💕💕💕💕🕊🕊🕊💕💕💕💕💞عاشقانه های زندگی جذاب
👇#شهید_محمدابراهیم_همت 🥀♻️فصل دوم
قسمت چهاردهم
✍بنقل از همسر محترم شهید
همیشه فکر می کرد برای بسیجی ها کم می گذارد حتی برای خدا.
🙄🤔منتها دیگران این طور نمی گفتند. بخصوص خانواده های عباس ورامینی که با ما زندگی می کردند و بعدها خودش شهید شد. خانمش تعریف ها از ابراهیم می کرد که من تا به حال از کسی نشنیده بودم.
🤔😳به خودش که گفتم، ناراحت شد.
😔گفتم :ولی آخه یک نفر دو نفر نیستند که. هر کی از راه می رسد می گوید.
🙄 گریه اش گرفت و گفت :تو نمی دانی،
😭 نیستی ببینی چطور یک پسر پانزده شانزده ساله قبر می کند، می رود توش می نشیند، استغاثه می کند، توبه می کند، گریه می کند.
😭😳🙄 اگر اینها برای فرمانده شان نامه می نویسند، یا منتظرش هستند بیاید ببیندشان، یا اسمش از دهان شان نمی افتد، فقط به خاطر معروفت خودشان ست. من خیلی کوچک تر از این حرفهام. باور کن.
😔باور نمی کردم. چون خودم هم چیزها از ابراهیم دیده بودم و نمی خواستم به این سادگی از دستش بدهم.
😔👌 اما تنهایی مگر می گذاشت و عقرب ها.
🙄😱🦂اولین عقرب را من در رختخواب مهدی کشتم.
🦂😰👶 چند شب از ترس این که بچه را بزند اصلا خواب نرفتم.
😖🔎🦂 تمام رختخواب ها را می انداختم روی تخت، می رفتم می نشستم روش، خیره می شدم به عقرب ها که راحت، خیلی راحت می آمدند روی در و دیوار و همه جا برای خودشان راه می رفتند. هر جا پا می گذاشتم عقرب بود. آن روزها من نزدیک بیست و پنج تا عقرب کشتم.
😰😩🦂🦂🦂🦂🦂🦂🦂🦂🙄🙄😐😢فقط این نبود. هفت هشت روز بعد یکی آمد در خانه را زد. ابراهیم نبود. می دانستم، او همیشه دو سه بعد از نصفه شب می آمد.
چادرم را سر کردم، گفتم :کیه؟
🤔جواب نداد.
🤔باز هم گفتم. هیچی به هیچی. که دیدم سایه مردی افتاده توی هال خانه.
😢🙈👤آنجا در زیاد داشت، از این درهای بلند آلومینیومی و تمام شیشه ای.
سایه به ابراهیم نمی خورد. کلاه بخصوصی سرش بود. یک چیزی مثل چپق دستش بود. هر چی گفتم کیه، جواب نداد.
😨😰🧕نفسم بند آمده بود، سرم گیج رفت افتادم زمین. از هوش رفتم.
😓😓😓 ده بیست دقیقه ای طول کشید بیدار شدم. که باز دیدم سایه هنوز هست.
😳😰🙈رفتم کلید رو از توی قفل در آوردم، آمدم نشستم به نماز خواندن، دعا کردن.
نماز را درست نمی خواندم، وسطش متوجه می شدم، سوره حمد را نخوانده ام. از هر جا که بودم شروع می کردم به خواندن ساعت سوره حمد.
😭🙏✨قلبم داشت از جایش کنده می شد، که ابراهیم آمد، ساعت نه شب.
🙄😍گفت :چرا امشب رنگ به روت نیست؟ چی شده باز؟
😳😱😢از دست من ناراحتی؟
گفتم :دزد، دزد آمده بود.
😰😭خیلی سعی کردم قرص باشم، نلرزم، گریه نکنم، نشد.
😭خندید و گفت :ترس نداشته که، نگهبان بوده، حتماً.
😇😬 گفتم :نگهبان مگر چپق میکشه؟
🙄😐😶 گفت :خب، شاید چیز دیگر بوده، تو فکر کردی که چپق میکشه.
گفتم :آن کسی که من دیدم نگهبان نبود.
☹️😣 اصرار داشت که بوده.
😌😘👨👩👧👦👨👩👧👦👨👩👧👦💕💕💕💕💕🕊🕊🕊#همسرانهتــــــــــو ماه اے و من
❤️ماهــــــــــیِ این برڪــــــــــه ی ڪاشی...
🙈انــــــــــدوه بزرگیستـــــ
😟زمــــــانے ڪه نباشــــے
🙄🌸#همیشه_باش☺️❤️#بهت_مریضم🤒😇🔴این داستان کاملا واقعیست
ادامه دارد در.....
👇@MohebaneZohoor