⏳ ساعت ۲۱ به وقت شهید گمنام
⏱ زمان تقریبی مطالعه: ۲ دقیقه و ۴۵ ثانیه
💠#قسمت_هفتم💠از خواستگاری هایش گفت و اینکه کجاهارفته و هرکدام را چه کسی معرفی کرده ، حتی چیزهایی که به آنها گفته بود . گفتم : ( من نیازی نمیبینم اینارو بشنوم ) . میگفت : ( اتفاقا باید بدونین تا بتونین خوب تصمیم بگیرین ) . گفت : ( از وقتی شما به دلم نشستین ، بقیه خواستگاری هارو صوری میرفتم
😌 میرفتم تا بهونه ای پیدا کنم یا بهونه ای بدم دست طرف ) . میخندید
😅 که ( چون اکثر دخترا از ریش بلند خوششون نمیاد ، این شکلی میرفتم . اگه کسی هم پیدا میشد که خوشش میومد و میپرسید که آیا ریشاتون رو درست و مرتب میکنین ، میگفتم نه ، من همین ریختی میچرخم
😐) . میگفت : ( یکی با تمام شروط من راه اومد ، ولی گشتم و توی حرفا و ظاهرش اشکال درآوردم تا همون رو بهانه کنم که خوشم نیومده
😁) . غش غش میخندید
😂که ( گاهی برای پیدا کردن اشکال و ایراد ، خواستگاری به جلسه دوم و سوم میرسید ) .
یادم میاید از قبل به مادرم گفته بودم که پذیرایی
🍱 نمیکنم . مادرم در زد و چای
☕️و میوه
🍎🍉 آورد و گفت : ( حرفاتون که تموم شد ، کارتون دارم ) . از بس دلشوره
😓داشتم ، دست و دلم به هیچ چیزی نمیرفت . یک ریز حرف میزد و لابه لایش میوه پوست میکند و میخورد . گاهی هم با خنده به من تعارف میکرد
😄💁♂ : ( خونه خودتونه ، بفرمایین ) . زیاد سوال میپرسید . بعضی هایش سخت بود ، بعضی هم خنده دار
☺️ . خاطرم هست که پرسید : ( نظر شما درباره حضرت آقا چیه ؟ ) گفتم : ایشون رو قبول دارم و هرچی بگن اطاعت میکنم . گیر داد که چقدر قبولشون داری ؟ ( در آن لحظه مضطرب بودم و چیزی به ذهنم نمیرسید ، گفتم : خیلی . خودم را راحت کردم که نمیتوانم بگویم چقدر ) . زیرکی بخرج داد و گفت : ( اگه آقا بگن من رو بکشید ، میکشید
🤔 ؟ ) بی معطلی گفتم بله
🙄 . دیگر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد
😂🙈. او که انگار از اول بله را شنیده ، شروع کرد درباره آینده شغلیش حرف زد . گفت دوستدارد برود در تشکیلات سپاه
🇮🇷 ، فقط هم سپاه قدس . روی گزینه های بعدی هم فکر کرده بود ؛ طلبگی یا معلمی
👨🏫 . هنوز دانشجو
👨🎓 بود . خندید و گفت که از دار دنیا فقط یک موتور تریل
🏍 دارد که آنرا هم پلیس
🚔 از رفیقش گرفته و فعلا توقیف شده است . پررو پررو گفت : اسم بچه هامونم انتخاب کردم ؛ امیرحسین
👶 ، امیرعباس
👦 ، زینب
🧒 و زهرا
👧 . انگار کتری آبجوش ریختن روی سرم
😱 . کسی نبود بهش بگوید : ( هنوز نه به باره نه به داره
🙄 ) . یکی یکی در جیبهای کتش دست میکرد . یاد چراغ جادو افتادم
😅 . هرچه بیرون میاورد تمامی نداشت . با همان هدیه ها
🎁 جادویم کرد : تکه ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود ، پلاک شهید ، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت هایی که از لبنان
🇱🇧 و سوریه
🇸🇾 خریده بود .
تیرخلاص را زد . صدایش را پایین تر آورد و گفت : ( دوتا نامه
💌 نوشتم براتون : یکی توی حرم امام رضا ، یکی هم کنار شهدای گمنام بهشت زهرا ) . برگه هارا گذاشت جلوی رویم ، کاغذ کوچکی
📜 هم گذاشت روی آنها . درشت نوشته شده بود ، از همانجا خواندم ، زبانم قفل
☺️ شد :
❤️تو مرجانی تو درجانی ، تو مروارید غلتانی
اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی
❤️انگار در این عالم نبود ، سرخوش ! مادر و خاله ام آمدند و به او گفتند : ( هیچ کاری توی خونه بلد نیست ، اصلا دور گاز پیداش نمیشه . یه پوست تخمه جابجا نمیکنه . خیلی نازنازیه
😬) . خندید و گفت : ( من فکر کردم چه مسئله مهمی میخواین بگین ! اینا که مهم نیست
😊) . حرفی نمانده بود . سه چهار ساعتی
⌚️ صحبتهایمان طول کشید . گیر داد که اول شما از اتاق بروید بیرون . پایم خواب رفته بود و نمیتوانستم از جایم تکان بخورم
😣 . از بس به نقطه ای خیره مانده بودم ، گردنم گرفته بود و صاف نمیشد . التماس میکرد : ( شما بفرمایین ، من بعد از شما میام
😇 ) . ولکن نبود ، مرغش یکپا داشت . حرصم درآمده بود که چرا اینقدر یکدندگی میکند
😖 . خجالت میکشیدم بگویم چرا بلند نمیشوم . دیدم بیرون برو نیست ، دل به دریا زدم و گفتم : ( پام خواب رفته !
☹️) . از سرشوخی گفت : ( فکر میکردم عیبی دارین و قراره سر من کلاه بره
😅 )
دلش روشن بود که این ازدواج سر میگیرد ، نزدیک در به من گفت : ( رفتم کربلا زیر قبه به امام حسین گفتم : برام پدری کنید ، فکر کنید منم علی اکبرتون ، هرکاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید ، برای منم بکنید
🙏 ... )
سرآغاز یک زندگی آسمانی ، این داستان ادامه دارد ...
#قرارگاه_خادمین_شهید_گمنام#قصه_دلبری#خاطرات_شهید_مدافع_حرم (محمد خانی)
🆔 @semuni_basij