Смотреть в Telegram
آفــاق "احــرار" مانــدِگــار🤞💌
رمان ــــ یکتا قسمت ــــ ۴ نویسنده ــــ احرار ماندگار جای من کنار حاجی صاحب بود ، رفتم ودر جایم نشستم و چون امروز جمعه بودهمه کنار هم بودن ...! جمال هم مقابل من نشسته بود کنار کاکا هاشم کاکای سوم ما .. به تمام اعضای این خوانواده بزرگ دیدم و متوجه شدم چند…
حالا حس خوبی دارم نسبت به دوستی دو خوانواده و این که حاجی حمید به عشق باور کرده ، آن وقت می گفت عشق وجود ندار و هر چه است هوس زود گذر است . جمال هم دوم حاجی حمید است ، حاجی صاحب که دیدش تعغیر کرد اما این دژ آباد را نمی دانم ....!
و چی بگویم از رنج ای که از صبح تا حالا به جانم حمله کرده و صلاخی ام دارد ..؟
فکر این که جمال و قمر یکجا هستن تا مرزِ جنون مرا می کشاند اما چاره چیست ؟؟
دلم را به این تسلا می دهم که نتیجه صبر زیباست ...

آرایش ساده ای کردم ، لباس هایم را تن کردم و چادرم را طوری سرم کردم که موهایم قابل دید نباشد ....
صدای لاستیک های موتر آمد و این یعنی آمدن و حظور پیدا کردن جمال ...
دستم را روی قلب بی قرارم قرار داده یل لبخند زدم و خودم را در آیینه برانداز کردم ...
لباس مخمل که آستین هایش از بال بزرگ بودن به من خوب میگفت ، دستی به چادرم زدم که سما داخل اطاق شد و او هم چنان خیلی خوشحال بود بابت رفتن ما ..
دیدم لباس کوتاهی به رنگ سرخ تن کرده بود با شلوار کوبای ، موهای کوتاه اش را باز گذاشته بود و آرایش غلیظی کرده بود ..
از دیدنش لبخند زده خیره به صورت گرد اش شدم ...
خیلی زیبا شده بود و چشم های بادامی اش برق می زد ، مقابل چشم هایم چرخی زده گفت
ــــ چطور شدم؟؟
گفتم
ــــ عالی
خیزک زنان سمت ام آمد و گفت
ــــ تو هم خیلی زیبا شدی محشر کردی خواهر
لبخندم را جمع کرده گفتم
ــــ برویم هله
همقدم با سما دروازه رفتم که گفت
ــــ همگی آماده هستن یکتا جانم راستی این اعظم خان و پسر دخترش هم می روند؟؟
دروازه را باز کرده گفتم
ــــ شاید
تازه از اطاق خارج شده بودیم که نگاهم روی شمسِ دوران قفل شد ، با قدم های بلند و وقار خاص خودش از راه پله ها بالا می آمد ، خسته به نظر می رسید گویا از کوه کندن آمده باشد ...
اخم بین دو ابرویش پا بر جا بود ، تا ما را دید ایستاد و سما با لبخند گفت
ــــ خسته نباشی لالا جان
سر تکان داده گفت
ــــ سلامت باشی جان لالا
به سر تا پای هر دوی ما دیده گفت
ــــ خوب هستی یکتا ؟
دست هایم را در هم قفل کرده گفتم
ــــ خوب هستم تشکر
ابرویش را طور جالبی بالا داده گفت
ــــ جای می روین ؟
صدای ریحان بود که گفت سما کجا هستی و از پایین به گوش می رسید ، سما به قدم های بلند پایین رفت و من در جواب جمال گفتم
ــــ بله می رویم عمارت حاجی معظم
ابرو های جمال بالا کشیده شد و گفت
ــــ یعنی رفت و آمد آغاز شد ؟؟
لبخند زده به چشم های خسته و خمارش دیده گفتم
ــــ بله آغاز شد
انتظار نداشتم لبخندش را زیارت کنم اما لبخند زده در حالیکه به چشم هایم زُل زده بود گفت
ــــ خوشحال شدم یکتا
من چیزی نگفتم که نفس عمیقی گرفته سکوت کرد ، لب زده گفتم
ــــ فکر کنم خسته شدی
یک قدم نزدیک شد و با هر دو دستش شقیقه هایش را ماساژ داده گفت
ــــ بله شدم
نگاهم را از چشم هایش گرفته گفتم
ــــ پس فعلاً خدا نگهدار
سری تکان داد و من هم سمت پله ها رفتم که صدایش متوقفم کرد گفت
ــــ یکتا
چقدر زیبا می گوید یکتا ، با صدای بَم و جدی خود که لرزه را مهمان تن می کند ..
ایستادم و چرخیده نگاهش کردم گفتم
ــــ بفرما
صاف ایستاد و گفت
ــــ این قدیر که است با شما می رود ؟؟؟
به مشکل خنده ام را کنترول کرده گفتم
ــــ دقیق نمی فهمم شاید
بدون حرفی اضافی راه صالون را در پیش گرفتم و به صالون رفتم ..
کاکا هایم ، خانم هایشان ، فرزند هایشان و همگی حتی اعظم خان قمر و قدیر هم آماده بودن ..
نگاه های همه سمت من کشیده شد ، قمر سمت من آمد و گفت

ادامه دارد ....
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Бот для знакомств