💕💕💕💕💕🕊🕊🕊💕💕💝👨👩👧👦عاشقانه های جذاب زندگی مشترک
شهید👇👇👇#شهید_محمدابراهیم_همت 🥀✅فصل دوم قسمت دوازدهم
👇✍بنقل از همسر
شهید.هر بار که زندگی بهم فشار می آورد، ابراهیم را که می دیدم، فقط گریه می کردم. نه گله یی، نه شکایتی.
😭گاهی نیم ساعت، تا برگردد بهم بگوید :
چی شده، ژیلا؟
🤔 و من بگویم :هیچی، فقط دلم تنگ شده.
☺️😉💓یا بگوید :ناراحتی من میرم جبهه؟
🤔😔تا من بگویم :نه، به گریه هام نگاه نکن. ناراحت هم نشو. اگر دلتنگی می کنم فقط به خاطر این ست که رزمنده یی.
😬 غیر از این اگر بود، اصلاً دلم برات تنگ نمی شد.
🙈😅. به آن دو سه هفته یی که در دزفول ماندم، اصلاً دوست ندارم فکر کنم. از آن روز ها بدم می آید.
😣😕 بعدها روزهای سخت تری را گذراندم. اما آن دو هفته..... چی بگم؟
آنجا شاید بدترین جای زندگی ما بود. چون چون جایی پیدا نکرده بودیم. وسیله هم هیچی نداشتیم.
😔😱 رفتیم منزل یکی از دوستان ابراهیم
زمان جنگ بود و هر کس هنر می کرد فقط می توانست زندگی خودش را جمع و جور کند من آنجا کاملاً احساس مزاحمت می کردم.
😕😤یک بار که ابراهیم آمد، گفتم :من اینجا اذیت می شم.
😑😐گفت ؛صبر کن ببینم می توانم این جا کاری بکنم یا نه.
🤔گفتم ؛اگر نشد؟
😕گفت :برگرد برو اصفهان. این جوری خیال من هم راحت تر ست، زیر این موشکباران.
🙏🚌رفتن را نه،نمی توانستم. باید پیش ابراهیم می ماندم.
😔💔👫 خودم خواسته بودم. دنبال راه حل می گشتم.
یک روز رفتم طبقه بالای همان خانه، دیدم اتاقی روی پشت بام ست که مرغدانی اش کرده اند و اگر تمیزش کنم بهترین جا برای زندگی ماست تا زمانی که ابراهیم فکری کند.
🐓🤔😬رفتم آب ریختم کف آن مرغدانی و با چاقو تمام کثافت ها را تراشیدم.
🤧😷🤢ابراهیم هم که آمد دید چه کاری کردم، رفت یک ملافه سفید از توی ماشینش برداشت آورد، با پونز زد به دیوار، که یعنی مثلا پرده س.
😅هزار تومان پول تو جیبی داشت. رفتم باهاش دوتا بشقاب، دو تا قاشق، دو تا کاسه، یک سفره کوچک خریدم.
🥄🍴🍽🥣 😁یادم هست چراغ خوراکپزی نداشتیم. یعنی نتوانستیم، پولمان نرسید بخریم.
آن مدت اصلا غذا پختنی نخوردیم.
😣🔥❌ این شروع زندگی ما بود.
😳😯🤦♀🤦♂ناراحتی ریه پیدا کردم از بوی مرغی که آنجا داشت. مدام سرفه می کردم. آنقدر که حتی نمی توانستم استراحت کنم.
گلاب هم می پاشیدم باز بوی تعفن نمی رفت.
🤢🤮😷🤒مرغ ها گوشه ی اتاق بیشتر از خودم از سرفه هام می ترسیدند.
😂🦆🐓🦃صاحب خونه هم، چون نزدیک عملیات بود، زن و بچه اش را از شهر خارج کرد. همه این کار را می کردند.
🚌خانه بزرگ بود و من ماندم و تنهایی. سنم هم کم بود، فکر کنم بیست و سه سال داشتم.
🤔شهر را بلد نبودم، آدمی هم نبودم از خانه بزنم بیرون.
🤔😢تمام شیشه ها شکسته بودند و زمستان بود.
😓❄️💨🌧ابراهیم هم که دو سه روز طول می کشید بیاید. خیابانمان هم اسمش آفرینش بود و،معروف به مرکز موشک های صدام.
داشتم ترسو می شدم و از این ترس خودم بدم می آمد
😰😨.
تا صدایی می شنیدم گوش تیز می کردم دنبالش می گشتم.
😢👂شبی، حدود دو نصفه شب، در خانه را زدند
🔔.
با ترس و لرز رفتم، گفتم :کیه؟
😥صدا گفت :منم.
ابراهیم بود
😍،انگار دنیا را بهم داده بودند.
😃💏در را سریع باز کردم تا پشت در ببینمش و خوشحال باشم که امشب تنها نیستم، و دیگر لزومی ندارد حتی تا صبح بیدار بمانم.
😖ابراهیم پشت در نبود، رفته بود کنار دیوار، توی تاریکی ایستاده بود.
گفتم :چرا آن جا؟
😳 گفت :سلام.
گفتم :سلام. نمی خواهی بیایی تو؟
😐 گفت : خجالت می کشم.
😶😞🙈گفتم :از چی؟
🙄آمد توی روشنایی کوچه. دیدم سر تا پایش گل ست.
😳😜 خنده هم دارد از شرمندگی، که ببخشمش اگر این طور آمده، حالا که آمده
😅.
گفتم :بیا تو.
☹️حمام داشتیم، نمی شد گرمش کنیم.
😔 ابراهیم هم نمی توانست یا نمی خواست در آن حال بنشیند. گفت :می روم زیر آب سرد، مجبورم.
🤭😬💧❄️ گفتم :سینوزیتت؟
😱😢حاد هم بود.
گفت :زود بر می گردم.
😬طول کشید. دلواپس شدم. فکر کردم شاید سرما نفسش را بند آورده.
در را باز کردم، دیدم آب گل آلود راه افتاده دارد می رود توی چاه.
😅گفت :می خواهی بیایی این آب گل آلود را ببینی، مرا شرمنده کنی؟
😜 ابراهیم با آن همه مرارتی که می کشید، باید از من طلبکار می بود، که من دارم برای تو و بقیه این سختی ها را تحمل می کنم، ولی همیشه با شرمندگی می آمد خانه. به خودش سختی میداد تا نبیند من یا پسر هاش سختی ببینیم.
👌😔 بارها شد ما مریض می شدیم و ابراهیم بالای سر ما می نشست و گریه میکرد
😭 که چرا شما مریض شده اید؟ تقصیر من است،
😔💕🕊هنوز نذرِ شبِ جمعہ هاے من این اسٺ
کہ اٺفاق بیفٺد حلال من شده اے...!
#حلال_من😍#نصیبتون_بحق_این_روزای_پربرکت🙈😊👨👩👧👦💕💕💕🕊🕊🕊💕💕💕@MohebaneZohoor