شهید احمد مَشلَب

#رمان_واقعی
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
К первому сообщению
شهید احمد مَشلَب
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_سیزدهم📝 وکـــیل کاغـــذی چندین ماه گذشت ... پرداخت اجاره اون دفتر کوچیک واقعا سخت شده بود😫 با حقوقی که می گرفتم از پس زندگیم برنمی اومدم ... بعد از تمام اون سال ها و تلاش ها ... یاس و ناامیدی رو کم کم توی قلبم حس می کردم🙁
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من


#قسمت_چهاردهم📝
تیـــکه هـای استـــخــوان


روز دادگاه، هیجان غیر قابل وصفی داشتم ... اونقدر که به زحمت می تونستم برای چند دقیقه یه جا بشینم😬

از یه طرف هم، برخورد افراد با من طوری بود که به این فشار اضافه می شد😕...
انگار همه شون مدام تکرار می کردن ...
"تو یه سیاه بومی هستی ... شکستت قطعیه ... به مدارک دل خوش نکن"😏

رفتم به صورت آب زدم، چند تا نفس عمیق کشیدم و برگشتم ... داشتم به راهروی ورودی دادگاه نزدیک می شدم که ... یه صدایی رو کاملا واضح شنیدم ...😒

- شاید بهتر بود یه وکیل سفید مےگرفتیم ... این اصلا از پس کار برمیاد؟
بعید می دونم کسی به حرفش توجه کنه... فکر می کنی برای عقب کشیدن و عوض کردن وکیل دیر شده باشه؟"🤔

این؟ ... وکیل سفید؟
نفسم بند اومد ...
حس کردم یه چیزی توی وجودم شکست💔
حس عجیبی داشتم ... اونها بدون من، حتی نتونسته بودن تا اینجا پیش بیان ... اون وقت ..." این اصلا از پس کار برمیاد؟ " ... " این؟ " ... باورم نمی شد چنین حرف هایی رو داشتم می شنیدم ... هیچ کسی جز من سیاه ... حاضر نشده بود با اون مبلغ ناچیز از حق اونها دفاع کنه اما حالا ... این جواب خیرخواهی و انسان دوستی من بود😏😒
به سرعت برق، تمام لطف های اندکی رو که سفیدها در حقم کرده بودن از جلوی چشم هام رد شد ... حس سگی رو داشتم که از روی ترحم ... هر بار یه تیکه استخوان جلوش انداخته باشن ... انسان دوستی؟
حتی موکل های من به چشم انسان ... و کسی که توانایی داره و قابل اعتماده ... بهم نگاه نمی کردن ...😞

لحظات سخت و وحشتناکی بود ... پشت به دیوار ایستادم و بهش تکیه دادم..
مغزم از کنترل خارج شده بود...
نمی تونستم افکاری رو که از ذهنم عبور می کرد، کنترل کنم ...
تمام زجرهایی رو که از روز اول مدرسه تجربه کرده بودم ... دستی رو که توی 19سالگی از دست داده بودم ... هنوز درد داشت و حتی نمی تونستم برای شستن صورتم ازش استفاده کنم ... مرگ ناعادلانه خواهرم ... همه به سمتم هجوم آورده بود ...

دیگه حسم، حس آزادی طلبی و مبارزه برای عدالت نبود😠...
حسم، مبارزه برای دفاع از حق انسان های مظلوم... که کسی صداشون رو نمی شنید؛ نبود ... حسی که من رو به سمت وکالت کشیده بود ... حالا داشت به تنفر از دنیای سفید تبدیل می شد😡... حس انسایت که در قلبم می مرد ...


وارد راهروی دادگاه شدم ... اما نه برای دفاع از انسان های سفید ... باید پرونده رو برای اثبات برتری خودم پیروز می شدم💪..
باید به همه اونها ثابت می کردم که من با وجود همه تبعیض ها و دشمنی ها، قدرت پیروزی و برتری رو دارم ...
دیگه نه برای انسانیت ... که انسانیتی وجود نداشت😏...
نه برای دفاع از اون دو تا سفید ... که با بی چشم و رویی دستم رو گاز گرفته بودن😏..
باید به خاطر دنیای بومی های سیاه و کسب برتری پیروز می شدم...

جلسه دادگاه شروع شد ... موضوع پرونده به حدی ساده بود که به راحتی می شد حتی توی یک یا دو جلسه تمومش کرد ...
اما تا من می خواستم صحبت کنم، وکیل خوانده توی حرفم می پرید یا مرتب فریاد می زد
"اعتراض دارم آقای قاضی" ...
و با جمله وارده ... دهان من بسته می شد😶
موکل هام به کل امیدشون رو از دست داده بودن و مدام با ناراحتی و عصبانیت، زیر چشمی بهم نگاه می کردن ... یاس و شکست توی صورت شون موج می زد😏

اومدم و توی جایگاه خودم نشستم ... وکیل خوانده پشت سر هم و بی وقفه حرف می زد ... حرف هاش که تموم شد، رفت و سر جاش نشست ... قاضی دادگاه رو به من کرد ... .
- آقای ویزل ... حرفی برای گفتن ندارید؟

فقط بهش نگاه می کردم😟
موکل هام شدید عصبی شده بودن ...
- آقای ویزل، با شمام ... حرفی برای گفتن ندارید؟🤔😏 ...

از جا بلند شدم ... این آخرین شانس تمام زندگی من بود ... یا مرگ یا پیروزی ...

- حرف آقای قاضی؟😏
آیا گوشی برای شنیدن حرف انسان های مظلوم هست؟
آیا کسی توی این کشور ... گوشی برای شنیدن داره؟ ...

وکیل خوانده با عصبانیت از جا پرید ... "اعتراض دارم آقای قاضی ... این حرف ها مال دادگاه نیست"☝️

- اعتراض وارده ... شما دارید توی صحن دادگاه اهانت می کنید😠...

- من اهانت می کنم؟😠
و صدام رو بالا بردم ...
"من که هر بار دهنم رو باز کردم، اجازه صحبت بهم داده نشد؟" ...

#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_دوازدهم تحقق یکـــ رویــا بالاخره موفق شدیم و دانشگاه مجبور به پذیرش من شد💪... نبرد، استقامت و حرکت ما به پیروزی ختم شد✌️ ... برای من لحظات فوق العاده ای بود ... طعم شیرین پیروزی ... هر چند، چشمان پر از درد و غم پدر…
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من

#قسمت_سیزدهم📝
وکـــیل کاغـــذی


چندین ماه گذشت ... پرداخت اجاره اون دفتر کوچیک واقعا سخت شده بود😫
با حقوقی که می گرفتم از پس زندگیم برنمی اومدم ... بعد از تمام اون سال ها و تلاش ها ... یاس و ناامیدی رو کم کم توی قلبم حس می کردم🙁 ...
و بدتر از همه جرات گفتن این حرف ها رو به کسی نداشتم ... علی الخصوص مادرم که همیشه اعتقاد داشت، دارم عمرم رو تلف می کنم 😑..
از یه طرف، برای رسیدن به اونجا دستم رو از دست داده بودم ... از یه طرف با برگشتم، امید توی قلب همه می میرد ... اما دیگه رسما به فکر پس دادن دفتر و برگشت پیش خانواده افتاده بودم که ...

یکی از بچه ها اون شب، داشت در مورد برادرش حرف می زد...
سر کار دچار سانحه شده بود و کارفرما هم حاضر به پرداخت غرامت درمانی نشده بود😠..
اونها هم با یه وکیل تسخیری شکایت کرده بودن ... و حدس اینکه توی دادگاه هم شکست خورده بودن کار سختی نبود ..😏

همین طور با ناراحتی داشت اتفاقات رو برای بچه ها تعریف می کرد ...
خوب که حرف هاش رو زد .. شروع کردم در مورد پرونده سوال کردن...
خیلی متعجب، جواب سوال هام رو می داد ...آخر، حوصله اش سر رفت..
- این سوال ها چیه می پرسی کوین؟ چی توی سرته؟...😒

چند لحظه بهش نگاه کردم ... یه بومی سیاه به یه مرد سفید ... عزمم رو جزم کردم
"ببین مرد ... با توجه به مدارکی که شما دارید، به راحتی میشه اجازه بازرسی از دفاتر رو گرفت ... بعد از ثبت اطلاعات بازرسی به طور رسمی و استناد به این قوانین ( ... ) میشه رای رو به نفع شما برگردوند 🙃حتی اگر اطلاعات دفاتر، قبل از بازرسی توش دست برده شده باشه☝️ ... بازم میشه همین کار رو کرد اما روند دادرسی سخت تر میشه"😕

رسما مات و مبهوت بهم نگاه می کرد😶
چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد ...
"تو اینها رو از کجا می دونی؟"🤔
ناخودآگاه خنده تلخی رو لب هام اومد "من وکیلم ... البته... فقط روی کاغذ"😏😒...

نگاهی متعجب و عمیقی بهم کرد
"نه مرد ... تو وکیلی ... از همین الان😉"...

فردا صبح با برادرش اومدن دفتر من ... اولین مراجع های من😍...
و اولین پرونده من ...
اونها که رفتن به زحمت خودم رو کنترل می کردم که گریه نکنم...
بعد از اون همه سال زجر و تلاش ... باورم نمی شد ... اولین پرونده ام رو گرفته بودم ... مثل یه آدم عادی😅
سریع به خودم اومدم ... باید خیلی محکم پشت اونها می ایستادم و هر طور شده پرونده رو می بردم✌️... این اولین پرونده من بود ... اما ممکن بود آخرین پرونده من بشه...

دوباره تمام کتاب ها و مطالب رو ورق زدم ...هر قانونی که فکر می کردم ممکنه به درد پرونده بخوره رو از اول مرور کردم🤔..

اول از همه، خودم رو به عنوان وکیل پرونده به دادگاه، قاضی و دادستانی معرفی کردم ...
قاضی با دیدن من، فقط چند لحظه بهم خیره شده بود😳 ...
باور اینکه یه بومی سیاه، وکیل پرونده شده باشه برای همه سخت بود ... اما طبق قانون، احدی نمی تونست مانع من بشه😏...
تنها ترس من از یه چیز بود ... من هنوز یه بومی سیاه بودم ... در یه جامعه نژادپرست سفید ..

بالاخره به هر زحمتی که بود اجازه بازرسی از دفتر رو گرفتم ... پلیس به دستور دادگاه موظف به همکاری شده بود..
احساس فوق العاده و غیرقابل وصفی بود😌..
پلیس های سفیدی که از حالت شون مشخص بود اصلا از من خوششون نمیاد ... من بالای سرشون ایستاده بودم و با نماینده دادستانی پرونده ها رو بررسی می کردیم😎
تا دیروز، من زیردست و برده و همیشه محکوم بودم ... اما الان اونها مجبور بودن حداقل در ظاهر از لفظ آقا و قربان برای خطاب به من استفاده کنن😉.. اون لحظات حس یه ابرقهرمان رو داشتم😇...

بهترین لحظه هم، زمانی بود که مدارک ثبت شده دست نخورده باقی مونده بود✌️
اونها حتی فکرش رو هم نمی کردن یه کارگر با یه وکیل سیاه، بتونن تا اونجا پیش برن ... برای همین بی خیال، زحمت از بین بردن و دست بردن توی قراردادها و اسناد ثبت شده رو یه خودشون نداده بودن😏... این بزرگ ترین امتیاز برای پیروزی ما محسوب می شد💪

بالاخره زمان دادگاه تعیین شد ... و روز دادرسی از راه رسید...

#ادامه_دارد...

@AhmadMashlab1995