باغ پستهم چطور خندون نیست؟
فکر برگای سبزمون نیستن!
این چراغْ قرمزا که میبینم
هر دفه روی صفر وایمیستن
هر دفه خواستم بگم: خونه
دهنم بوی خون تازه گرفت!
زندگی گفت: «واسه من بنویس!»
همهٔ شعرمو جنازه گرفت!
فرض کن هر طرف که خیره بشی
غم بیادو پشت سرش باز غم
شب بخوابی که صبح بهتر شی
صبح پا شی بگی: «چرا زندهم؟»
آرزوهاتو هی بگیو بگن:
زردی عادت شده، بهار چرا؟
موشک بچگیتو پاره کنی
زیر لب هی بگی: دو بار چرا؟
هی بگردی تو آلبوم عکسات
تشنهٔ خندهٔ خودت باشی
همهٔ آینهها رو خُرد کنی
بس که شرمندهٔ خودت باشی
حال و روز همه الان اینه:
کوه دردو تو اشک حل میکنیم
دلمون تنگ میشه واسه درخت
چوبهٔ دارو که بغل میکنیم
چشم خورشیدمونو میبوسیم
واسه دریا که نقطه جوشی نیست
آسمونو خریدن اما نه
بال ما کفترا فروشی نیست!
#علی_منصوری#شعر_محاوره#شعر_خوب_بخوانیم