💕💕💕💕🕊🕊🕊🕊💕💕💕👫💘عاشقانه های زندگی جذاب شهید همت
فصل دوم
قسمت یازدهم
❤️۱۱
✍بنقل از همسر محترم شهید
👇می گفتم :من یقین دارم این چشم ها تحفه یی ست که به درگاه خدا خواهی داد.
😍👁همین هم شد.
😔خیلی از همین دختر ها، می آمدند از من می پرسیدند :
این برادر همت چکار میکنه که نمی خوره زمین؟
🤔😅آخرش هم یادم رفت ازش بپرسم. شاید یکی از سوال هایی که آن دنیا ازش بپرسم همین باشد.
😔✨ به نظر خودم این خیلی با ارزش ست که آدم حق عضوی از بدنش را این طوری ادا کند، به چهره های مختلف ابراهیم و بخصوص به محبت هایی که فقط شاید به من نشانش می داد.
💘💝یادم ست یک بار رفته بود ارتفاعات شمشیر برای پاکسازی منطقه.
من باز دبیر شده بودم و برای سمینار دبیرهای پرورشی رفته بودم کرمانشاه. وقتی ابراهیم آمده شهر دید من نیستم آدرس گرفت آمد آن جایی که بودم.
تا چشمم بهش افتاد گریه کردم، خیلی گریه کردم.
😭😭😭گفت :چی شده؟ چرا این قدر گریه می کنی؟
😥🤔می خواستم بگویم، ولی نمی توانستم حتی یک کلمه حرف بزنم، تا این که سبک شدم، و آرام گفتم :همه اش خواب تو را می دیدم این چند شب.
😇😩خواب می دیدم توی یک بیابان تاریک کلبه یی هست که من این ورش هستم و تو آن طرفش.
😳هی می خواهم صدات کنم، هی می گویم یا حسین، یا حسین، ولی صدام در نمی آید. همه اش توی خواب و بیداری فکر می کردم از این عملیات زنده بر نمی گردی.
😭همان شب از مسئولین سمینار و آن ساختمانی که توش مستقر بودیم اجازه گرفت و مرا برد خانه عموش.
🏠👫گفت : آمدم بهت بگم که اگر خدا توفیق بده می خواهم بروم جنوب برای عملیات.
گفتم :خب؟
🙄خندید، بیشتر خندید،
😂 گفت :قول می دهی این حرفی را که می زنم ناراحت نشوی؟
🙏🙈گفتم :قول.
نگاهم کرد، در سکوت، و گفت :
"حلالم کن "
🙏😔گفتم :به شرطی که من هم بیایم.
😍گفت :کجا؟
🤔 گفتم :جنوب، هر جا که تو باشی.
😍😘❤️گفت :نمی شود، سخت ست، خیلی سخت است.
❌🙈خبر داشت که عملیات بزرگ و سختی در پیش ست. فتح المبین، و دزفول هم نا امن ست.
گفتم :من باید حتماً بیام. دلیل های خاصی داشتم.
☹️😩گفت :نه،من اصلاً راضی نیستم بام بیایی.
😐 زمستان بود که رفت.
😢🚙مریض شدم افتادم.
😞🤧🤒سه روز روزه گرفتم. نماز جعفر طیار خواندم. دعا کردم. و استغاثه های فراوان.
🙏😭✨یکی از برادرها را فرستاد دنبالم برم دارد ببرم دزفول.
😍😄🚙تا رسیدیم دیدم کنار خیابان ایستاده، همان جایی که با دوست هاش قرار گذاشته بود. تسبیح به دست بود. مرا که دید دوید.
😍😅🏃♂ دوست هایش بزرگواری کردند از ماشین پیاده شدند. من نشدم.
ابراهیم آمد کنار ماشین، نگاهم کرد
😍 گفت :برای اولین بارست که فهمیدم چشم انتظاری چقدر سخت ست، چقدر تلخ ست.
☺️😉 گفتم :حالا فهمیدی من چی می کشم؟
☹️😞 گفت؟ آره...
😅😉💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕#همسرانهتا لحظه مرگ پای تو می مانم
تا جان بدهم برای تو می مانم
تو هر چه شود فقط مرا دوست بدار
من هر چه شود برای تو می مانم
😘
#عمرتون_پر_دوام#عاشقانه_هاتون_حلال😍#نصیب_مجردابشه_صلوات😅🙈🔴این داستان کاملا واقعیست
ادامه دارد در......
👇@MohebaneZohoor