زندگی به سبک شهدا

#‌طنز_‌جبهه
Канал
Логотип телеграм канала زندگی به سبک شهدا
@Shohada72_313Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
بعدشهادت شهید سلطانی،بی قراری ما بیشتر شده بود
چون #محمدتقی درفاصله نیم متری شهیدسلطانی بود لحظه شهادتشون
محمدتقی که متوجه بی قراری ما شده بود،با حالت طنز میگفت نگران نباشید،من چیزیم نمیشه،آقا روح الله اگه شهیدشد،بخاطر این بود که درشت اندام بود
اگه مثل من لاغر بود،تیر از کنارش رد میشد
میدونستیم چقدر از رفتن دوستش ناراحته و اینا روبرای آروم کردن ما میگه

#شهید_روح_الله_سلطانی
#شهید_محمدتقی_سالخورده

#طنز_جبهه📑


🆎 @shohada72_313
🌹#طنز_جبهه!😊

🌿... برای اولین بار فریبرز یه سری بچه های تازه وارد را برده بودن ميدان تير.😬 یکی از بچه ها هر چی تير مي‌زد به هدف نمي‌خورد.😵 اطرافش هم نمي‌خورد. دو سه نفر آمدند گفتند اشكال نداره شما برو جلوتر بزن. 😜😛رفت جلو 😄شلیک کرد ولی بازهم نخورد.😇 باز هم جلوتر، نخورد... 🎩😇 اسلحه را گرفت رو به ديوار نمي‌خورد.😮 خشاب را در آورد.😞 فریبرز تیرهای جنگی را درآورده بود و به جایشان👈 تير مشقي گذاشته بود.🎩 گلوله بدون مرمي. ايستاده بودند و مي‌خنديدند😄
فریبرز هم برای اینکه, قافیه را نباخته باشد رو به نیروهای تازه وارد کرد وگفت:👇
😀 من خواستم شما را امتحان کنم😰 شما باید حواستان را جمع کنید و قبل از عملیات واقعی مهمات خود را, خصوصا فشنگ هایتان را چک کنید تاقلابی و مشقی نباشد.😜👌👋

🌿... فریبرز استاد 😅سرڪار گذاشتن بچه‌‌ها بود... خصوصا بچه های تازه وارد😄 روزی از یکی از برادران ازش پرسید: 😵 شما وقتی با دشمن روبه‌رو می‌شوید برای آنکه کشته نشوید و توپ💣 و تانک آنها در شما اثر نکند چه می‌گویید؟🤔 و فریبرز هم 👈 خیلی جدی جواب داد: «البته بیشتر به اخلاص برمی‌گردد والا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمی‌کند. اولاً باید وضو داشته باشی، ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی ڪه ڪسی نفهمد بگویی: 🙏 اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً بدستنا یا پاینا و جای حساسنا برحمتک یا ارحم ‌الراحمین»... طوری این کلمات را به عربی ادا کرد که او باورش شد😮 و با خود گفت: «این اگر آیه نباشد حتماً حدیث است»😵😄 اما در آخر که کلمات عربی را به فارسی ترجمه کرد، شک کرد و گفت: «اخوی غریب گیر آورده‌ای؟»😂😂
#شوخی_های_جبهه

بچه ها دور هم نشسته بودند و صحبت بعدِ جنگ به میان آمد:
اينكه بعد از جنگ مثلاً بسيجی‌ها چه كار می‌كنند. هر كسی چيزی می‌گفت؛
هيچی، تابلو می‌زنيم: صاف كاری می‌كنيم، مين خنثی می‌كنيم»

ديگری گفت: «خشاب پر می‌كنيم، چاشنی در می‌آوريم. سلاح ميزان می‌كنيم،
شاگرد شوفر تانك و نفربر می‌شويم.

تركش جمع می‌كنيم، پوكه می‌خريم، گير سلاح رد می‌كنيم، سنبه می‌زنيم، پوتين واكس می‌زنيم، سنگر می‌سازيم، كانال می‌كنيم، پاسداری و نگهبانی می‌دهيم»
و يكی هم گفت:
شهيد مي‌شيم
مجروح می‌شيم،
اسير مي‌شيم....

#طنز_جبهه😊😂
#طنز_جبهه_ها😇😆

روزهای اولی که خرمشهر آزاد شده بود، توی کوچه پس کوچه‌های شهر برای خودمان می‌گشتیم .
عراقی ها روی دیوار خانه‌ای نوشته بودند : « عاش الصدام »
یکدفعه راننده زد روی ترمز و انگشت گزید که اِ اِ اِ، پس این مرتیکه صدام ، آش فروشه !...
😡😳😋🤪
کسی که بغل دستش نشسته بود نگاهی به نوشته روی دیوار کرد و گفت : «آبرومون رو بردی بیسواد !... 😳
عاشَ! یعنی زنده باد .😂

@shohada72_313
🌺🌸🍃

#طنز_جبهه

ماجرای دعای یک اسیر برای صدام!


آزادگان دفاع مقدس:

قبل از ظهر وقتی از آسایشگاه خارج شدم که وضو بگیرم، علی اصغر صدایم زد و گفت:
سید! وایسا.

برگشتم ببینم چه کارم دارد که گفت:
– تورو خدا رفتی تو حال… بعد مکث کوتاهی کرد وادامه داد: درو ببند!

خیال کردم می خواهد بگوید: تورو خدا رفتی تو حال، ما رو هم از دعای خیرت فراموش نکن. روز قبل به من گفت: الهی دستت بشکنه.

گفتم: چرا دست من بشکنه؟ گفت: بگو چی رو بشکنه؟ گفتم: خوب چی رو بشکنه؟ جواب داد:
– گردن صدام رو!

بعدازظهر قرار بود علی اصغر را به اردوگاه ببرند. دلم برای شوخی هایش تنگ می شد.

در بیمارستان به خاطر وضعت خاص جسمی و روحی بچه ها بیشتراز همیشه شوخی می کرد. توی کمپ ندیده بودم این طوری شوخی کند و بچه ها را بخنداند. شوخی های علی اصغر خنده را بر لبان اسرای مریضی که در بدترین وضعیت ممکن بودند، می نشاند.

وقتی از آسایشگاه خارج شد، مقداری باند و کپسول آنتی بیوتیک همراهش به اردوگاه برد. وقتی می خواست برود، به دکتر قادر گفت: دکتر! می خوام برای سلامتی صدام دعا کنم.

وقتی حسین مروانی مترجم عرب زبان ایرانی این جمله را برای دکتر ترجمه کرد، دکتر قادر باورش شد و لبخند رضایت بخشی زد.

می دانستم علی اصغر طبق معمول قصد دارد حرف قشنگی بزند.
دکتر قادر به علی گفت: تو حالا آدم شدی!

علی اصغر حال دعا به خود گرفت و گفت:
خداوندا صدام و دوستان صدام را با یزید و معاویه، ما رو هم با حسین بن علی(ع) محشور کن!

بچه ها همه آمین گفتند!

دکتر قادر به محض شنیدن نام یزید و امام حسین(ع) فهمید علی اصغر به جای دعا، نفرین کرده.

جلو آمد و با لگد به کمر علی اصغر کوبید. علی اصغر به دکتر قادر گفت:
اگر یزید و معاویه خوبن چرا از محشور شدن با اونا ناراحت می شید، اگه امام حسین(ع) خوبه، چرا بهش متوسل نمی شید، شما هم خدا رو می خواید هم خرما رو.

با امام حسین(ع) دشمنی می کنید، اما دلتون می خواد فردای قیامت با او محشور بشید، از یزید و معاویه خوشتون می آد، دلتون نمی خواد باهاشون محشور بشید؛ شما دیگه چه مردم عجیبی هستید!

حال و احوال و نگاه دکتر قادر دیدنی بود!

راوی: سیدناصر حسینی پور
برگرفته از کتاب “پایی که جا ماند”

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
#طنز_جبهه😄😂


خاطره ای زیبا و خنده دار از جبهه و جنگ😃
نخونیش از دستت رفته!! 😄😉

👤بین ما یکی بود که چهره‌ی سیاهی داشت؛ اسمش عزیز بود.
توی یه عملیات ترکش به پایش خورد و فرستادنش عقب..
بعد از عملیات یهو یادش افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم ملاقاتش..
🏩با هزار مصیبت آدرس بیمارستانی که توش بستری بود رو پیدا کردیم و با چند تا کمپوت رفتیم سراغش.

پرستار گفت: توی اتاق 110 بستری شده؛
اما توی اتاق 110 سه تا مجروح بودند که دوتاشون غریبه و سومی هم سر تا پایش پانسمان شده و فقط چشمهایش پیدا بود.
دوستم گفت: اینجا که نیست، بریم شاید اتاق بغلی باشه!

یهو مجروح باندپیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سروصدا کردن! 😅
گفتم: بچه ها این چرا اینجوری میکنه؟ نکنه موجیه؟!!! 🤭
یکی از بچه ها با دلسوزی گفت: بنده خدا حتما زیر تانک مونده که اینقدر درب و داغون شده! 😶

پرستار از راه رسید و گفت: عزیز رو دیدین؟!!!
همگی گفتیم: نه! کجاست


پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت: مگه دنبال ایشون نمی گردین؟
همه با تعجب گفتیم: چی؟!!! عزیز اینه؟! 😳
رفتیم کنار تختش..
عزیز بیچاره به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود !

👤با صدای گرفته و غصه دار گفت: خاک توی سرتان! حالا دیگه منو نمی شناسین؟ ☹️🙄
یهو همه زدیم زیر خنده 😅😁

گفتم: تو چرا اینجوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک و دمبک نمی خواد!

👤عزیز سر تکان داد و گفت: ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم اومد که ترکش خوردن پیش اون ناز کشیدنه !!
بچه ها خندیدند. 😄

اونقدر اصرار کردیم که عزیز ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف کرد:

👤 وقتی ترکش به پام خورد، منو بردند عقب و توی یه سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس خبر کنند.
توی همین گیر و دار یه سرباز موجی هیکلی رو آوردند و انداختند توی سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم رو کیسه کردم. یهو سرباز موجی بلند شد و نعره زد: عراقی پَست فطرت می‌کشمت. 😱
چشمتان روز بد نبینه. حمله کرد بهم و تا جان داشت کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی‌کنم. حالا من هر چه نعره می‌زدم و کمک می‌خواستم ، کسی نمی‌اومد.
اونقدر منو زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ی سنگر و از حال رفت. من هم فقط گریه می کردم... 😕😭

بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم😁
دو تا مجروح دیگه هم روی تخت هایشان از خنده روده بُر شده بودند.😂

👤عزیز ناله کنان گفت: کوفت و زهر مار هرهر کنان!!! خنده داره؟ تازه بعدش رو بگم:
یک ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند نذر کردم که دوباره قاطی نکنه ... 😂😂
رسیدیم بیمارستان اهواز. گوش تا گوش بیمارستان آدم وایستاده بود و شعار می دادند و صلوات می‌فرستادند.
دوباره حال سرباز خراب شد. یهو نعره زد: آی مردم! این یه مزدور عراقیه، دوستای منو کشته. و باز افتاد به جونم. این دفعه چند تا قلچماق دیگه هم اومدند کمکش و دیگه جای سالم توی بدنم نموند. یه لحظه گریه کنان فریاد زدم: بابا من ایرانی ام ! رحم کنین. یهو یه پیرمرد با لهجه ی عربی گفت: ای بی پدر! ایرانی هم بلدی؟ جوونا این منافق رو بیشتر بزنین.😅😅😅
دیگه لَشَم رو نجات دادنددیروزم همون موجیه اومددرب اتاقم یکم به چشمام نگا کرد من شناختمش ولی اون منو نشناخت
صدای خنده مون بیمارستان رو برده بود روی هوا.😂 😂😂

پرستار اومد و با اخم و تَخم گفت: چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر کردن؟ وقت ملاقات تمومه، برید بیرون
همین که باخدافظی ازاتاق رفتیم بیرون یه لباس سفید وارد شدبلند گفت عراقی مزدور! می‌کشمت!!!عزیز دادزد بچه هابرگردید بگیرید خودشه😂😂😂

@shohada72_313
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#طنز_جبهه


🎙شهید احمد کاظمی
پشت بیسیم:
الهے همه ارتش عراق فدات بشن 😂


+میگم سرما خوردی....
سرما خوردی...😁

-اره سرما خوردم....
سرماخوردم...😅


#با_هم_بخندیم 😂


❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
#طنز_جبهه😁

سر به سر عراقی ها
هوس کردم با بی سیم عراقی ها را اذیت کنم.😜گوشی بی سیم را گرفتم، روی فرکانس یک عراقی که از قبل به دست آورده بودم، چند بار صدا زدم: " صفر من واحد. اسمعونی اجب" بعد از چند بار تکرار صدایی جواب داد: "الموت لصدام"
تعجب کردم و خنده بچه ها بالا رفت.😝 از رو نرفتم و گفتم: " بچه ها، انگار این ها از یگان های خودمان هستند، بگذارید سر به سرشان بگذاریم." به همین خاطر در گوشی بی سیم گفتم: "انت جیش الخمینی"🤔
طرف مقابل که فقط الموت بلد بود گفت: "الموت بر تو و همه اقوامت"😅😅

همین که دیدم هوا پس است،‌ عقب نشینی کرده،‌ گفتم: "بابا ما ایرانی هستیم و شما را سر کار گذاشته بودیم."😉
ولی او عکس العمل جدی نشان داد و اینبار گفت: "مرگ بر منافق! بالاخره شما را هم نابود می کنیم. نوکران صدام، خود فروخته ها..." 😄
دیدم اوضاع قمر در عقرب شد، بی سیم را خاموش کرده و دیگر هوس سر به سر گذاشتن عراقی ها نکردیم.😂

#لبخندبزن_بسیجی😊

📡 @shohada72_313
#طنز_جبهه

اخوی عطر بزن 😇

شب جمعه بود ، بچه ها جمع شده بودند
تو سنگر برای دعای کمیل 😺

چراغا رو خاموش کردند 👻

مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود
هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک
می ریخت 💔

یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما ☺️
عطر بزن ...ثواب داره 😉

آخه الان وقتشه ؟ 🙄
بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد
تو مجلسمونا 😰

بزن به صورتت کلی هم ثواب داره
بعد دعا که چراغا رو روشن کردند
صورت همه سیاه بود 🤭
تو عطر جوهر ریخته بود ... 🤣

بچه هام یه جشن پتوی حسابی براش
گرفتند 😇

در باغ شهادت باز باز است 🍊
🌼💐☘️🌸☘️💐🌼

#طنز_جبهه_ها

#ترب_میخواهی ؟

تعداد مجروحین بالا رفته بود ، فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت :
سریع بی سیم بزن عقب ، بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد!
شستی گوشی بیسیم را فشار دادم ، به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواسته مان سر در نیاورند پشت بیسیم باید با کد حرف می زدیم.
گفتم : " حیدر حیدر رشید " چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید ، بعد صدای کسی آمد :
- رشید بگوشم
- رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!
-هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟
-شما کی هستی ؟ پس رشید کجاست ؟
- رشید چهار چرخش رفته هوا ، من در خدمتم .
-اخوی مگه برگه کد نداری؟
- برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟
دیدم عجب گدفتاری شده ام ، از یک طرف باید با رمز حرف می زدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم .
- رشید جان از همانها که چرخ دارند!
- چه می گویی ؟ درست حرف بزن ببینم چه می خواهی ؟
- بابا از همانها که سفیده
- هه هه نکنه ترب می خوای
- بی مزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره
- د ِ لا مصب زودتر بگو که آمبولانس می خوای!
کارد می زدند خونم در نمی آمد ، هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم.

📚 کتاب رفاقت به سبک تانک


🌼 #هفته
🌼🌺 #وحدت
🌼🌺🌼 #مبارک
~🕊

#طنز_جبهه 😁

یه روز فرمانده گردانمون به بهانه دادن پتو همه بچه ها را جمع كرد و با صدای بلند گفت: كی خسته است؟
گفتیم: دشمن.😄
صدا زد: كی ناراضیه؟😉
بلند گفتیم: دشمن 😎

دوباره با صدای بلند صدا زد: كی سردشه؟😜
ما هم با صدای بلندتر گفتیم: دشمن 👊🏻

بعدش فرماندمون گفت: خوب دمتون گرم، حالا كه سردتون نیست می خواستم بگم كه پتو به گردان ما نرسیده 😁🤣😂



@shohada72_313
.
#طنز_جبهه👀

اینطوری لو رفت...!
دو تا از بچه‌های گردان،
غولی را همراه خودشان آورده بودند
و‌ های های می‌خندیدند.
گفتم: «این کیه؟»
گفتند: «عراقی»😁
گفتم: «چطوری اسیرش کردید؟»
می‌خندیدند....

گفتند: «از شب عملیات پنهان شده بود.
تشنگی فشار آورده با لباس بسیجی‌ها آمده
ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود.
پول داده بود!»
اینطوری لو رفته بود،
بچه‌ها هنوز می‌خندیدند.....
☑️ باما همراه باشید با مطالب مذهبی ، سیاسی ، روشنگری ، بصیرت افزایی و شهدایی

@shohada72_313
#طنز_جبهه😃😀

●توی سنگر هر کس مسئول کاری بود.
یک بار خمپاره ای آمد و خورد کنار سنگر ... به خودمان که آمدیم ، دیدیم رسول پای راستش را با چفیه بسته است.
●نمیتوانست درست راه برود . از آن به بعد کارهای رسول را هم بقیه بچه ها انجام دادند ..

●کم کم بچه ها به رسول شک کردند ، یک شب چفیه را از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش .
صبح بلند شد ، راه افتاد ، پای چپش لنگید !
سنگر از خنده بچه ها رفت روی هوا !!
تا میخورد زدنش و مجبورش کردن تا یه هفته کارای سنگر رو انجام بده . 😂😂😂
●خیلی شوخ بود ، همیشه به بچه ها روحیه می داد ، اصلا بدون رسول خوش نمی گذشت.

باما همراه باشید با مطالب مذهبی ، سیاسی ، روشنگری ، بصیرت افزایی و شهدایی

@shohada72_313
#طنز_جبهه

یا اباالفضل ترکیدم 😳😁

آمبولانس ایستادروبه‌روی سنگر.
بچه‌هاخسته وکوفته یکی‌ یکی ازداخلش پریدندپایین
اونابه حاج مسلم-پیرمرد مقر-سلام می‌کردندوآن‌طرف‌ترمی‌ایستادند.
حاج مسلم نگاهشان می‌کردومی‌گفت : سلام بابااومدید؟الهی شکر!
همه که پیاده شدند،حاج مسلم چشمش افتادبه کسی که درازبه درازافتاده بودته آمبولانس.
اوراکه دید،تندرفت جلووگفت:بابا این دیگه کیه؟
شجاعی گفت:بابامسلم ، اکبر کاراته هم پرید.حاج مسلم زدبه سینه‌اش وگریه‌کنان گفت:ای خدا،آخرش این اکبری هم پرید!
رفت جلوتر
دست گذاشت روی پاهاش وبراش فاتحه‌ای خوند
گریه کردویک‌ دفعه رفت داخل آمبولانس

مجیدگفت‌:کجا بابا مسلم؟می‌خوام برای آخرین بارصورتشو ببوسم
رفت داخل آمبولانس سنگینی‌اش را انداخت روی شکم اکبرکاراته و خواست ببوسدش.
اکبرکاراته هنّی کرد.
پریدبالاوخنده‌کنان گفت: یا اباالفضل ترکیدم!
حاج مسلم ترسید.
خودش راکشید عقب وبعدکپ شدروی اکبرکاراته وحالا نزن وکی بزن
ومی‌گفت:که دیگه شهیدمی‌شی؟ها!
اواکبرکاراته رامی‌زدوماازخنده مرده بودیم😂😂😂


@shohada72_313
#طنز_جبهه😉


چفیه یه بسیجی رو از دستش قاپیدن، داد میزد:


🗣آهای...چفیه ام، سفره، حوله، لحاف، زیرانداز، روانداز، دستمال، ماسک،کلاه، کمربند،جانماز، سایه بون،کفن، باند زخم، تور ماهی گیری، همه رو بردن!😂
دارو ندارمو بردن😁



🌹شادی روحشون، که دار و ندارشون همون یک چفیه بود #صلوات😍🌹

@shohada72_313
#طنز_جبهه

* حاجے بزن دنده دو

🌹رزمنده ها برگشته بودن عقب بیشترشون هم راننده کامیون بودن که چند روزی نخوابیده بودن ظهر بود و همه گفتند نماز رو بخوانیم و بعد بریم برای استراحت

🌹امام جماعت اونجا یک حاج اقای پیری بود که خیلی نماز رو کند می خواند رزمنده های خیلی زیادی پشتش وایستادن و نماز رو شروع کردند

🌹انقدر کند نماز خواند که رکعت اول فقط 10 دقیقه ای طول کشید. وسطای رکعت دوم بود یکی از راننده ها از وسط جمعیت بلند داد زد:
حاجــــــــــــــــــــے.جون مادرت بزن دنده دددددددوووو

😅صف نماز با خنده بچه ها منفجر شد.

#لبخند_بزن_بسیجی 😁
°

@shohada72_313
#طنز_جبهه

❁ قبل از عملیات بود داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم 🤨 اگر گیر افتادیم چطوری توی بی سیم به هم رزمامون خبر بدیم ڪه تڪفیریا 😬 نفهمن،

❁ یهو سید ابراهیم (شهید صدر زاده)
از فرمانده های تیپ فاطمیون بلند گفت:📣 آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدر خوشبختم بدونید دهنم سرویس شده...🍂
#طنز جبهه

😂تفاوت ارتشیها با بسیجی ها:
💥 امیر عقیلی سرتیپ دوم ستاد لشگر سی پیاده گردان گرگان یک روز به حاج همت گفت: "من از شما بدجور دلخورم"

💗 حاج همت گفت:
"بفرمایید چه دلخوری دارید ؟"
گفت : "حاجی شما هر وقت از کنار پاسگاههای ارتش رد می شوید یک دست تکان می دهید و با سرعت رد می شوید ولی وقتی از کنار بسیجی های خودتان رد می شوید هنوز یک کیلومتر مانده چراغ میزنی , بوق میزنی, آرام آرام سرعتت را کم می کنی 20 متر مانده به دژبانی بسيجی ها پیاده می شوی لبخند می زنی دوباره دست تکان می دهی بعد سوار می شوی و از کنار دژبانی رد می شوی.
همه ما از این تبعیض ما بین ارتشی ها و بسیجی ها دلخوریم ... "😇
💕 حاج همت با لبخند گفت: "اصل ماجرا این است که دژبانهای ارتشی چند ماه اموزش تخصصی دیده اند اگر ماشینی از دژبانی رد بشود و به او مشکوک شونداز دور بهش علامت میدن بعد تیر هوایی می زنند آخر کار اگر خواست بدون توجه از دژبانی رد شود به لاستیک ماشین تیر می زنند.
ولی این بسیجی ها که تو میگی اگر مشکوک شوند اول رگبار می بندند تازه بعد یادشان میافتد باید ایست بدهند یک خشاب را خالی می کنند بابای صاحب بچه را در میاورند بعد چندتا تیر هوایی شلیک می کنند و آخر که فاتحه طرف خوانده شد ؛ داد می زنند ایست".
این را که حاجی گفت ، بمب خنده بود که توی قرارگاه منفجر شد...😂
#گلخندهای- آسمانی- ناصر-کاوه

@shohada72_313
Ещё