ـــــ آمدن تان و دیدن تان در جسم بی جان ما روح دوباره دمید حاجی حمید عصایش را میان دست هایش درست محکم گرفت و گفت ـــــ فکر کردم عالی میشود رفاقت ، و قومی ما را ادامه بدهیم حاجی معظم در حالیکه از پله ها پایین می شد گفت ــــ فکر خوبی است خدا مبارک کند حاجی معظم و حاجی حمید همدیگر را به آغوش کشیدن و احوال پرسی گرم و داغی کردن ، بعد هم همگی یکایک با حاجی معظم احوال پرسی کردن ، حاجی معظم مقابل جمال ایستاد و در حالیکه با دستش ضربه ای به شانه جمال زد گفت ــــ ماشاءالله جوان برومندی شدی جمال خان جمال دست حاجی را گرفته گفت ــــ خوشحال شدم بابت دیدن تان حاجی صاحب حاجی معظم لبخند زد و سمت یکتا آمد ، یکتا لبخند به لب داشت و حاجی معظم سر تا پای او را برانداز کرده گفت ــــ نمی دانم از کدام کلمات به خاطر وصف کردن ات به کار ببرم اما همین را میگویم که جای خالی مادرت را در قلبم پُر کردی یکتا حاجی معظم یکتا را محکم به آغوش کشید و یکتا هم دست هایش را دور حاجی حلقه چشم هایش را بست گفت ــــ دلتنگ تان شده بودم حاجی آتین های یکتا که از بالا بزرگ بودن کمی پایین آمدن و قسمتی از دست هایش قابل دید شد ، با اشاره جمال به او دیدم که از چشم هایش آتش میبارید و با غضب تمام همراه اشاره گفت ــــ مقابل یکتا استاده شو باور کنم غیرتی شد ؟؟ بدون حرفی رفتم و مقابل آنها ایستاده گفتم ــــ حالا من فراموش تان شدم؟؟ حاجی صاحب سر یکتا را بوسیده از او جدا شد و سمت من آمده گفت ــــ تو تاجورم هستی ، جان بابه آمد و مرا به آغوش کشید من هم در حالیکه روی انگشت ها پا هایم ایستادم گفتم ــــ شما هم عشقم هستین حاجی صاحب دلتنگ تان بودم حاجی صاحب یک بوسه از جبینم گرفته ازم دور شد و دست هایش را قاب صورتم کرده گفت ــــ زیبا تر از ماه شدی سما جان به خاطر کمی بخندیم ابرو بالا داده گفتم ــــ ماه نگویین حاجی صاحب عکس واقعی و نزدیک ماه را نشان تان بدهم غش می کنید خورشید بگو ، گل بگو ، دختر ناز بگو صدای خنده همگی جز جمال یکتا بلند شد و حاجی معظم دست مرا گرفته گفت ــــ درست است گل بابه هله داخل برویم که هوا سرد است همگی یکایک داخل منزل عمارت شدیم و کنار هم نشستیم که یک مرد جوان در حالیکه لباس افغانی ، به رنگ آبی تن کرده بود داخل صالون شد و سلام کرد .. همه جوابش را دادن و او با همه احوال پرسی کرده کنار حاجی معظم نشست که حاجی معظم گفت ـــــ رسا خان پسر خوانده ام است حمید خان یکجا زندگی می کنیم توبه پس این زغال سوخته مامای ما میشود ...!؟؟ همه در حال صحبت کردن بودن که صدای پیام گوشی ام بلند شد ، دیدم نمبر ناشناس بود .. پیام هایش چنین بود ـــ من وقت تر از تو دست به کار شده بودم خانم سما لب پایین ام را میان دندان هایم گاز گرفته سر بلند کرده دیدم احمد مقابل من کنار یکتا نشسته بود .. لبخند به لب داشت ، نوشتم ــــ منظور تان چیست ؟؟ جواب آمد ــــ منظور خاصی ندارم خواستم کمی صحبت کنیم دیگر پیام نفرستادم هر چی نباشد غرور دارم ، حالا درست که خوشم آمده اما نباید اینقدر ساده باشم ... خودم را جدی گرفتم و به حرف های بزرگان گوش دادم .......................