📌 ٢٢ دی ٩٨ روزی که علم و صنعت به پا خاست
هفـت روزی بــود کــه مــدام بــا اخبـار شـوکه کننده مواجـه میشــدیم ؛ از احتمـال درگیـری نظامــی گرفتــه تــا جــان دادن هــم وطنانمـان در مراسـم تشـییع؛ امــا خبــر وحشــتناک اصلــی چیــز دیگــری بــود. ١٧۶ نفـر از مسـافران هواپیمـای اوکراینــی کــه عمدتـا دانشــجو و فــارغ التحصیـل و اســتاد دانشــگاه بودنــد پــس از ســقوط توســط موشــک ضدهوایـی، جــان خــود را از دسـت دادنــد. ١٧۶ عــدد کمـی نیسـت امـا همیـن عـدد مـی توانـد بـا ١۵٠٠ جمـع شـود و مفهـوم تـازه ای بـه خـود گیـرد. رسـانه های داخلـی خطـای انسـانی را دور از ذهن میخواندنـد ولـی اخبـار صحنـهای و مشـاهدات شـاهدان حـرف دیگــری مــی زد.
سـکوت کردیــم و منتظــر ماندیــم تــا صبــح شـنبه برایمــان از خطــای انسـانی بگوینـد. در سخنانشـان اثـری از پشـیمانی بــه چشـم نمیخـورد و سـعی داشـتند جــان عزیزانمـان را بــا بهایــی انــدک معاملـه کنیــم. بــا گــردن کــج کـردن برایمــان گــردن کلفتــی کردنــد امــا ایــن بــار هــم کاری از مــا ســاخته نبـود. خطــای انســانی بهانـه ای تکـراری کــه از انسـانی بـودن پـای فراتـر گذاشـته و سیسـتماتیک شــده بــود.
از خـون جوانـان وطـن؛ وطـن لاله زار گشـت. خواسـتیم بـرای لاله های پرپـر شـده مـان اشـک بریزیـم، پـس بـه سـمت دانشـگاه، مهد دموکراسـی و روشـن فکـری روانـه شـدیم. عصـر یکشـنبه حوالـی اذان مغـرب خیابـان هــای منتهـی بــه علـم و صنعــت رنـگ دیگـری بـه خـود گرفتـه بـود.
بــا نزدیــک شـدن بــه درب اصلــی دانشــگاه صـدای همهمـه بیشــتر میشــد. نیروهـای پلیـس و یـگان ویـژه در برابـر دانشــگاه صــف آرایــی کــرده بودنــد، وارد دانشــگاه کــه شـدیم متفـاوت تریـن صحنـه چنــد ســاله دانشــجویی خــود را مشـاهده کردیــم. درب هــای مســجد بســته بــود و نمازگـزاران نمازشــان را در فضـای بـاز اقامـه مـی کردنـد.
گویـا کـه خـدا و نمازشـان بـا مــا تفــاوت دارد؛ نمـازی کــه راه ارتبـاط مخلــوق بــا خالــق خویــش اســت بــه ابـزار ســد معبـر و تحمیـل واهمــه بــر دیگــران بــدل گشــته بــود. گذشـتیم...
در محـل آمفـی تئاتـر روبـاز، در کنــار رفقایمـان بــرای لاله هــای پرپـر شــده خــود شـمع روشـن کردیـم و اشـک ریختیــم و اشک ریختیــم و اشـک ریختیم...
بــا صـدای هیاهـوی بـرادران پرچــم بــه دسـت از حـال خـود درآمدیم. بــه مــا نزدیک می شـدند و با حرکات شـنیع خــود سـعی بــر تحریک جمــع و ایجـاد درگیـری داشـتند امــا داغ عزیــز بزرگتــر از آن است کــه بــا همهمـه نابخـردان بــه هــم بخـورد .
از جمــع مدعیــان هــم بــا آرامــش گذشـتیم و پــس از یــک سـاعت با اعلام پایــان مراسـم بــه ســمت درهــای خروجــی و خوابــگاه حرکـت کردیــم .
بــه یــک بــاره امــا تمامــی بلندگـو هــای دانشــگاه بــرای گـروه مدعیــان همیشــگی روشــن شــد؛ فکــر میکردنــد بــا اسـتفاده از بلندگوهـای دانشــگاه میتواننـد صـدای اعتـراض مــا را خامــوش کننــد. تــا جاییکـه بــه یـاد داشتیم تمامی امکانات دانشگاه خــارج از ساعت اداری از کار میافتاد حتـی اگـر دانشـجوی متحصـن شـب تــا صبح از سرما بلرزد...
صبج روز بعـد در جلسـه امتحان اکثریت با صدای گرفته معاشرت میکردیم صـدای گرفته ای که برای یافتن دلیل آن نیاز بــه پرسش هیج سوالی نبود...دو ماه از آن شـب میگـذرد ولی آن شب از ما گذر نمیکند...
تهدید شدیم احضار شدیم در حالی که بی رمقتر از همیشه در انتظار بهار نشسته ایم، بــار دیگر در گوشه ذهـن خـود، این سوال را تکرار میکنیم که چرا هواپیمـای مسافربری با ١٧۶ مسافر را با موشک زدید؟
🔗 (پاره ای از متن یادداشت های نشریه قلم، شماره دوازدهم دوره چهارم)
#نشریه_قلم #قصه_ناتمام #پرواز_752 #علیه_فراموشی 🆔@Rouyesh_IUST