کتێب فرۆشی موکریان

#درد
Канал
Книги
Бизнес
Социальные сети
Образование
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала کتێب فرۆشی موکریان
@MokryanBookПродвигать
847
подписчиков
21 тыс.
фото
295
видео
5,14 тыс.
ссылок
کتێب فرۆشی موکریان تلفن : ۰۴۴۴٦۲۴۴۴۵۸ ، ۰۹۱۴۱۸۴۵۸۱۸ بوکان ، خ انقلاب ، پاساژ دادخواە لینک کانا‌ل MokryanBook@ https://instagram.com/ اینستاگرام کتابسرای موکریان ، mokryanbook
#درد( منشأ رنج و تلخکامی )
نویسندە : #پاتریک ال
مترجمان#محمدرضا باطنی، فاطمە محمدی
قطع کتاب‌: رُقعی ، شومیز
چاپ اول 1400 / 332 صفحە
#انتشارات _فرهنگ معاصر
قیمت : 140.000 تومان
@farhangmoaser

@mokryanbook

📍#بوکان، خ انقلاب، پاساژ دادخواە

☎️ 09141845818 - 044-46244458

❇️# ارسال سفارشات بە تمام نقاط کشور ❇️

کانال تلگرام 👇👇👇👇
@MokryanBook

#اینستاگرام 👇👇👇👇
https://instagram.com/mokryanbook
#کتابسرای #موکریان بوکان‌‌
کاپولا و شاهنامه - دو

در مقاله‌ای که اگر فساد نظام علمی بگذارد به زودی قصد انتشارش را دارم و موضوع آن نقایص مهلک آموزش ادبیات فارسی در نظام آموزش کنونی ماست، از جمله به این اشاره کرده‌ام که نظام آموزشی ما که وارث یک سنت پراشکال و اکنون دیگر به کلی منحط نقد ادبی است، فردوسی را "شاعر" می‌‌داند و با تصوری که از شعر دارد (همان قلمبه‌گویی‌ها و استادی در استفاده از صنایع لفظی تردستی در کاربرد آرایه‌های ادبی و سایر مزخرفات) فردوسی را هم ارزیابی می‌کند و از بچه‌ها می‌خواهد که لفّ و نشر مشوش و مرتب و واج‌آرایی و جناس ناقص حرکتی را در ابیات شاهنامه پیدا کنند! حقیقتاً هم اگر بپنداری عظمت فردوسی در ردیف کردن یک مشت خ و چ در مصراع "خروش از خم چرخ چاچی بخاست" است، طبیعی است به این بیراه بروی. یعنی نه عنصر شاعرانه‌ی اصلی (صور خیال و ...) را در آن می‌بینی، نه وجوه مهم‌تر فردوسی که جنبه‌ی محافظه‌کارانه‌ی اوست، یعنی فردوسی نه در مقام شاعر، نه در مقام مورخ و نه حتی در مقام مُحی زبان فارسی، بلکه در مقام راوی اساطیر کهن و محمل تبلور آنها، یعنی جایی که این اساطیر بعد از هزاران هزار بار بازگویی سرانجام در قالبی که از آن بهتر ممکن نیست متبلور می‌شوند. مرحله‌ای که در نقد ادبی اصطلاحاً آن را fixation/تثبیت می‌نامند.
درباره‌ی گرایش شخصی و مذهب فردوسی حرف زیاد شده‌اند. از شیعه و سنی و گبر و دهری به او بسته‌اند. اما آنچه مهم است اصلاً نه کیش شخص او، بلکه جهان‌بینی تراژیکی است که به ما منتقل کرده است. فردوسی اگر شیعه، اگر سنی، اگر زردشتی، حافظ و متبلورکننده‌ی روایاتی اساطیری است که جهان‌بینی تراژیک در آنها هنوز محفوظ است، یعنی شگفتی، سرخوردگی، هول، خشم، عصیان یا اندوه انسان از تجربه‌ی جهان. از بیهودگی زندگی وقتی مرگ در کار است، از گذرایی و ناپایداری هر چه که آدمی دوست می‌دارد، از هول و تردید در امتناع پذیرش جهان به این شکل ناپایدار که در شاهنامه با مرگ تراژیک سیاوش و سهراب و اسفندیار مرئی است. قهرمانانی که نیرومندتر، برومندتر، نیکوخصال‌تر، نجیب‌تر و نجیب‌زاده‌تر و دارنده‌تر و برازنده‌تر از آنها ممکن نیست، با این همه به دلایلی نهایتاً واهی تباه می‌شوند.
در پس این تراژدی‌های هول‌انگیز، جهان‌بینی تراژیکی است که از نخستین برخورد انسان با جهان پدید آمده است. جهانی که در آن عدالتی نیست و همه‌ی نیروهای قاهر در آن (چه جامعه، چه حکومت، چه خدایان فرضی) به اندازه‌ی طبیعت به رنج انسان بی‌اعتنا هستند. او را سر راه له می‌کنند و کمترین پروایی هم ندارند. این جهان‌بینی اختراع فردوسی نیست و ریشه‌های آن قاعدتاً از دین زردشت هم کهن‌تر است و اصلاً ایرانی نیست، بلکه بین‌المللی است. شبیه آن را در لایه‌های زیرین مهابهارته‌ی هند، در حماسه‌ی بین‌النهرینی و یا یونانی و قصه‌های وایکینگی هم می‌بینیم. همین اشتراک در لایه‌های بسیار ژرف است که باعث می‌شود فلان کارگردان آمریکایی بتواند این گونه با شاهنامه ارتباط برقرار کند. او جهان‌بینی تراژیک را می‌شناسد، از مواجهه‌ی یأس‌بار گیلگمش با مرگ، از مرگ هول‌انگیز و اندوه‌بار هکتور در ایلیاد. (یعنی همان آثاری که شاهنامه را در ردیف آنها قرار داده است.)
اهمیت فردوسی بسیار بیش از شاعری او و بسیار حتی بیش از زنده نگه‌داشتن زبان فارسی یا تاریخ و اسطوره‌ی ایرانی است. روایاتی که در شاهنامه آمده، جزو میراث مشترک بشری است. همانطور که کاپولای آمریکایی می‌تواند با خواندن حماسه‌ی یونانی (ایلیاد) دریچه‌ای به فهم شاهنامه داشته باشد، نوجوان ایرانی نیز می‌تواند با خواندن شاهنامه دریچه‌ای داشته باشد برای فهم متونی به گوناگونی مهابهارته‌ی هندی و ساگاهای ایسلندی و تراژدی آتنی.
قاعده‌ی ابتدایی و مشهوری در زبان‌شناسی هست که می‌گوید شما به نسبتی که زبان خود را بهتر بلدید، زبان بیگانه را هم بهتر می‌توانید یاد بگیرید. کسی که اسم و فعل و صفت و قید را در فارسی هم درست بلد نیست، هرگز آنها را در انگلیسی یا فرانسه یا آلمانی یاد نخواهد گرفت. مشابه این قاعده در حوزه‌ی فرهنگ هم وجود دارد. کسی که سنت و اساطیر و روایات و تاریخ خود را می‌شناسد، از آن دیگران را هم بهتر و زودتر درک می‌کند. اهمیت فردوسی در حفظ کلمات فارسی نیست، در چیزی بنیادی‌تر است، در دستور این زبان که قاعده‌ی ترکیب آن کلمات و محل اشتراک آن با زبان‌های دیگر است. به همین قیاس، اهمیت شاهنامه صرفاً در حفظ اساطیر "ایرانی" نیست، در این است که نزدیک‌ترین دریچه‌ به سوی فهم میراثی بشری است: جهان‌بینی تراژیک، یعنی تامل آدمی در مفهوم مرگ، و وجود شرّ و رنج.

پی‌نوشت: پیش‌تر در مطلبی درباره‌ی اسطوره‌ی ضحاک به جنبه‌ی محدودی از این کارکرد شاهنامه برای امروز ما اشاره کرده بودم. لینک به آن را "اینجا" می‌گذارم.

سپاس ریوندی


#درد_بی‌وطنی
#شرق‌زدگی
#Literary_Criticism_as_life
کاپولا و شاهنامه - یک

چندی پیش یکی از صفحات سینمایی اینستاگرام بخشی از مقدمه‌‌ی کتاب صوتی شاهنامه در آمریکا را منتشر کرده بود که در آن فرانسیس فُرد کاپولا، (کارگردانی که بواسطه‌ی فیلم پدرخوانده در ایران مشهور است) از آشنایی خود با شاهنامه می‌گوید. در این میان دو چیز توجه من را جلب کرد. اولی را در اینجا و دومی را در پستی دیگر طرح خواهم کرد.

کامنت‌ها چند محور داشت:
خواهش و تمنا از کاپولا که بیاید و خودش اقتباسی سینمایی از شاهنامه بکند، چون در ایران هیچ کس دلسوز شاهنامه نیست.
سرزنش نفس کاربرانی که به خود می‌گفتند طرف در آمریکا این کتاب را اینطور خوانده و می‌شناسد و من در اینجا چنین گنجی را در دسترس دارم و نمی‌خوانم.
و به خود بالیدن‌ها و نازیدن‌های مشهور ایرانی به میراث ادبیات فارسی.

در نظر اول چنین توجهی به شاهنامه و میراث ملی عجیب به نظر می‌رسد، اگر از خود بپرسیم پس آنهایی که در فضای مجازی صبح تا شب از ایران ابراز نفرت می‌کنند کیستند؟ آنها که یقه می‌درانند که ایران "خرابشده" است و حتی باید نام رسمیش در سازمان ملل هم به "این خرابشده" تغییر پیدا کند و این جهنم است و باید به هر قیمت، حتی با شنا در کانال مانش، از آن فرار کرد. به نظر می‌رسد مطابق عادت، ایرانیان در لحظاتی یادشان می‌رود از ایران متنفرند (لحظات برد تیم ملی مشهورترین مثالش است) و در نوعی احساساتی‌گری شریک می‌شوند که در آن مثل هر آدم سالم در هر جای دیگر به وطن خود علاقمند هستند. اما این احساساتی‌گری (سانتیمان و نه اموسیون) نه هیچ پایه‌ای دارد و نه هیچ دوامی. مستیی است که زود از سرشان می‌پرد. در مورد خاص بحث ما علت مستی موضوع جالب‌تری است: یک غربی موفق و مشهور به شاهنامه توجه کرده، پس من هم توجه کنم. در واقع فردوسی و شاهنامه برای عامه‌ی نسل جدید ایرانیان یک مشت یاوه‌ی بی‌اهمیت است که ارزش کمترین التفاتی ندارد، مگر وقتی یک آمریکایی تاییدش کند. برای نسل پدربزرگ‌های ما هرگز اینطور نبود. لازم است بیندیشیم که چرا؟ چه چیزی باعث ارتباط آنها با شاهنامه می‌شد؟ سنت؟ نظام آموزشی رژیم پیشین؟ احساس غرور ملی؟
به رغم تعارض، یعنی ناسازگاری نفرت رایج از ایران و ابراز علاقه به فردوسی، به نظر من می‌رسد که هر سه‌‌ی آن محورها را ما تقریباً در هر جای دیگری که ایرانی درباره‌ی خود و میراث و داشته‌ها و نداشته‌هایش می‌اندیشد می‌بینیم: «انشاءالله خارجی‌ها بیایند ما را نجات بدهند، خاک بر سر ما که اینقدر منابع داریم و به هیچ کاری نمی‌بریم.» ایرانی با همین فکر‌هاست که به میراث فرهنگی غیرمنقول (سایت‌های توریستی و ...) و حتی به معدن و جنگل و نفت خود می‌اندیشد.
اینها را همه می‌دانیم. شگفتی قضیه در اینجاست که چرا از هیچ یک از اینها انرژی و کارمایه‌ای آزاد نمی‌شود. ساختن وطن بر خلاف تصور عموم اغلب ناشی از احساساتی منفی است: نفرت، حقارت، خفت و نظایر آن. نفرت حقیقتاً نیرویی اگر نه سازنده، دست‌کم محرک است و از کهن‌ترین زمان‌ها هم آن را به آتش و حرارت تشبیه می‌کرده‌اند. احساس خفت انگیزه‌ی برخی از بزرگترین پیروزی‌های تاریخ بوده است، چه برای افراد، چه برای ملت‌ها. چرا این همه خفت روی ما هیچ اثر محسوسی ندارد؟ ما بی‌نهایت احساس خفت می‌کنیم، ما که تا دیروز اروپا را با تعارف آدم حساب می‌کردیم، امروز حتی در خاور میانه هم احساس حقارت داریم، ما از کشور خود متنفریم، از ایران و سنتش و زبان فارسی و غیره متنفریم و البته همگی ساده‌لوحانه می‌پنداریم که خودمان شخصاً محصول این کشور و سنتش نیستم و فرق داریم. در این وضع پرسشی که روشنفکر باید از خود بپرسد این است که چرا از این مقدمه نمی‌رسیم به وطن‌دوستی، یعنی انرژیی ناشی از نفرت از وضع موجود خود و میل به تغییر آن.
یک پاسخ احتمالی یا دست‌کم پیشنهادی برای پیشبرد بحث این است: شاید ما دچار خودبیزاری نیستیم، صرفاً خودباخته‌ایم. به زبان ساده‌تر، خودبیزار دست‌کم خودی دارد و از این خود به دلیل برنیاوردن توقعات یا ناموفق بودن بیزار است. خودباخته چیز دیگری است. خودباخته اصلاً "خود"ی ندارد. خودخواه و فرصت‌طلب هست، اما هویت ندارد. نه هویت ملی، هیچ هویتی. نه اینکه به ایران تعلق ندارد، به هیچ واحد دیگری هم تعلق ندارد. هیچ چیزی نیست که حاضر باشد برایش بجنگد، نه دین، نه طبقه، نه سلیقه، نه سبک زندگی.

پی‌نوشت: من حاضر بودم بی‌اعتنایی به شاهنامه را علامت تغییر ذوق ادبی بدانم، اگر به مجرد توجه نشان دادن یک آمریکایی شاهنامه عزیز نمی‌شد! حاضر بودم کسانی را که از شاهنامه متنفرند روی سرم بگذارم، اگر نفرت‌شان از شاهنامه مقدمه‌ی ساختن جایگزینی برای آن می‌شد و اصالت می‌داشت، نه اینکه با سه دقیقه مصاحبه‌ی یک آمریکایی ناپدید شود. خودبیزاری بارها بهتر از خودباختگی است.

سپاس ریوندی
#شرق‌زدگی
#درد_بی‌وطنی