💞💞💞💞💞🕊🕊🕊💞💞💞💘ماجرای جذاب خواستگاری زیباترین شهید
👇#شهید_محمدابراهیم_همت🕊🥀7⃣قسمت هفتم
👇✍بنقل از همسر محترم شهید
ساعت ده شب رسیدیم پاوه.
#ابراهیم نبود. گفتند :رفته مکه.
🙄🤔 سفارش کرده بود، اگر آمدیم فلان اتاق را برای ما گذاشته کنار.
👆اتاق ما را داده بودند به کسانی دیگر، جا نداشتند.
😐😞 مجبور شدند اتاق اداری خود ابراهیم را بدهند به ما.
😁 چند روز اتاق دست ما بود،و ما توی یکی از مدارس مشغول کار شدیم. من شده بودم دبیر پرورشی.
😊👩🏫خبر آمد که
#ابراهیم از مکه برگشته و حالا دیگر بهش می گویند :حاج همت.
🕋☺️برام مهم نبود، خبر هایی که از عملیات بهم می رسید مهم بود.
☹️ و این که برم به مدیر مدرسه پیشنهاد کنم به مناسبت روزی که در پیش داشتیم (مناسبتش یادم نیست) از مسئولی دعوت کنیم برای بچهها صحبت کند.
🙏🎤قبول کرد، گفت :خیلی هم خوب است. اتفاقا من یکی رو می شناسم که خیلی هم خوب حرف می زند.
😊گفتم :کی؟
🙄🤔گفت :فرمانده سپاه پاوه، برادر
#همت.
😍گفتم :نه،نه،او نه. او سرش خیلی شلوغ ست، من خودم خبر دارم، فرماندار پاوه فکر کنم بهتر باشد. آره او حتماً بهتر ست.
🙃😟😬 گفت :چه فرقی می کند؟
🙄 گفتم :فرق، خب چرا،حتماً دارد.
☹️ باید برویم سراغ کسی که "نه"نشنویم.
من خودم آنجا بودم و دیدم، سرش خیلی کار ریخته. همان فرماندار که گفتم.......
گفت :باشه، هر چی شما بگید.
😕 نفس راحتی کشیدم.
😆🙃برنامه را تنظیم کردیم، با فرمانده هم هماهنگ شد.
👌یک ساعت قبل از شروع برنامه تلفن زدند گفتند :
فرماندار حالشان به شدت بد شده و نمی تواند تشریف بیاورند خدمت شما.
😳🙄😐 معذرت خواستند و گفتند :دفعه بعد.
مدیر مان هم زنگ زد به
#ابراهیم، بدون اینکه با من مشورت کند. او هم قبول کرده بود بیاید.
😶🤦♂ نمی خواستم بفهمد من باز آمده ام پاوه.
رفتم توی کتابخانه مدرسه نشستم، که در زیر زمین بود. نمی خواستم ببینمش تا باز حرفی پیش بیاید.
🙈🙊 مدیر مدرسه چند بار فرستاد دنبالم که ((الان مهمان مان می آید. شما توی دفتر باشید تا اگر آمدند بروید پیشواز شان
😐.))
سرایدار مدرسه هم هی می آمد، می گفت :برادر همت می خواهد بیاید.
🙄 نگو فارسی را درست نمی توانسته بگوید و باید می گفت :برادر همت آمده اند.
🤭🤦♂🙄آن قدر رفت و آمد تا اینکه عصبانی شدم، آمدم بالا تا رک و راست بگویم کار دارم نمی توانم بیایم، یا اصلا نمی آیم...
🚶♂😒که دیدم ابراهیم نشسته توی دفتر، با سری از ته تراشیده، لاغر و آفتاب سوخته، و لبخندی که دیگر پنهانش نمی کرد
😳🤭.
بلند شد و سلام کرد،
😇 گفت :خوش آمدم به خانه خودم پاوه.
...
💘,,,
💘,,,
💘,,,,
💘,,,
💘...
...
فرداش باز آمد خواستگاری،
🙄💏🌹با واسطه ی خانم یکی از دوستانش.
🧕مثل اینکه داشت براش گران هم تمام می شد.
چون واسطه اتمام حجت کرد که ((من باید یک چیز را از شما پنهان نکنم))
🙄😐گفتم :چی را؟
🙄🤔گفت :اینکه خیلی ها سر شهید شدن حاجی قسم خوردند. او کسی نیست که ماندنی باشد.
😔🕊نگفتم :مگر من هستم؟
🙄🤔گفت :حالا با این حساب باز هم نمی خواهید با هم حرف بزنید؟
😁🙏بر سر دوراهی بودم، که چه بگویم به
#ابراهیم.
😣😫 نمی دانست
👈✨ خواب دیدم ابراهیم رفته روی قله ی بلندی ایستاده دارد برای من خانه یی سفید می سازد
🙄🤔😇.
نمی دانست
✨خواب دیده ام رفته ام توی ساختمانی سه طبقه، رفته ام طبقه سوم، دیدم ابراهیم توی اتاق نشسته. دور تا دور هم خانه هایی چادر مشکی با روبنده نشسته اند.
😣گفتم :
#برادر همت! شما اینجا چکار می کنی؟
😳برگشت گفت :برادر همت اسم آن دنيای من است. اسم این دنیای من
#عبدالحسین شاه زید ست.
😳این را آن روزها به هیچ کس نگفتم. حتی به خود ابراهیم.
😔😔😔بعدها، بعد از شهید شدنش، رفتم پیش اقایی تا خوابم را تعبیر کند.
⁉️چیزی نمی گفت،
گفتم :ابراهیم شهید شده.
🕊😭 خیالتان راحت باشد. شما تعبیر تان را بکنید.
گفت :
عبدالحسین شاه زید، یعنی ایشان مثل
#امام حسین علیه السلام به شهادت می رسند.
😳😔مقامشان هم مثل زید ست، فرمانده لشکر حضرت رسول...
😳🤔همینطور هم بود. ابراهیم بی سر بود و آن روز ها، در مجموع،فرمانده لشکر 27حضرت رسول.
👌😭😭😭 همین خواب بود که نگران ترم می کرد.
😖😖😖 برگشتم رفتم اصفهان، رفتم پیش حاج آقا
#صدیقین برای استخاره.
👌🙏✨آیه سیزده از سوره کهف آمد.با این معنی که :((آنها به خدای خود ایمان آوردند و ما به لطف خاص خود مقام ایمان و هدایت شان را بیفزودیم.))
✨حاج آقا پایین استخاره نوشته بود که ((بسیار خوب ست، شما مصیبت زیاد می کشید
😔 برای این کاری که می خواهید انجام دهید، ولی در نهایت به فوزی عظیم دست پیدا می کنید.))
👌👌👌بعدها که ابراهیم می گذاشت می رفت دیر می آمد، بهش می گفتم :ببین استخاره ام چه خوب تعبیر شد، تو نیستی و