💞💞💞💞💞🕊🕊🕊💞💞💞💞💘ماجرای جذاب خواستگاری زیباترین شهید
👇#شهید_محمدابراهیم_همت 🕊🥀✅قسمت هشتم
✍بنقل از همسر محترم شهید
نیت
#چهل_روز روزه و دعای توسل کردم.
با خود گفتم :بعداز چهل شب، هر کس که آمد
خواستگاری، جواب نه نمی شنود.
😁🙈 درست شب سی و نهم یا چهلم بود که باز ابراهیم آمد خواستگاری.
😳😅 جواب استخاره را هم می دانست. آمده بود بشنود آره.
😬 وشنید.
☺️💝😉🙈ولی این تازه اول راه بود.
گفتم :حالا تعارف را می گذاریم کنار، می رویم سر اصل مطلب.
👇👇👇مطلب این بود که خیلی از خانواده ها راضی نمی شدند دختر هایشان را
به سپاهی یا رزمنده بدهند، و بخصوص خانواده من.
😣گفتم :خانواده من تیپ خاص خودشان را دارند،
به این سادگی ها با این چیزها کنار نمی آیند.
😕 اول باید راضی شان کنید،
👈✅بعد هم این که باید بدانند من اصلاً مهریه نمی خواهم.
❌گفت :منطقه وقت این جور کارها را ندارم.
😢⏰ عصبانی شدم، بلند شدم سریع از اتاق بروم بیرون،
😏🏃♂ که برگشت گفت :وقت ندارم ولی نگفتم که توکل ندارم، شما نگذاشتید من حرفم تمام شود .
😅😬🙏 ازم خواهش کرد بگیرم بشینم. نشستم.
گفت :
👇👇👇😳❤️❤️❤️خطبه عقد من و شما خیلی وقت ست که جاری شده.
😍😘💏نفهمیدم.
🙄🤔 گذاشتم باز
به حساب بی احترامی.
😠😒گفت :توی سفر حجم، در تمام لحظه هایی که دور خانه خدا طواف می کردم، فقط شما را کنارم می دیدم
😇🙄🧖♀.
آنجا خودم را لعنت می کردم.
به خودم می گفتم :این نفس پلید من ست، نفس اماره ی من ست، که نمی گذارد من
به عبادتم برسم
😖🙈👹.
ولی بعد که برگشتم پاوه دیدمتان
😍😳به خودم گفتم :این قسمتم بوده که.
☺️✌️😄......
گفتم :من سر حرف خودم هستم، در هر حال، هستم.
😌🙈💘 راضی کردن خانواده ام با شما. حرف آخر.
😁یک ماه بعد رفت خانه مان،
🏠 بعد از عملیاتی سخت، که عده یی از بچههای اصفهان در آن شهید شده بودند.
🕊 با آمبولانس آمد، خسته و خاکی و خونین،
به خواستگاری کسی که خانه هم نبود
😅،
دختر رفته بود پاوه.
😬🚌 خانواده
به ابراهیم گفته بودند.......
‼️👇👇👇#همسرانهكلِ دنيا
🌍يك طرف...
👈لبخندِ اولین صبحت يك طرف...
☺️👉عجيب ميچسبد
😍😊#نصیب_همه_مجردابشه_صلوات😅🙈#لبخند_به_تو_چقدر_میآید!!
😘🔴این دستان کاملا واقعیست
💞💞💞💞🕊🕊🕊💞💞💞💞ادامه دارد در.....
👇👇@MohebaneZohoor