بسیج دانشجویی دانشگاه سمنان

#قسمت_ششم
Канал
Образование
Политика
Социальные сети
Семья и дети
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала بسیج دانشجویی دانشگاه سمنان
@SemUni_BsjПродвигать
2,17 тыс.
подписчиков
4,72 тыс.
фото
1,05 тыс.
видео
1 тыс.
ссылок
👨‍🎓 روابط عمومی @semuniv 🦋 واحد خواهران @basij_uni_khaharan نام‌نویسی در بسیج‌دانشجویی ✒️ survey.porsline.ir/s/wMEqRjv
گیر کجاست که کار خرابه ؟!.aac
4.3 MB
🔹خیلی ها توی نماز جمعه ، جنگ جنگ تا پیروزی میگفتند اما جبهه نیومدن در حالی که امام میگفت ، جنگ در راس همه ی امور است...

🔹ما رو تشویق میکردن ، میگفتن : رزمندگان اسلام خدا نگهدارتان ، بعد هم ما رو تشییع میکردن » این گل پر پر 🥀 از کجا آمده ؟! از سفر کرببلا آمده ...😶

🔹در مقابله با اینها ۲ چیز نیازه : کار و ابتکار

🔹جوونا همه هستن، مردم همه هستن ما نیستیم ...

🔹نیت هامون خرابه ، اوضاع برنامه ریزی هامون خرابه ...

🔹هی جا خالی نده با من نیست !...

🔹باور کنید جنگ شده ؛ باور کنید شما مسئولید ؛ باور کنید روی شونه هاتون بار سنگینیه ...

•┈┈••✾❀🍃❤️🍃❀✾••┈┈•

#به_گوش_دل_بشنویم🌱
#قسمت_ششم🎵

╔═ 🇮🇷═╗  
☑️ @semuni_bsj
╚═🎓═╝
ساعت ۲۱ به وقت شهید گمنام

زمان تقریبی مطالعه : ۲دقیقه و ۵ ثانیه

💠#قسمت_ششم💠

نمیدانم پافشاری هایش باد کله ام را خواباند یا تقدیرم ؟ شاید هم دعاهایش . به دلم❤️ نشسته بود . باهمان ریش بلند و تیپ ساده همیشگی اش آمد . از در حیاط که وارد خانه شد ، با خاله ام از پنجره او را دیدیم . خاله ام خندید : ( مرجان ، این پسره چقدر شبیه شهداست😅 ) . با خنده گفتم :  خب شهدا یکی مثل خودشونو فرستادن برام☺️ .
خانواده اش نشستند پیش مادر و پدرم . بعد از صحبتهایی ، خانواده ها با چشم و ابرو به هم اشاره کردند که ( این دوتا برن توی اتاق ، حرفاشون رو بزنن ) . با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم ، حالا باید باهم مینشستیم برای آینده مان حرف میزدیم .
تا وارد اتاق شد ، نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت : ( چقدر آینه ! از بس خودتون رو میبینین اینقدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه 😂) . از بس هول کرده بودم ، فقط با ناخن هایم بازی میکردم😬 . مثل گوشی درحال ویبره میلرزیدم . خیلی خوشحال بود . به وسایل اتاقم نگاه میکرد . خوب شد عروسک پشمالو🦁 و عکسهایم را جمع کرده بودم . فقط مانده بود قاب عکس چهار سالگیم . اتاق را گز میکرد ، انگار روی مغزم🧠 رژه میرفت . جلوی همان قاب عکس ایستاد و خندید ‌. چه در ذهنش میچرخید نمیدانم 😅...
نشست روبه رویم . خندید و گفت : ( دیدی آخر به دلت نشستم😁 ) . زبانم بند آمده بود . منکه همیشه حاضر جواب بودم و پنجتا روی حرفش میگذاشتم و تحویلش میدادم ، حالا انگار لال شده بودم😫 . خودش جواب خودش را داد : ( رفتم مشهد ، یه دهه متوسل شدم . حالا که بله نمیگی ، امام رضا از توی دلم بیرونت کنه ، پاکِ پاک که دیگه بیادت نیفتم . نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت : اینجا جاییه که میتونن چیزی رو که خیر نیست ، خیرکنن و بهتون بدن . نظرم عوض شد . دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشی ) . حالا فهمیدم الکی نبود که یکدفعه نظرم عوض شد . انگار دست امام رضا (ع) بود و دل❤️ من .
از نوزده سالگیش گفت که قصد ازدواج داشته و دنبال گزینه مناسب بوده . دقیقا جمله اش این بود : ( راستِ کارم نبودن ، گیرو گور داشتن ) . گفتم : (از کجا معلوم من به دردتون بخورم ؟ ) . خندید و گفت : ( توی این سالا شمارو خوب شناختم ، دلیل خیلی پیگیر بودنم هم همین بود 😎) . یکی از چیزهایی که خیلی نظرش را جلب کرده بود ، کتابهایی بود که دیده و شنیده بود میخوانم . همان کتابهای پالتویی روایت فتح ، خاطرات همسران شهدا ‌. میگفت : ( خوشم میاد این کتابارو نخوندین بلکه خوردین ) . فهمیدم خودش هم دستی بر آتش دارد . میگفت : ( وقتی این کتابارو میخوندم ، واقعا به حال اونا غبطه میخوردم که اگه پنج سال ، ده سال یا حتی یه لحظه باهم زندگی کردن ، واقعا زندگی کردن ...
اینا خیلی کم دیده میشه ، نایابه !
من هم وقتی آنهارا میخواندم ، به همین رسیده بودم که اگر الان سختی میکشند ، ولی حلاوتی را که آنها چشیده اند ، خیلی ها نچشیده اند . این جمله را هم ضمیمه اش کرد ( اگه همین امشب جنگ بشه ، منم میرم ، مثل وهب ) . میخواستم کم نیاورم ، گفتم : خب منم میام ...
مثل روحانی ها منبر کاملی رفت ؛ از دانشگاه و مسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگیش .

ادامه دارد ....

#قرارگاه_خادمین_شهید_گمنام
#قصه_دلبری
🆔 @semuni_basij