Смотреть в Telegram
آفــاق "احــرار" مانــدِگــار🤞💌
رمان ـــ یکتا قسمت ـــ ۳ نویسنده ــــ احرار ماندگار راوی .. نگاهش را به سختی جان سپردن به فرشته مرگ از جمال گرفت و سمت حاجی صاحب رفت .. با وقار خاص و غرور همیشگی خود دست حاجی صاحب را بوسیده با صدای نازک اما جدی خود گفت ــــ سلام علیکم حاجی حاجی حمید که…
رمان ــــ یکتا
قسمت ــــ ۴
نویسنده ــــ احرار ماندگار


جای من کنار حاجی صاحب بود ، رفتم ودر جایم نشستم و چون امروز جمعه بودهمه کنار هم بودن ...!
جمال هم مقابل من نشسته بود کنار کاکا هاشم کاکای سوم ما ..
به تمام اعضای این خوانواده بزرگ دیدم و متوجه شدم چند عضو بعد از رفتن من به این خوانواده زیاد شده اند . دختر ها و پسر های زیادی که زیبایی چهره هایشان به هم شباهت داشت ..
این وسط سمع بود پسر کاکا هاشم که خیلی خیره به سما می دید اما تا دید متوجه نگاه هایش شدم یک لبخند زد که من عکسالعملی نشان ندادم و شروع کردم به میل کردن صبحانه ..!
هنوز این قانون سفره غذا خوری پا بر جا بود که کسی نباید صحبت کند ...!
با سکوت و آرامش صبحانه میل شد و در حال نا باوری قمر از جایش بر خواست و رو به جمال ایستاده خطاب به او گفت
ــــ من برم آماده شوم آقا جمال
نگاهم نا خود آگاه سمت جمال کشیده شد و تپش قلبم به فلک سر کشید در حدیکه تمام توان بدنم رفت و من فکر کردم از اوج آسمان در دلِ زمین افتادم ...!
دست هایم شروع به لرزیدن کردن که جمال بدون نگاهی به کسی سر تکان داده با صدای جدی گفت
ــــ در حویلی منتظر تان می باشم
پوزخندی زدم ، حتی دشمن هم کاری را که جمال با من می کند نمی کرد ..!
نمی دانم در میان این زیبایی ، و این همه جمالی که دارد چرا یک ذره حس ندارد ؟
چرا چشم دید ندارد تا ببیند صحبت کردن اش با دیگری مرا چنینی از پا در می آورد ...!
نفس عمیقی گرفتم ، باید می رفتم و اینجا بودنم یعنی مرگ من در حالیکه مرگ جسمم تایید نمی شود ..
نگاهم را از جمال گرفتم و دیدم حاجی صاحب نگاهم داشت ، طوری که تنها خودم بشنوم گفت
ـــ خوب هستی دخترم چرا رنگ صورتت پریده ؟؟
سرم را به معنی خوب هستم تکان دادم چون در زبانم مُهر سکوت زده شده بود ..
از جایم بر خواستم اما ...
چشم هایم همه جا را سیاه دیدن و صدا های بدی در گوشم ایجاد شد ..
تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد و بد رقم حالم بد شد ..
زود دست های سرد شده و لرزانم را به لبه میز تکیه دادم و نفس عمیق گرفتم چشم هایم را محکم بستم که تعادلم را حفظ کنم ..!
توانم رفته بود اصلن نمی توانستم یک قدم بگذارم اما گفتم : حالا وقت ضعف نیست مقاومت کن یکتا
دوباره چشم هایم را باز کردم و دیدم مرکز دیدگان این جیعت شده ام ..
از همه مهم تر جمال ...!
چه بی رحمانه نگاه دارد ویرانه مقابلش را ...!
نمیداند تغافل های اوست که این طور زار ام کرده ....
صاف ایستادم که اعظم خان گفت
ــــ چیزی شده یکتا دخترم خوب هستی
دست هایم را مشت کردم با صدای لرزان گفتم
ــــ خوب هستم چیزی نشده
تازه دو ، سه قدم گذاشته بودم آن هم به چه مشکلی قدم هایم یاری ام نمی کردن که تمام صالون روی سرم شروع به چرخیدن کرد و من تعادلم را از دست داده محکم به روی زمین افتادم ..
آنقدر محکم خوردم که فکر کردم تمام استخوان هایم شکستن ..
آخرین تصویری که دیدم تصویر سما بود که سمت من آمد وبا فراید گفت : خواهرم
................................

راوی ..

ولی تغافل خوب نیست ، بی توجهی خوب نیست ..
نباید پدر و مادر به فرزند بی توجهی کنند ..
نباید آن های که عزیز اند بی توجهی کنند و نه معشوق ها به عاشق ..
چه محبت های که از روی تغافل به کینه مبدل شده اند ، چه زندگی های که از روی بی توجهی از ام پاشیده اند ..
اندکی مهر و محبت
اندکی توجه و لبخند
اندکی گوش شنوا و اندکی آغوش
بیشتر از هر چیزی مهم است و اهمیت دارد ..
انسان ها بیشتر از پول ، دارایی و مادیات به چیز های نیاز دارند که با پول خریده نمی شود .......

سالها قبل وقتی یکتا بعد از دعوا و گفت و گو با جمال خارج از کشور رفت حاجی صاحب شک کرده بود که یا جمال دل در گرو عشق داده یا یکتا اسیر نگاه های وحشی و تب دار جمال شده چون یکتا دختری نبود که این قدر روی یک موضوع نه چندان جدی ترک کشور و عزیزان کند ، اما کاملاً مطمئن نبود ...!
شب وقتی سما و یکتا رفتن حاجی صاحب تصمیم گرفت به خاطر دقیق دانستن این موضوع و شک خودش جمال را با قمر و قدیر به خاطر دیدن زمین هایشان بفرستد ...!
صبح هم وقتی دید حال یکتا خوب نیست و در چند لحظه آن طور خود را باخت ضعف کرد ، دانست که شک اش بی جا نبوده ..!
قلب حاجی را اندوه فرا گرفت ، به این می اندیشید که یک نوه خاص اش یکتا چنین محکم دل سپرده و بی اختیار شده ، چنین غم عشق را به دوش می کشد گویا مقدس ترین چیز باشد ،، اما یک نوه عزیز دیگر اش چنان بی رحم ، بی باک و مغرور است که حتی نگاه هایش را به کسی ارزانی نمی دارد ...
نمی دانست آخر عاقبت این عشق چی می شود اما دور راه داشت ...
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Бот для знакомств