سال تحصیلی جدید در حالی آغاز شده که تعدادی از معلمان فعال مدنی و صنفی، از جمله اسماعیل عبدی، محمدحسین سپهری، جواد لعلمحمدی، محمود بهشتی،
محمد حبیبی و عبدالرضا قنبری و .. در زندان هستند.
یادداشت زیر از
محمد حبیبی روز ۳۱ شهریور ۹۸ نوشته شده است:
.
تَهِ ذهنم، نجواییاست آرام از یک کلاس نیمه خالی
1. چشمهام بستهاند. نشستهام روی صندلی.
چشم بندم را بالا زدهام و دستم را گذاشتهام روی پیشانی. صدای پایش به گوش میرسد.
میپرسد: خوابیدی؟
جوابی نمیدهم. برنمیگردم. نباید برگردم. برگه را میگذارم روی میزش. چند دقیقهای میگذرد و دوباره برگه را برمیگرداند. باز هم همان سوالات تکراری.
میگویم: «شش دفعهی قبل جواب همین سوال را دادهام.»
میگوید: « برای هفتمین بار بنویس.» جوابم همان است.
او هم میداند، بعید است که نداند.
میپرسم: « دنبال چی هستی؟ » میگوید: « دنبال تَهِ ذهن توام.»
از اتاق که بیرون میرود، باز چشمانم را میبندم. تَهِ ذهنم را میکاوم. کلاسی است شلوغ. همهمهای است از هزاران گفتوگو.
خودکارم را برمیدارم و برای هفتمین بار همان جواب را مینویسم.
2. چشمهام بستهاند. نشستهام روی صندلی. سَرَم را خم کردهام و با دست، روی پایم ریتم گرفتهام.
منتظرم تا ماشین بیاید و همراه بقیه بروم. همان مینی بوس سفید رنگ همیشگی.
سرم را که بلند میکنم چهرهی آشنایی را میبینم.تَهِ سالن ایستادهاست. تکیه داده به دیوار.
سرش پایین است و با دستهایش بازی میکند. خودش است، گیرم حالا کمی پیرتر شده باشد. حالا هر دو اینجاییم.
من در زندان و او در سوییتی با همهی امکانات به اسم زندان.
اسمم را میخوانند. از جایم بلند میشوم و از مقابلش میگذرم. هر دو لباس زرد رنگ ملاقات را پوشیدهایم. روزگاری او وزیر وزارتخانهای بود، که من معلمش بودم.
بودم؟! یعنی حالا نیستم؟!
تَهِ ذهنم را میکاوم. نجوایی آرام از یک کلاس نیمهخالی است.
3. چشمهام بستهاند. نشستهام روی صندلی. انتهای کتابخانه، کنار پنجره. نسیمی خنک تنم را مور مور میکند. چشم باز میکنم و کتاب را ورق میزنم.
عمران صلاحی نوشته است:
«گفتم بیا با هم "پاییزبازی" کنیم. پرسید: "پاییزبازی" دیگر چه جور بازی ای است؟
گفتم: تو میشوی درخت، من هم میشوم باد پاییزی.
من هِی میآیم برگهای تو را میریزم زمین....»
.
دوباره چشمانم را میبندم و فکر میکنم.
این دومین مِهری است که اینجایم. پنج پاییز دیگر هنوز مانده. حالا شبها بلندتر میشود و 2296 روز باقی مانده، زودتر میگذرد. تَهِ ذهنم را میکاوم. صدایی نیست. همچون کلاسی خالی است.
#محمد_حبیبی🔹جای معلم زندان نیست!
@NA_BE_KAR_KOODAKAN