⏳ ساعت ۲۱ به وقت شهید گمنام
⏱ زمان تقریبی مطالعه: ۲دقیقه و ۵ثانیه
💠#قسمت_پنجم💠در چارچوب در ، با روی ترش
☹️کرده نگاهم
🙄 را انداختم به موکت کف اتاق بسیج و گفتم : ( من دیگه از امروز به بعد ، مسئول روابط عمومی نیستم
👊. خداحافظ
✋ ) . فهمید کارد
🔪به استخوانم رسیده . خودم را برای اصرارش آماده کرده بودم ، شاید هم دعوایی
⚔ جانانه و مفصل . برعکس ، درحالی که پشت میزش نشسته بود
🙍♂، آرام و با طمانینه گونه پر ریشش را گذاشت روی مشتش و گفت : ( یه نفر رو به جای خودتون مشخص کنید و برید
🙋♂! ) . نگذاشتم به شب
🌜 بکشد . یکی از بچه هارا به خانم ابویی معرفی کردم . حس کسی را داشتم که بعد از سالها نفس تنگی یکدفعه نفسش آزاد شود ، سینه ام سبک شد . چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود : ( آزاد شدم
😍) . صدایی حس میکردم شبیه زنگ آخر مرشد وسط زورخانه . به خیالم بازی تمام شده بود ...
اما زهی خیال باطل
☹️! تازه اولش بود . هر روز به هر نحوی پیغام
💌 میفرستاد و میخواست بیاید خواستگاری . جواب سربالا میدادم
🙄 . داخل دانشگاه جلویم سبز شد . خیلی جدی و بی مقدمه پرسید : ( چرا هرکی رو میفرستم جلو ، جوابتون منفیه
🤔؟ ) بدون مکث گفتم : ( ما به درد هم نمیخوریم
😐 ) . با اعتماد صدایش را صاف کرد
🤭 : ( ولی من فکر میکنم خیلی بهم میخوریم
😊 ) . جوابم را کوبیدم توی صورتش
👊 : ( آدم باید کسی که میخواد همراهش بشه ، به دلش بشینه
😒 ) .
خنده پیروزمندانه ای سرداد
😅 ، انگار به خواسته اش رسیده بود : ( یعنی این مسئله حل بشه ، مشکل شمام حل میشه ؟)
جوابی نداشتم . چادرم را زیر چانه محکم چسبیدم و صحنه را خالی کردم . از همانجایی که ایستاده بود ، صدا بلند کرد
😎: ( ببین ! حالا اینقدر دست دست میکنی ، ولی میاد زمانی که حسرت این روزارو بخوری ) . با اینکه زیرلب گفتم : ( چه اعتماد به نفس کاذبی
😏) ، اما تا برسم خانه ، مدام این چندکلمه در ذهنم میچرخید : حسرت این روزا ...
🙄مدتی پیدایش نبود ، نه در برنامه های بسیج ، نه کنار معراج شهدا . داشتم بال درمیاوردم . از دستش راحت شده بودم
☺️. اما کنجکاویم گل کرده بود بدانم کجاست . خبری از اردوهای بسیج نبود ، همه بودند الّا او
🙄 . خجالت میکشیدم از اصل قضیه سردر بیاورم
☺️، تا اینکه کنار معراج شهدا اتفاقی شنیدم از او حرف میزنند
😍 . یکی داشت میگفت : معلوم نیست این محمدخانی اینهمه وقت توی مشهد چیکار میکنه !
نمیدانم چرا ؟ یکدفعه نظرم عوض شد
😌. دیگر به چشم یک افراطی و متحجر نگاهش نمیکردم
🙈 . حس غریبی آمده بود سراغم . نمیدانستم چرا اینطور شده بودم . نمیخواستم به خودم بقبولانم که دلم برایش تنگشده
😬 . با وجود اینهمه هنوزنمیتوانستم قبول کنم بیاید خواستگاریم . راستش خنده ام میگرفت
😁☺️ ، خجالت میکشیدم بگویم دل مراهم باخودش برده ...
🙄وقتی برگشت پیغام داد میخواهد بیاید خواستگاری . بازقبول نکردم . مثل قبل عصبانی نشدم ، ولی زیربار نرفتم . خانم ابویی گفت : ( دو سه ساله این بنده خدارو معطل خودت کردی . طوری نمیشه که ، بذار بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه ) . گفتم : ( بیاد ولی خوشبین نباشه که بله بشنوه
🙂)
شب میلاد حضرت زینب (س) ، مادرش زنگ
📞 زد برای قرار خواستگاری ...
#قرارگاه_خادمین_شهید_گمنام#قصه_دلبری🆔 @semuni_basij