#پارت197
(آتش)
با هر کلمهاش چیزی توی دلم فرو میریخت، خیلی دردناک بود و قسمت زجرآور ترش این بود که همهی اینا تقصیر خودم بود.
سعی کردم تحت تاثیر حرفهاش قرار نگیرم:
- میدونم، خودمم از خودم بدم میاد تو که جای خود داری.
پوزخندی زد:
- خوبه خودتم میدونی چقدر تهوعآوری.
دستی پشت گردنم کشیدم:
- میدونم اما ازت میخوام به حرفهام گوش بدی، نیاز دارم که تو بشنوی دلم میخواد تو بشنوی حرفهایی که به هیچکس نگفتم فقط میخوام تو بشنوی خواهش میکنم ازت.
کمی توی صورتم زوم کرد و نفسش و آه مانند بیرون داد:
- از چی میخوای بگی؟
پس میخواست که بشنوه:
- از خودم، از تو شایدم از زندگیم.
فاطیما اومد و دست وستا رو گرفت:
- وستا چرا وایسادی؟ میخوای دوباره خر شی؟ این و اون دوست بی همه چیزش فقط میخواستن مارو تیغ بزنن.
وستا بهم خیره بود، لب زدم:
- لطفا.
فاطیما مثل مگس دوباره وز وز کرد:
- وستا؟ لطفا لطفا لطفا دوباره اون رگ خریتت بالا نزنه.
برگشتم سمتش:
- ممنون میشم دو دقیقه ساکت باشی.
عصبی شد:
- برای چی باید ساکت باشم؟ برای این که تو دوباره مخش و بزنی و خرش کنی؟ اونم دوباره؟
فکم و روی هم فشار دادم تا داد نزنم ادامه داد:
- خجالت بکش تا کجا میخوای دروغ بگی؟ خسته نمیشی؟
صدام کمی از کنترلم خارج شد و با رگهای برآمدهام داد زدم:
- نفهم دارم میگم دوسش دارم.
صدای دادم توی کوچهی خالی پیچید، باد سردی که میوزید موهای کوتاه وستا رو توی صورتش ریختن، فاطمیا از صدای دادم کمی ترسید و عقب رفت.
خودم میدونستم با اخمهای گره خورده و رگهای بر آمدهی پیشونیم شبیه هالک میشم.
سحر جلو اومد و دست فاطیما رو گرفت:
- فعلا آروم باش بعدا صحبت میکنیم.
بعد خطاب به وستا گفت:
- یکم تنها باشید.
و دست فاطیمای مبهوت رو گرفت و کمی از ما فاصله گرفت، سرم و برگردوندم سمت وستا که با ناباوری و شوکه بهم نگاه میکرد. از اینکه دیگه نگاه فیروزهایش رو ازم نمیدزدید خوشحال بودم.
بازم تکرار کردم:
- دوست دارم وستا، مثل احمقها دوست دارم با اینکه میدونم تو ازم بدت میاد. دوستت دارم و این دست خودم نیست مدام دارم این و تکرار میکنم.
سرش و پایین انداخت گونههاش سرخ شده بودن؟
لبخند محوی زدم و سعی کردم لذت ببرم از جوونههایی که توی دلم جوونه زده بودن. کمی نزدیکش شدم و دستم و زیر چونهاش گذاشتم اما وستا با شدت خودش و عقب کشید و با خشم غرید:
- چایی نخورده پسر خاله نشو، آخرین بارت باشه.
دستم و یه نشونهی تسلیم بالا بردم:
- باشه معذرت میخوام.
نفس عمیقی کشید، مشخص بود که کلافه شده:
- فردا ساعت چهار همون پارک همیشگی، چهار بشه چهار و یک دقیقه از اونجا میرم.
بعدم بدون اینکه منتظر جواب من باشه، برگشت و رفت سمت دوستهاش.