💕💕💕🕊🕊👨👩👧👦🕊💕💕💕💕💘عاشقانه های زندگی جذاب شهید
#محمد_ابراهیم_همت🥀✅فصل دوم
♻️قسمت سیزدهم
👇صبح روزی که مهدی خواست متولد شود،
😌🤱 ابراهیم زنگ زد خانه خواهرش. نگران بود،
☺️💓 هی می گفت :من مطمئن باشم حالت خوبه؟ زنده ای؟ بچه هم زنده ست ؟
😢📞گفتم :خیالت راحت. همه چیز مثل قبل ست.
😅😌😘همان روز عصر (بیست و دوم محرم) مهدی به دنیا آمد.
😍👶🤱تا خواستند به ابراهیم خبر بدهند سه روز طول کشید.
روز چهارم، ساعت سه صبح، ابراهیم از منطقه برگشت.
😍🧔 گفت :حالت خوبه؟ چیزی کم و کسری نداری؟
😘💖گفتم :الان؟
گفت :خب آره. اگر چیزی بخواهی، بدو می رم می گیرم
☺️.
😉یک شال مشکی انداخته بود دور گردنش. (الان مهدی روز های محرم می اندازد گردنش
😔) و با آن نگرانی و چشم های همیشه مهربانش و موهایی که ریخته بود روی پیشانیش از همیشه زیبا تر شده بود.
😍😘💘 من هیچ وقت مثل آن روز او را این قدر زیبا ندیده بودم.
☺️ گفت :من،خیلی حرف ها با پسرم دارم.
😘☺️👼 شاید بعد ها فرصت نشود با هم حرف بزنیم یا همدیگر را ببینیم.
😔🤔🙄 می خواهم همه حرفهام را همین الان بهش بزنم.
😘👂👶سرش را گذاشت دم گوش مهدی، اذان را خواند، مثل آدم بزرگ ها شروع کرد با او حرف زدن.
🗣👂👶🧔 از اسمش گفت، که چرا گذاشته مهدی. که اگر گذاشته می خواسته او در رکاب امام زمانش باشد.
✨و از همین چیزها.
چند دقیقه یی با مهدی حرف زد. جالب این بود که مهدی هم صداش در نمی آمد، حتی وقتی اشک های ابراهیم چکید روی صورتش.
👶😳💧بعد از شهادت ابراهیم فقط برای همین لحظه خیلی دلتنگ می شوم.
💔 زیباترین لحظه زندگی ام با ابراهیم همین لحظه بود.
😩😭ابراهیم آن روز فقط پانزده ساعت با ما بود. دیگر عادت کرده بودم نبینمش یا کم ببینمش.
☹️😖 هر بار که می آمد، یا خانه مادر خودش بود یا مادر من. فقط یک بار شد که پنج روز ماند. آن هم رفت شهر رضا، کارش هم کار اداری بود
😕.
زندگی ما زندگی عادی نبود، هیچ وقت نشد ما بتوانیم سه وعده غذای یک روز را کنار هم باشیم
😣😒.
باز دیدم نمی توانم کنارش نباشم، گفتم :می خواهم بیایم پیشت.
😩گفت :من راضی نیستم بیایید، نگران تان می شوم.
😐❌کوتاه نیامدم،
ساکت شد.
گفتم :دیگر نمی خواهم، ولی،اما، اگر بشنوم. همین که گفتم.
😏❌رفت. هنوز مهدی چهل روز نداشت که برگشت. برمان داشت بردمان جنوب، اندیمشک.
😁✌️گفت :یک ساختمان دیدم می خواهم ببرم تان آن جا.
اما مستقیم برد گذاشت مان خانه عموش، که مرد شریف و بزرگواری ست.
آن ها محبت ها به من کردند در نبود ابراهیم.
یک وانت خالی آورد، گفت :می رویم، همان طور که تو خواستی.
خوشحال بودم. وسایل مان را برداشتیم بردیم گذاشتیم پشت وانت، که نصف بیشترش هم خالی ماند، و رفتیم اندیمشک،به خانههای ویلایی بیمارستان شهید کلانتری.خانه ها خیلی تمیز و مرتب بودند
😄🏡.
🚌👪ابراهیم گفت :ببین ژیلا! کلید این خانه یک ماه ست که دست من است، ولی ترجیح می دادم به جای منو تو مهدی، بچههایی بیایند اینجا که واجب ترند. ما می توانستیم مدتی توی خانه عموم سر کنیم.
😐گفتم :منظور؟
😒گفت :تو باعث شدی کاری بکنم که دوستش نداشتم.
😶😒به قول یکی از دوستانش بهشت را هم می خواست با بقیه تقسیم کند.
😅 یادم ست من همیشه با کسانی که از فامیل و آشنا و حتی غریبه ها که فکر های مخالف داشتند جر و بحث می کردم، چه قبل از ازدواج و چه بعدش.
🗣 😜🤭اما ابراهیم می گفت :باید بنشینیم با همه شان منطقی حرف بزنیم. ما در قبال تمام کسانی که راه کج می روند مسوولیم.
😐 حتی هم نداریم باشان برخورد تند بکنیم. از کجا معلوم که توی انحراف این ها تک تک ماها نقش نداشته باشیم؟
🤔🙄 گفتم :تو کجایی اصلا که بخواهی نقش داشته باشی!؟ تو را که من هم نمی بینم؟
گفت :چه فرقی می کند؟ من نوعی.
برخورد نادرستم، سهل انگاری ام. کوتاهی هام، همه این ها باعث می شود که.....
هیچ وقت نمی گذاشتم حرفش تمام شود، که مثلا خودش را مقصر بداند.
می گفتم :این هارا کسانی باید جواب بدهند که دارند کم می گذارند، نه توی نوعی که هیچی از هیچ کس کم نگذاشته ای.....
☹️🙃او حرفم را نیمه تمام گذاشت و گفت :جز شماها.
فقط ماها نبودیم، این توقع را خیلی ها از او داشتند، که پیش شان باشد،پیش شان بماند. این را خیلی دیر فهمیدم،در روز های اندیمشک.
😍❤️خانه مان آن جا در بیابان های اندیمشک بود. جایی پرت و غریب. از تنهایی داشتم می پوسیدم.
😣😖💕🕊💞#همسرانهعشــ
❤️ــق من دائم بہ او
چنــدین بــرابــر مے شـــ
😊ـود
یــــ
👫ــــار منــــ وقتے بـرایــــم
قــورمہ سبـزے مے پـ
😋ـــزد
#عشقتون_مستدام😅🍲✋🔴این داستان کاملا واقیست
ادامه دارد در
👇@MohebaneZohoor