#سرگذشتفلسفه #هگل (بخش چهارم)آخر
پارهای افکار
هگل پس از او نقش مهمی در تفکر غربی ایفا کرده است. یکی اینکه واقعیت فرایندی تاریخی است و بنابراین برای فهم آن باید دید چگونه آن چیزی شد که حال هست و چگونه درست در همین لحظه، دارد چیز دیگری میشود - به سخن دیگر، واقعیت را فقط برحسب تبیین تاریخی میتوان فهمید.
هرچند الان عجیب و باورنکردنی به نظر میآید اما واقعیت این است که این بُعد تاریخی در فلسفهی دوران پیشین غایب بود. قبل از
هگل فلاسفه واقعیت را وضعیتی بغرنج ولی در عین حال معین میشمردند که وظیفه داشتند به تبیین آن بپردازند. اما پس از
هگل، هوشیاری تاریخی در نگاه ما به تقریباً همه چیز راه یافته است. دو چهره پس از او پیدا شدند که مقدر بود با نفوذترین اندیشمندان قرن نوزدهم شوند، مارکس و داروین و هر دو مفهومِ رشدِ مداومِ وقفهناپذیر را محور تفکر خود ساختند. مارکس آن را مستقیماً از
هگل گرفت. اندیشهی دیگری که
هگل عنوان کرد این بود که تاریخ جهان ساختاری عقلی دارد و کلید فهم این ساختار قانون دگرگونی، به عبارت دیگر دیالکتیک، است. این را نیز مارکس از او گرفت.
اندیشهی سوم
هگل که بسیار پرنفوذ بوده مساله از خود بیگانگی است. در این مورد نکتهی مهم آن است که انسان، در جریانِ ساختن تمدن خود، اقسام نهادها، قواعد و افکار را به وجود میآورد که اینها با وجودی که ابداع خود اویند، او را مقید میکنند و برای او بیگانه میشوند. انسان حتی ممکن است آنها را نفهمد. برای نمونه، وقتی پای مذهب در میان است، بسیاری از مردمان صفاتی را که برای خود آرزومندند به خدایی نسبت میدهند و او را ذات کامل، عالم مطلق، قادر مطلق میبینند و خود را برعکس موجودی پست، نادان و ناتوان، آدم بینوایی که اینکار را میکند نمیفهمد که اینها دست کم تاحدی صفات و خصوصیاتی انسانی است که او به وجودی جز خود نسبت میدهد. او خدا را کاملا متفاوت از خود، در واقع در نقطهی مقابل خود میبیند حال آن که او و خدا در حقیقت دارای هستیِ معنوی واحدی اند. فویرباخ، یکی از پیروان
هگل، خدا و خدایان را صرفاً آفریدهی انسان میدانست و معتقد بود که میباید به تمامی همین تلقی را هم از آنها داشت. اندیشهی فویرباخ در قرن نوزدهم نفوذ فراوانی یافت.
حقیقت مطلب را نمیتوان از گزارههای کلی به دست آورد و بنابراین داشتن نظامهای مجرد فلسفی کاملاً نادرست است. کیرگگور قبول داشت که
هگل متفکر عمدهی عصر بوده است ولی او را دارای خطا میدید. کارل مارکس جوان از سوی دیگر هگلی چپگرایی بود که عنصر فلسفی مارکسیسم را مستقیماً از اندیشههای
هگل گرفت. اصطلاحات
هگل را هم پیوسته حفظ کرد. برتراند راسل جی ای مور با این فلسفه بار آمدند ولی هردو بعدها بر ضد آن شوریدند. همین واکنش شدید بودکه سنت تحلیلی را بنا نهاد و بر فلسفهی انگلیسی زبان قرن بیستم مسلط شد. بسط و تکوین این چهار برداشت کلی فلسفی - هگلیسم ، مارکسیسم، اگزستانسیالیسم و فلسفهی تحلیلی ، بخش اعظم تاریخ فلسفه را از زمان
هگل تا به امروز تشکیل می دهد.
هگل به طور کلی جالبترین نیای اندیشهی سیاسیِ جدیِ ضد لیبرال در جهان نوین را دارد. او اصرار میورزد برداشتهای فردگرایانه از آزادی، نامحدود و سطحی است و میگوید تا فرد در کالبد جامعه جذب نشود به تحقق ذات خود دست نمییابد، زیرا مادام که فرد خودمحور بماند ، این امر انجام نمیپذیرد.
(برگرفته از کتاب سرگذشت فلسفه
براین مگی)
#punk @marxismcenter