📩 @Ad_min_110
هر کس باید روزانه
یک #موسیقی خوب بشنود
یک #شعر خوب بخواند
به یک اثر #هنری خوب نگاه کند
و در صورت امکان
چند کلمه #حرف_منطقی بزند !
#گوته
Https://t.me/Selseleye/1
اولین پست کانال از لینک بالا👆
به من میگفت: "چشم هاى تو مرا به اين روز انداخت. اين نگاهِ تو كارِ مرا به اينجا كشانده. تاب و تحمل نگاه هاى تو را نداشتم. نمیدیدی كه چشم بر زمين مى دوختم؟" به او گفتم: "در چشم هاى من دقيق تر نگاه كن! جز تو هيچ چيزى در آن نيست..."
دوستدار هنر از هنرمند بیشتر لذت میبرد. مسلما هر هنرمندی از کار خودش حتی اگر شاهکار هم باشد ناراضی است. همیشه میخواهد بهتر و زیباتر از آنچه خلق کرده بسازد. همیشه میتواند عیوب آن را ببیند. هنرمند بهترین منقد آثارش است. اغلب مردم نواقص را آسان ادراک نمیکنند، فقط زیباییهای آن را میبینند.
بعضی چیزها را نمیشود گفت. بعضی چیزها را احساس میکنید. رگ و پی شما را میتراشد، دل شما را آب میکند، اما وقتی میخواهید بیان کنید میبینید که بیرنگ و جلاست. مانند تابلوئیست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد. عینا همان تابلوست. اما آن روح، آن چیزی که دل شما را میفشارد، در آن نیست.
میزان اهمیت ما به شکم و مغزهامون از مقایسه تعداد کتابسراها و کبابسراهای شهرمون مشخص میشه ...! افسوسِ قضیه در اینه که بیشترین جایی که ما به مغز اهمیت میدیم تو کله پاچه فروشیه ! اونم نه برای فکر کردن، بلکه برای خوردن ...!
به من میگفت: "چشم هاى تو مرا به اين روز انداخت. اين نگاهِ تو كارِ مرا به اينجا كشانده. تاب و تحمل نگاه هاى تو را نداشتم. نمیدیدی كه چشم بر زمين مى دوختم؟" به او گفتم: "در چشم هاى من دقيق تر نگاه كن! جز تو هيچ چيزى در آن نيست..."
به من میگفت: "چشم هاى تو مرا به اين روز انداخت. اين نگاهِ تو كارِ مرا به اينجا كشانده. تاب و تحمل نگاه هاى تو را نداشتم. نمیدیدی كه چشم بر زمين مى دوختم؟" به او گفتم: "در چشم هاى من دقيق تر نگاه كن! جز تو هيچ چيزى در آن نيست..."
به من میگفت: "چشم هاى تو مرا به اين روز انداخت. اين نگاهِ تو كارِ مرا به اينجا كشانده. تاب و تحمل نگاه هاى تو را نداشتم. نمیدیدی كه چشم بر زمين مى دوختم؟" به او گفتم: "در چشم هاى من دقيق تر نگاه كن! جز تو هيچ چيزى در آن نيست..."
من هیچوقت در زندگی نفهمیدهام که چه میخواهم، همیشه قوای متضادی مرا از یک سو به سوی دیگر کشانده و من نتوانستهام دل و جانم را فدای یک طرف بکنم و طرف دیگر را از خود برانم. بدبختی من همین است. همیشه دودل بودهام. همیشه با یک پا به طرف سراشیبی و با پای دیگر رو به بلندی رفتهام و در نتیجه وجود من معلّق بوده است.
از زمانی که اینها آمدهاند دیگر جوانمردی، مردی، مهر و راستی مُرد. دروغ رواج گرفت. دیو و دد چیره گشتند. کشتزارها ویران شدند، باغها خشکیدند. ببینید دیگر از همدان چه باقی مانده است یک تل خاک، خراب، ویران ... هر زشتی و بدی که تا دیروز روا نبود، امروز به اسم رسمهای گوناگون باب شده است.
آرزو داشتم با هنر خودم درددل کنم و آنچه را که ناگفتنی است، بیرون بریزم.
دلم میخواست میتوانستم به خود بگویم که چرا هیچ چیز در زندگی مرا خشنود نمیکند. دلم میخواست به کسی دل میباختم و همه چیزم را فدای او میکردم.
اقلاً آرزو داشتم آنچه را که برای شخصیت من نایافتنی است، بتوانم در یک پردهی نقاشی بیان کنم. این آن مصیبتی است که گفتنش در چند کلمه سهل و روان است. با یک جمله تمام میشود. اما انسان عمری آن را میچشد و این درد هر روز به صورت تازهای در میآید.
به من می گفت: چشم های تو مرا به این روز انداخت؛ این نگاه تو کار مرا به اینجا کشاند! تاب و تحمل نگاههای تو را نداشتم... نمیدیدی که چشم بر زمین میدوختم!؟ به او گفتم: در چشم های من دقیقتر نگاه کن! جز تو، هیچ چیزی در آن نیست...
نمی توانی هنرمند بشوی!!! کسی که در عمرش گرسنگی نکشیده، کسی که از سرما نلرزیده، کسی که شب تا سحر بی خواب نمانده، چگونه ممکن است از سیری، از گرما، از پرتو آفتاب لذت ببرد؟!
میدانید آتشی که زیر خاکستر میماند چه دوام و ثباتی دارد؟ عشقِ پنهانی، عشقی که انسان جرأت نمیکند هرگز با هیچکس درباره آن گفتگو کند، به زبان بیاورد، به هر دلیلی که بخواهید ـ از لحاظ قیود اجتماعی، از نظر طبقاتی، به سبب اینکه معشوق ادراک نمیکند و به هر علت دیگری آن عشق است که درون آدم را میخورد و میسوزاند و آخرش مانند نقره گداخته شفاف و صیقلی میشود.
به من مى گفت: «چشمهاى تو مرا به اين روز انداخت. اين نگاهِ تو كارِ مرا به اينجا كشانده. تاب و تحمل نگاههاى تو را نداشتم. نمىديدى كه چشم بر زمين مىدوختم؟» به او گفتم: «در چشمهاى من دقيقتر نگاه كن! جز تو هيچ چيزى در آن نيست...»
پردهی "چشمهایش" صورت سادهی زنی بیش نبود. صورت کشیدهی زنی که زلفهایش مانند قیر مذابی روی شانهها جاری بود.
همه چیزِ این صورت محو مینمود. بینی و دهن و گونه و پیشانی با رنگ تیرهای نمایان شده بود. گوئی نقاش میخواسته است بگوید که صاحب صورت دیگر در عالم خارج وجود ندارد و فقط چشمها در خاطرهی او اثری ماندنی گذاشتهاند.
چشمها با گیرندگی عجیبی به آدم نگاه میکردند. خیرگی در آنها مشهود نبود، اما پردهی حائل بین صاحب خود و تماشاکننده را میدریدند و مانند پیکان قلب انسان را میخراشیدند.