سال ٨٨ نمىخواستم راى بدهم، يا نمىخواستم اگر هم مىدهم براى كسى تبليغ كنم. يك روز توى خيابان، پشت شيشه يك مغازه شيشهبرى، ديدم پوسترى چسباندهاند كه رويش نوشته: بو سيّدين نفسى سينديراجاق قفسى يعنى كه نفس اين سيد، قفس را خواهد شكست. همانجا دلم لرزيد. رفتم توى نخ سيد. ديدم اين آدم كه ٢٠سال دم نزده و از بازى قدرت كنار كشيده، چقدر خوب ما را مىشناسد، بيش از هر - مثلن - سياستمدار و مسوول و منتقد و نمايندهاى. و ديدم كه چه خوب مىبيند - ديروز و امروز و آينده را - و ديدم كه چه دل پردردى دارد؛ همچون همه ما و بيش از همه ما.
و حالا مىبينم كه چه نفس حقى دارد، كه بارها و بارها قفل قفسهاى ما را شكسته است، با اين كه تنش در قفس اسير است.