کاپولا و شاهنامه - یک
چندی پیش یکی از صفحات سینمایی اینستاگرام بخشی از مقدمهی کتاب صوتی شاهنامه در آمریکا را منتشر کرده بود که در آن فرانسیس فُرد کاپولا، (کارگردانی که بواسطهی فیلم پدرخوانده در ایران مشهور است) از آشنایی خود با شاهنامه میگوید. در این میان دو چیز توجه من را جلب کرد. اولی را در اینجا و دومی را در پستی دیگر طرح خواهم کرد.
کامنتها چند محور داشت:
خواهش و تمنا از کاپولا که بیاید و خودش اقتباسی سینمایی از شاهنامه بکند، چون در ایران هیچ کس دلسوز شاهنامه نیست.
سرزنش نفس کاربرانی که به خود میگفتند طرف در آمریکا این کتاب را اینطور خوانده و میشناسد و من در اینجا چنین گنجی را در دسترس دارم و نمیخوانم.
و به خود بالیدنها و نازیدنهای مشهور ایرانی به میراث ادبیات فارسی.
در نظر اول چنین توجهی به شاهنامه و میراث ملی عجیب به نظر میرسد، اگر از خود بپرسیم پس آنهایی که در فضای مجازی صبح تا شب از ایران ابراز نفرت میکنند کیستند؟ آنها که یقه میدرانند که ایران "خرابشده" است و حتی باید نام رسمیش در سازمان ملل هم به "این خرابشده" تغییر پیدا کند و این جهنم است و باید به هر قیمت، حتی با شنا در کانال مانش، از آن فرار کرد. به نظر میرسد مطابق عادت، ایرانیان در لحظاتی یادشان میرود از ایران متنفرند (لحظات برد تیم ملی مشهورترین مثالش است) و در نوعی احساساتیگری شریک میشوند که در آن مثل هر آدم سالم در هر جای دیگر به وطن خود علاقمند هستند. اما این احساساتیگری (سانتیمان و نه اموسیون) نه هیچ پایهای دارد و نه هیچ دوامی. مستیی است که زود از سرشان میپرد. در مورد خاص بحث ما علت مستی موضوع جالبتری است: یک غربی موفق و مشهور به شاهنامه توجه کرده، پس من هم توجه کنم. در واقع فردوسی و شاهنامه برای عامهی نسل جدید ایرانیان یک مشت یاوهی بیاهمیت است که ارزش کمترین التفاتی ندارد، مگر وقتی یک آمریکایی تاییدش کند. برای نسل پدربزرگهای ما هرگز اینطور نبود. لازم است بیندیشیم که چرا؟ چه چیزی باعث ارتباط آنها با شاهنامه میشد؟ سنت؟ نظام آموزشی رژیم پیشین؟ احساس غرور ملی؟
به رغم تعارض، یعنی ناسازگاری نفرت رایج از ایران و ابراز علاقه به فردوسی، به نظر من میرسد که هر سهی آن محورها را ما تقریباً در هر جای دیگری که ایرانی دربارهی خود و میراث و داشتهها و نداشتههایش میاندیشد میبینیم: «انشاءالله خارجیها بیایند ما را نجات بدهند، خاک بر سر ما که اینقدر منابع داریم و به هیچ کاری نمیبریم.» ایرانی با همین فکرهاست که به میراث فرهنگی غیرمنقول (سایتهای توریستی و ...) و حتی به معدن و جنگل و نفت خود میاندیشد.
اینها را همه میدانیم. شگفتی قضیه در اینجاست که چرا از هیچ یک از اینها انرژی و کارمایهای آزاد نمیشود. ساختن وطن بر خلاف تصور عموم اغلب ناشی از احساساتی منفی است: نفرت، حقارت، خفت و نظایر آن. نفرت حقیقتاً نیرویی اگر نه سازنده، دستکم محرک است و از کهنترین زمانها هم آن را به آتش و حرارت تشبیه میکردهاند. احساس خفت انگیزهی برخی از بزرگترین پیروزیهای تاریخ بوده است، چه برای افراد، چه برای ملتها. چرا این همه خفت روی ما هیچ اثر محسوسی ندارد؟ ما بینهایت احساس خفت میکنیم، ما که تا دیروز اروپا را با تعارف آدم حساب میکردیم، امروز حتی در خاور میانه هم احساس حقارت داریم، ما از کشور خود متنفریم، از ایران و سنتش و زبان فارسی و غیره متنفریم و البته همگی سادهلوحانه میپنداریم که خودمان شخصاً محصول این کشور و سنتش نیستم و فرق داریم. در این وضع پرسشی که روشنفکر باید از خود بپرسد این است که چرا از این مقدمه نمیرسیم به وطندوستی، یعنی انرژیی ناشی از نفرت از وضع موجود خود و میل به تغییر آن.
یک پاسخ احتمالی یا دستکم پیشنهادی برای پیشبرد بحث این است: شاید ما دچار خودبیزاری نیستیم، صرفاً خودباختهایم. به زبان سادهتر، خودبیزار دستکم خودی دارد و از این خود به دلیل برنیاوردن توقعات یا ناموفق بودن بیزار است. خودباخته چیز دیگری است. خودباخته اصلاً "خود"ی ندارد. خودخواه و فرصتطلب هست، اما هویت ندارد. نه هویت ملی، هیچ هویتی. نه اینکه به ایران تعلق ندارد، به هیچ واحد دیگری هم تعلق ندارد. هیچ چیزی نیست که حاضر باشد برایش بجنگد، نه دین، نه طبقه، نه سلیقه، نه سبک زندگی.
پینوشت: من حاضر بودم بیاعتنایی به شاهنامه را علامت تغییر ذوق ادبی بدانم، اگر به مجرد توجه نشان دادن یک آمریکایی شاهنامه عزیز نمیشد! حاضر بودم کسانی را که از شاهنامه متنفرند روی سرم بگذارم، اگر نفرتشان از شاهنامه مقدمهی ساختن جایگزینی برای آن میشد و اصالت میداشت، نه اینکه با سه دقیقه مصاحبهی یک آمریکایی ناپدید شود. خودبیزاری بارها بهتر از خودباختگی است.
سپاس ریوندی
#شرقزدگی#درد_بیوطنی