⏳ ساعت ۲۱ به وقت شهید گمنام
⏱ زمان تقریبی مطالعه : ۲دقیقه و ۵ ثانیه
💠#قسمت_ششم💠نمیدانم پافشاری هایش باد کله ام را خواباند یا تقدیرم ؟ شاید هم دعاهایش . به دلم
❤️ نشسته بود . باهمان ریش بلند و تیپ ساده همیشگی اش آمد . از در حیاط که وارد خانه شد ، با خاله ام از پنجره او را دیدیم . خاله ام خندید : ( مرجان ، این پسره چقدر شبیه شهداست
😅 ) . با خنده گفتم : خب شهدا یکی مثل خودشونو فرستادن برام
☺️ .
خانواده اش نشستند پیش مادر و پدرم . بعد از صحبتهایی ، خانواده ها با چشم و ابرو به هم اشاره کردند که ( این دوتا برن توی اتاق ، حرفاشون رو بزنن ) . با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر
⚔ بودیم ، حالا باید باهم مینشستیم برای آینده مان حرف میزدیم .
تا وارد اتاق شد ، نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت : ( چقدر آینه ! از بس خودتون رو میبینین اینقدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه
😂) . از بس هول کرده بودم ، فقط با ناخن هایم بازی میکردم
😬 . مثل گوشی درحال ویبره میلرزیدم . خیلی خوشحال بود . به وسایل اتاقم نگاه میکرد . خوب شد عروسک پشمالو
🦁 و عکسهایم را جمع کرده بودم . فقط مانده بود قاب عکس چهار سالگیم . اتاق را گز میکرد ، انگار روی مغزم
🧠 رژه میرفت . جلوی همان قاب عکس ایستاد و خندید . چه در ذهنش میچرخید نمیدانم
😅...
نشست روبه رویم . خندید و گفت : ( دیدی آخر به دلت نشستم
😁 ) . زبانم بند آمده بود . منکه همیشه حاضر جواب بودم و پنجتا روی حرفش میگذاشتم و تحویلش میدادم ، حالا انگار لال شده بودم
😫 . خودش جواب خودش را داد : ( رفتم مشهد ، یه دهه متوسل شدم . حالا که بله نمیگی ، امام رضا از توی دلم بیرونت کنه ، پاکِ پاک که دیگه بیادت نیفتم . نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت : اینجا جاییه که میتونن چیزی رو که خیر نیست ، خیرکنن و بهتون بدن . نظرم عوض شد . دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشی ) . حالا فهمیدم الکی نبود که یکدفعه نظرم عوض شد . انگار دست امام رضا (ع) بود و دل
❤️ من .
از نوزده سالگیش گفت که قصد ازدواج داشته و دنبال گزینه مناسب بوده . دقیقا جمله اش این بود : ( راستِ کارم نبودن ، گیرو گور داشتن ) . گفتم : (از کجا معلوم من به دردتون بخورم ؟ ) . خندید و گفت : ( توی این سالا شمارو خوب شناختم ، دلیل خیلی پیگیر بودنم هم همین بود
😎) . یکی از چیزهایی که خیلی نظرش را جلب کرده بود ، کتابهایی بود که دیده و شنیده بود میخوانم . همان کتابهای پالتویی روایت فتح ، خاطرات همسران شهدا . میگفت : ( خوشم میاد این کتابارو نخوندین بلکه خوردین ) . فهمیدم خودش هم دستی بر آتش دارد . میگفت : ( وقتی این کتابارو میخوندم ، واقعا به حال اونا غبطه میخوردم که اگه پنج سال ، ده سال یا حتی یه لحظه باهم زندگی کردن ، واقعا زندگی کردن ...
اینا خیلی کم دیده میشه ، نایابه !
من هم وقتی آنهارا میخواندم ، به همین رسیده بودم که اگر الان سختی میکشند ، ولی حلاوتی را که آنها چشیده اند ، خیلی ها نچشیده اند . این جمله را هم ضمیمه اش کرد ( اگه همین امشب جنگ بشه ، منم میرم ، مثل وهب ) . میخواستم کم نیاورم ، گفتم : خب منم میام ...
مثل روحانی ها منبر کاملی رفت ؛ از دانشگاه و مسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگیش .
ادامه دارد ....
#قرارگاه_خادمین_شهید_گمنام#قصه_دلبری🆔 @semuni_basij