بسیج دانشجویی دانشگاه سمنان

#قسمت_هفتم
Канал
Образование
Политика
Социальные сети
Семья и дети
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала بسیج دانشجویی دانشگاه سمنان
@SemUni_BsjПродвигать
2,17 тыс.
подписчиков
4,72 тыс.
фото
1,05 тыс.
видео
1 тыс.
ссылок
👨‍🎓 روابط عمومی @semuniv 🦋 واحد خواهران @basij_uni_khaharan نام‌نویسی در بسیج‌دانشجویی ✒️ survey.porsline.ir/s/wMEqRjv
خوشتیپ_روایت حاج حسین یکتا از دانشگاه
نفحات صبح
📌 جبهه دانشگاه

⚠️ فقط باید خودتان گوش کنید

والسلام ، التماس دعا...

•┈┈••✾❀🍃❤️🍃❀✾••┈┈•

#به_گوش_دل_بشنویم🌱
#قسمت_هفتم(آخر)🎵

╔═ 🇮🇷═╗  
☑️ @semuni_bsj
╚═🎓═╝
ساعت ۲۱ به وقت شهید گمنام

زمان تقریبی مطالعه: ۲ دقیقه و ۴۵ ثانیه

💠#قسمت_هفتم💠

از خواستگاری هایش گفت و اینکه کجاهارفته و هرکدام را چه کسی معرفی کرده ، حتی چیزهایی که به آنها گفته بود . گفتم : ( من نیازی نمیبینم اینارو بشنوم ) . میگفت : ( اتفاقا باید بدونین تا بتونین خوب تصمیم بگیرین ) . گفت : ( از وقتی شما به دلم نشستین ، بقیه خواستگاری هارو صوری میرفتم 😌 میرفتم تا بهونه ای پیدا کنم یا بهونه ای بدم دست طرف ) . میخندید😅 که ( چون اکثر دخترا از ریش بلند خوششون نمیاد ، این شکلی میرفتم . اگه کسی هم پیدا میشد که خوشش میومد و میپرسید که آیا ریشاتون رو درست و مرتب میکنین ، میگفتم نه ، من همین ریختی میچرخم 😐) . میگفت : ( یکی با تمام شروط من راه اومد ، ولی گشتم و توی حرفا و ظاهرش اشکال درآوردم تا همون رو بهانه کنم که خوشم نیومده 😁) . غش غش میخندید 😂که ( گاهی برای پیدا کردن اشکال و ایراد ، خواستگاری به جلسه دوم و سوم میرسید ) .
یادم میاید از قبل به مادرم گفته بودم که پذیرایی 🍱 نمیکنم . مادرم در زد و چای ☕️و میوه 🍎🍉 آورد و گفت : ( حرفاتون که تموم شد ، کارتون دارم ) . از بس دلشوره 😓داشتم ، دست و دلم به هیچ چیزی نمیرفت . یک ریز حرف میزد و لابه لایش میوه پوست میکند و میخورد . گاهی هم با خنده به من تعارف میکرد 😄💁‍♂ : ( خونه خودتونه ، بفرمایین ) . زیاد سوال میپرسید . بعضی هایش سخت بود ، بعضی هم خنده دار ☺️ . خاطرم هست که پرسید : ( نظر شما درباره حضرت آقا چیه ؟ ) گفتم : ایشون رو قبول دارم و هرچی بگن اطاعت میکنم . گیر داد که چقدر قبولشون داری ؟ ( در آن لحظه مضطرب بودم و چیزی به ذهنم نمیرسید ، گفتم : خیلی . خودم را راحت کردم که نمیتوانم بگویم چقدر ) . زیرکی بخرج داد و گفت : ( اگه آقا بگن من رو بکشید ، میکشید🤔 ؟ ) بی معطلی گفتم بله🙄 . دیگر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد 😂🙈. او که انگار از اول بله را شنیده ، شروع کرد درباره آینده شغلیش حرف زد . گفت دوستدارد برود در تشکیلات سپاه🇮🇷 ، فقط هم سپاه قدس . روی گزینه های بعدی هم فکر کرده بود ؛ طلبگی یا معلمی👨‍🏫 . هنوز دانشجو👨‍🎓 بود . خندید و گفت که از دار دنیا فقط یک موتور تریل 🏍 دارد که آنرا هم پلیس🚔 از رفیقش گرفته و فعلا توقیف شده است . پررو پررو گفت : اسم بچه هامونم انتخاب کردم ؛ امیرحسین👶 ، امیرعباس👦 ، زینب🧒 و زهرا👧 . انگار کتری آبجوش ریختن روی سرم😱 . کسی نبود بهش بگوید : ( هنوز نه به باره نه به داره🙄 ) . یکی یکی در جیبهای کتش دست میکرد . یاد چراغ جادو افتادم😅 . هرچه بیرون میاورد تمامی نداشت . با همان هدیه ها🎁 جادویم کرد : تکه ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود ، پلاک شهید ، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت هایی که از لبنان🇱🇧 و سوریه🇸🇾 خریده بود .
تیرخلاص را زد . صدایش را پایین تر آورد و گفت : ( دوتا نامه💌 نوشتم براتون : یکی توی حرم امام رضا ، یکی هم کنار شهدای گمنام بهشت زهرا ) . برگه هارا گذاشت جلوی رویم ، کاغذ کوچکی 📜 هم گذاشت روی آنها . درشت نوشته شده بود ، از همانجا خواندم ، زبانم قفل☺️ شد :

❤️تو مرجانی تو درجانی ، تو مروارید غلتانی
اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی❤️

انگار در این عالم نبود ، سرخوش ! مادر و خاله ام آمدند و به او گفتند : ( هیچ کاری توی خونه بلد نیست ، اصلا دور گاز پیداش نمیشه . یه پوست تخمه جابجا نمیکنه . خیلی نازنازیه 😬) . خندید و گفت : ( من فکر کردم چه مسئله مهمی میخواین بگین ! اینا که مهم نیست 😊) . حرفی نمانده بود . سه چهار ساعتی⌚️ صحبتهایمان طول کشید . گیر داد که اول شما از اتاق بروید بیرون . پایم خواب رفته بود و نمیتوانستم از جایم تکان بخورم😣 . از بس به نقطه ای خیره مانده بودم ، گردنم گرفته بود و صاف نمیشد . التماس میکرد : ( شما بفرمایین ، من بعد از شما میام😇 ) . ولکن نبود ، مرغش یکپا داشت . حرصم درآمده بود که چرا اینقدر یکدندگی میکند😖 . خجالت میکشیدم بگویم چرا بلند نمیشوم . دیدم بیرون برو نیست ، دل به دریا زدم و گفتم : ( پام خواب رفته ! ☹️) . از سرشوخی گفت : ( فکر میکردم عیبی دارین و قراره سر من کلاه بره😅 )
دلش روشن بود که این ازدواج سر میگیرد ، نزدیک در به من گفت : ( رفتم کربلا زیر قبه به امام حسین گفتم : برام پدری کنید ، فکر کنید منم علی اکبرتون ، هرکاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید ، برای منم بکنید🙏 ... )

سرآغاز یک زندگی آسمانی ، این داستان ادامه دارد ...

#قرارگاه_خادمین_شهید_گمنام
#قصه_دلبری
#خاطرات_شهید_مدافع_حرم (محمد خانی)
🆔 @semuni_basij