.
ﺩﯾﺸﺐ ﻓﺼﻞ ﺍﻭﻟﺶ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ.
ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﺷﯿﻪﺍﺵ ﻧﻮﺷﺘﻢ؛ ﺗﺎ ﺍﯾﻦﺟﺎ ﮐﻪ ﺳﺮﮔﺮﻣﯽ ﺑﻮﺩ. ﺭﻣﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩ. اﻟﺘﻔﺎﺕ
ﺑﻪ ﺟﺰﺋﯿﺎﺕ ﺩﺭ ﺍﯾﻦﺟﺎ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺍﻧﺒﺎﺷﺘﻦ ﺻﻔﺤﺎﺕ ﺍﺯ ﺗﻮﺻﯿﻔﺎﺕ ﻭ ﺗﻮﺿﯿﺤﺎﺕ و دیالوگ ﻏﯿﺮﺿﺮﻭﺭﯼ ﺍﺳﺖ، ﻧﻪ ﺍﺭﺗﻘﺎﯼ ﺭﻭﺍﯾﺖ.

ﺗﺮﺟﻤﻪی ﻣﻬﺪﯼ ﻏﺒﺮﺍﯾﯽ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺳﺨﺖ ﻟﺬﺕﺁﻓﺮﯾﻦ ﺍﺳﺖ. ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ
ﻣﺎﺑﻘﯽ ﺍﯾﻦ ﺭﻣﺎﻥ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﻫﻢ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺗﺮﺟﻤﻪی ﺩﺭﺧﺸﺎﻥ ﺍﻭﺳﺖ. ﺩﯾﺮﯾﺴﺖ ﺍﮔﺮ ﻫﻤﺎﻥ ﺻﻔﺤﻪ ﺍﻭﻝ ﯾﮏ ﺭﻣﺎﻥ ﻣﺠﺎﺑﻢ ﻧﮑﻨﺪ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺶ ﺩﺳﺖ ﻣﯽﮐﺸﻢ. در عین حال حاضرم ابله داستایوفسکی و "موج ها"ی ویرجینیا وولف را ماهی یک بار بخوانم
فرهاد حیدری گوران
@alahiaryparviz38
❑بالائی‌ها

وقتی بالائی‌ها از صلح حرف می‌زنند
مردم عادی می‌فهمند که جنگ در پیش است.

وقتی بالائی‌ها جنگ را لعنت می‌کنند
فرمان‌های اجتماعی پیشاپیش صادر شده‌اند.

وقتی بالائی‌ها از صلح حرف می‌زنند
عابر خیابان دست از امید بشوی!
وقتی بالائی ها قرارداد عدم تعرض می‌بندند
وصیتنامه‌ات را بنویس!

■برتولت برشت
■ترجمه:شهاب برهان

◘ عکس:آنگ سان سو چی، رئیس دولت میانمار یکی از عاملین اصلی کشتار مردم میانمار در ماه اخیر همراه با هیلاری کلینتون.

#شعر
#برتولت_برشت


https://instagram.com/p/BYuuFoLAXBF/
معشوق قلب من، من دوباره برای تو نامه می نویسم چراکه من تنهایم و همیشه برای من مشکل بوده که با تو به تنهایی در ذهنم گفتگو کنم بدون اینکه تو چیزی درباره ی آن بدانی، بشنوی و حتا قادر باشی که به آن پاسخ دهی …
غیبت های کوتاه، خوب است چراکه اگر دو نفر بطور دائمی و ثابت با هم باشند مسائل [زندگی] خیلی بهم شبیه می شوند و قابل جدا کردن و تمایز از یکدیگرنخواهند بود.
دوری، حتا برج وباروهای بزرگ را هم کوچک می کند؛ در حالیکه چیزهای خرد و مبتذل، در یک نگاه نزدیک به چیزهای بزرگ تبدیل می شوند.
عادتهای کوچک که امکان دارد در اشکال احساسی و بصورت فیزیکی سبب ساز اذیت انسان شود، زمانیکه آن شی از جلوی چشمان برداشته می شود، ناپدید می گردد.
احساسات عمیق که بواسطه ی نزدیکی [و در دسترس بودن] افراد، شکل کوچک و تکراری به خود گرفته، بواسطه ی جادوی فاصله رشد کرده و به ابعاد طبیعی اش باز می گردد. فاصله سبب می شود که تو فقط از من و رویاهای تنهایم، ربوده شوی؛ و من با عشقم به تو، فورا در می یابم که زمان دوری را فقط باید بمانند خورشید و بارانی که برای رشد گیاهان مورد نیاز است، به خدمت گرفت.
زمانیکه تو غایب هستی، عشق من به تو، خودش را نشان می دهد و آن چیزی بس غول آساست و از انبوهی از تمامی انرژی جمع شده جانم و همه ی خصوصیات قلبی ام شکل گرفته است. آن باعث می شود که من دوباره احساس کنم که انسانم؛ چراکه من حس عمیق و متنوعی را تجربه می کنم؛
مطالعه و آموزش و پرورش جدید ما را گرفتار خودش کرده است؛ همچنین شک گرایی باعث شده که ما در تمامی ادارک عینی و ذهنی مان به دنبال اشتباه بگردیم؛ تمامی اینها، طوری طراحی شده که ما را کوچک ، ضعیف و غرغرو کرده است. اما عشق – نه عشق فویر باخی- نه برای متابولیزم و نه برای پرولتاریا – بلکه عشق به معشوق و بطور مشخص عشق به تو، باعث می شود که یک انسان مجددا حس کند که انسان است.
در این جهان زنان زیادی وجود دارند که در بین شان تعدادی از آنها زیبا رویند. اما کجا من می توانم چهره ای که هر جزء آن و حتا هر چروک آن یادآور بزرگترین و شیرین ترین خاطرات زندگی من است را پیدا کنم؟
حتا با وجود مواجهه با دردهای بی پایان و ضررهای جبران ناپذیر وارده بر من، تو شکایتی نکردی .
من با بوسه زدن به درد، آنرا دور می کنم، زمانیکه بر صورت شیرین تو بوسه می زنم …
بدرود عزیز دلم.
تو و بچه ها را هزاران بار می بوسم.
کارل خودت ...

■نامه‌ی کارل مارکس به همسرش جنی

#مارکس

@adabyate_digar

https://instagram.com/p/BYaxzO4g8EK/
مبارزه کن! وقتی می نویسی مبارزه کن! وقتی می نویسی، نشان بده که در حال مبارزه هستی! واقعیت گرایی تهاجمی! واقعیت دوشا دوش تو است، پس تو نیز دوشادوش واقعیت مبارزه کن! بگذار زندگی حرف بزند! با خشونت با آن رفتار نکن! و بدان که بورژواها به زندگی رخصت حرف زدن نمی دهند! ولی تو، تو می توانی خود را برای این کار مجاز بدانی. حتی چنین گزینشی برای تو اجباری است. دیدگاهی را انتخاب کن که واقعیت در آن جا به استتار درآمده، جا به جا و تغییر شکل داده شده است. کار تو برکشیدن نقاب از چهرۀ واقعیت است. به جای تک گویی، ضد و نقیض حرف بزن. دلیل و برهان های تو، انسان زنده ای است که دست به عمل می زند و از این طریق به زندگی اش تحقق می بخشد. شجاع باش، زیرا به حقیقت بستگی دارد! اگر در نظریاتت حق با تو باشد، در نتیجه باید بتوانی تضادهای جهان واقع را نیز تحمل کنی، کندوکاو مشکلات در وجه تمامیت دهشتناک آن، رویاروی همه کاری کن تا آرمان طبقاتی تو پیشرفت کند، که آرمان تمام بشریت است، هیچ چیزی را به این بهانه که در چهار چوب نتایج و پیشنهادات و امیدهای تو نمی گنجد، حذف نکن، از چنین رفتاری باید اجتناب کنی زیرا ضرورت آن به حقیقت بستگی دارد. نشان بده که مشکلات با تمام سنگینی شان قابل حل است.

در این مبارزه تو تنها نیستی، و اگر بتوانی مبارزه ات را هدایت کنی خوانشگر تو نیز در کنارت مبارزه می کند. راه حل را تو به تنهایی پیدا نمی کنی، تنها به عهدۀ تو نیست، او نیز در این کندوکاو شریک تو است.

#برتولت_برشت
در باب #ادبیات واقع گرا
فرشته نوبخت:
روزهایِ از یاد رفته
مروری بر رمان سیاسر، نوشته‌ محمدحسین محمدی، نشر حکمت کلمه
فرشته نوبخت

سیاسر، تازه‌ترین رمانِ نویسنده‌ی افغانستانی، محمدحسین محمدی است که پیش از این، «انجیرهای سرخ مزار» و «تو هیچ گپ نزن» را منتشر کرده بود. سیاسر داستانِ چند روز از زندگی دختری افغان، در روستایی محصور به دستِ طالبان است. دختر روزهایِ قاعدگی را می‌گذراند. درد و خونریزی و گرسنگیِ روحی و جسمی در هم تنیده و او را در اتاقکی در زیرزمینِ خانه نیمه محبوس است، در شرایطِ هولناکی قرار داده. ترس از طالبان که دخترها را به اسیری می‌گیرند، باعث شده فقط شب‌ها از زیرزمین بیرون بیاید و آن‌هم برایِ آوردنِ آب از چاهی که با فاصله از خانه قرار دارد. همدم دختر خیالاتِ بی‌پایان او است و سگی کوچک که هرازگاهی ترس را از او دور می‌کند. روایت به شیوه‌ی تک‌گوییِ درونی، گفت‌وگویی میانِ دختر با خودش است که احساساتِ درونی و وضعیت بیرونی دختری افغان و در موقعیت او را بازنمایی می‌کند. اگرچه ویژگی آثارِ محمدحسین محمدی، زبان است و در سیاسر هم زبان پررنگ‌تر از عناصرِ دیگر است، اما تلاشِ نویسنده برایِ فتح ذهن و اندیشه‌ی شخصیتِ زن قصه، رگه‌های درخشانِ انسانی در رمان خلق کرده که به راحتی نمی‌شود از کنارش گذشت. محمدحسین محمدی، ما را با موقعیتِ شخصیت اصلی سیاسر بخصوص غافلگیر کرده است تا احساساتِ عمیقِ انسانیِ دخترکِ افغان را در کنار دیگر شخصیت‌ها، نظیر بوبو و آغاصاحب که مدام گوش به رادیو سپرده، بازنمایی کند. ردپایِ این تلاشِ جستجوگونه برای به چنگ آوردن ذهن و فکرِ دخترک در سیاسر به چشم می‌خورد. وقتی نویسنده با وسواس و دقت و بی‌شتاب به روایتِ جزئیاتی مثل شانه کردنِ مو و بافتنِ آن یا کشیدنِ آب از چاه و پر کردنِ مخزن یا غسل کردنِ دختر و ... می‌پردازد، روشن است که به امید یافتن ریسمانی برای رسیدن به عمقِ ذهن و فکر دختر است. به زنانگیِ پرشوری که در تاریکخانه‌ی خانه‌ای قدیمی در روستایی جنگ‌زده مدفون شده است. محمدی برایِ کشفِ این جهانِ زنانه، امکانات محدودی در اختیار داشته است و شگفت این‌که تا حدودی موفق شده است از طریقِ همان جزئیات و خرده حقیقت‌هایِ رنگی راهی به سویِ جهان رنگارنگ و پر شورِ دخترک پیدا کند. با همین جزئیات است که محمدی ذهن و واقعیت را تلفیق می‌کند و فضایِ رئالیستی و خشنِ حاکم بر روستا و خشکی و جمودِ عاطفی و فرهنگی آدم‌ها را که ناشی از جنگ است، نشان می‌دهد. با همین پرداخت به جزئیات و آویختن به زبان و گویشِ محلیِ منطقه است که مخاطب را با داستانِ ساده‌ و بی‌افت‌وخیزِ سیاسر همراه می‌کند تا در پناهِ ملال و ریتم کند و آرام آن، به اکتشافِ لایه‌هایِ پنهان بپردازد و عجیب است که با چنین زبانِ وفاداری به گویش و لهجه‌ی افغانستانی، همچنان روایت را بی‌ دست‌انداز و پرکشش پیش می‌برد. اتفاقی که پس از «تو هیچ گپ مزن»، دست‌آورد زبانی برجسته‌ای در آثارِ محمدحسین محمدی به شمار می‌رود که ضمن کارکرد‌هایِ زیباشناختی، به زنده کردن وجوهی فراموش‌شده از زبان فارسی نیز می‌پردازد.
«روزها را بیخی از یاد برده‌ای. روزهایت همه یکسان بوده‌ان در این سال‌هایی که زیادتر در زیرخانه بوده‌ای تا در بالاخانه، تا در روی حویلی، تا در تندورخانه، تا ... روزها را بیخی از یاد برده‌ای ...»

#نقد_کتاب #فرشته_نوبخت #ادبیات_فارسی #روزنامه_وقایع_اتفاقیه
بیست و هشتم مارس ۱۹۴۱، ویرجینیا وولف اورکتش را پوشید، جیب‌هایش را از سنگ پر کرد و به رودخانه‌ی اووز در نزدیکی خانه‌اش رفت و خودش را غرق کرد. بدنش را تا هیجدهم آوریل پیدا نکردند. ویرجینیا در آخرین یادداشت به همسرش نوشته بود:

عزیزترینم
مطمئنم دوباره دارم دیوانه می‌شوم. حس می‌کنم دیگر توان تحمل روزهای وحشتناک را نداریم و این بار حالم خوب نمی‌شود. دوباره صداهایی می‌شنوم و تمرکزم را ازدست می‌دهم، پس بهترین کار ممکن را می‌کنم. تو بزرگ‌ترین خوشبختی ممکن را به من داده‌ای. گمان نمی‌کنم پیش از این که این بیماری لعنتی شروع شود، هیچ زوجی به خوشبختی ما بوده باشند. دیگر نمی‌توانم بجنگم. می‌دانم که زندگی‌ات را تباه می‌کنم، می‌دانم که بدون من موفق خواهی بود و خودت هم می‌فهمی. می‌بینی؟ حتی نمی‌توانم این نامه را درست بنویسم، نمی‌توانم بخوانم. می‌خواهم بگویم همه‌ی خوشبختی زندگی‌ام را مدیون تو هستم. تو صبورانه با من مدارا کرده‌ای و بیش از اندازه خوب هستی. می‌خواهم بگویم – همه این را می‌دانند. اگر کسی می‌توانست مرا نجات بدهد، آن فرد تو بودی. همه چیز را از دست داده‌ام جز ایمان به خوب بودن تو. نمی‌توانم بیشتر از این، زندگی‌ات را خراب کنم.
گمان نمی‌کنم هیچ دو نفری خوشبخت تر از من و تو بوده باشند.

■ویرجینیا وولف
■ترجمه:سینا کمال‌آبادی

#ویرجینیا_وولف


http://instagram.com/p/BUeD3vcj1zg/
Ещё