☭🌟مارکسیسم سنتر🌟☭

#هگل
Канал
Образование
Политика
Новости и СМИ
Социальные сети
Персидский
Логотип телеграм канала ☭🌟مارکسیسم سنتر🌟☭
@MarxismcenterПродвигать
2,84 тыс.
подписчиков
1,51 тыс.
фото
409
видео
256
ссылок
☭مارکسیسم سنتر انجمن پژوهشی علمی و تاریخی است که در راستای شناسایی تاریخ سوسیالیسم و بررسی علمی مارکسیسم فعالیت میکند☭ لینک گروه: https://t.me/+J63rne9qjo8xNjUx وبسایت www.marxismcenter.org
آنگاه که اربابان عرصه را بر مردم روی زمین تنگ کردند؛ بردگان سعادت از دست داده خود به روی زمین را، در آسمانها جستجو کردند.

#هگل

@marxismcenter
هر امر متعارف اساساً از آن‌رو که متعارف است، ناشناخته است. مرسوم‌ترین خودفریبی و دیگرفریبی آن است که در فرایند شناختن، چیزی را به‌عنوان امری متعارف از پیش مسلّم بگیریم و [تا انتها] به‌ همان دل خوش داریم. چنین دانشی با همۀ حرافی‌هایش، بی‌آنکه خود به چرایی آن آگاه باشد، قدمی به‌پیش نخواهد رفت.

#هگل
@marxismcenter
#سرگذشت‌فلسفه

#هگل

(بخش چهارم)آخر

پاره‌ای افکار هگل پس از او نقش مهمی در تفکر غربی ایفا کرده است. یکی اینکه واقعیت فرایندی تاریخی است و بنابراین برای فهم آن باید دید چگونه آن چیزی شد که حال هست و چگونه درست در همین لحظه، دارد چیز دیگری می‌شود - به سخن دیگر، واقعیت را فقط برحسب تبیین تاریخی می‌توان فهمید.
هرچند الان عجیب و باورنکردنی به نظر می‌آید اما واقعیت این است که این بُعد تاریخی در فلسفه‌ی دوران پیشین غایب بود. قبل از هگل فلاسفه واقعیت را وضعیتی بغرنج ولی در عین حال معین می‌شمردند که وظیفه داشتند به تبیین آن بپردازند. اما پس از هگل، هوشیاری تاریخی در نگاه ما به تقریباً همه چیز راه یافته است. دو چهره پس از او پیدا شدند که مقدر بود با نفوذترین اندیشمندان قرن نوزدهم شوند، مارکس و داروین و هر دو مفهومِ رشدِ مداومِ وقفه‌ناپذیر را محور تفکر خود ساختند. مارکس آن را مستقیماً از هگل گرفت. اندیشه‌ی دیگری که هگل عنوان کرد این بود که تاریخ جهان ساختاری عقلی دارد و کلید فهم این ساختار قانون دگرگونی، به عبارت دیگر دیالکتیک، است. این را نیز مارکس از او گرفت.
اندیشه‌ی سوم هگل که بسیار پرنفوذ بوده مساله از خود بیگانگی است. در این مورد نکته‌ی مهم آن است که انسان، در جریانِ ساختن تمدن خود، اقسام نهادها، قواعد و افکار را به وجود می‌آورد که اینها با وجودی که ابداع خود اویند، او را مقید می‌کنند و برای او بیگانه می‌شوند. انسان حتی ممکن است آنها را نفهمد. برای نمونه، وقتی پای مذهب در میان است، بسیاری از مردمان صفاتی را که برای خود آرزومندند به خدایی نسبت می‌دهند و او را ذات کامل، عالم مطلق، قادر مطلق میبینند و خود را برعکس موجودی پست، نادان و ناتوان، آدم بی‌نوایی که اینکار را میکند نمی‌فهمد که اینها دست کم تاحدی صفات و خصوصیاتی انسانی است که او به وجودی جز خود نسبت می‌دهد. او خدا را کاملا متفاوت از خود، در واقع در نقطه‌ی مقابل خود می‌بیند حال آن که او و خدا در حقیقت دارای هستیِ معنوی واحدی اند. فویرباخ، یکی از پیروان هگل، خدا و خدایان را صرفاً آفریده‌ی انسان می‌دانست و معتقد بود که می‌باید به تمامی همین تلقی را هم از آنها داشت. اندیشه‌ی فویرباخ در قرن نوزدهم نفوذ فراوانی یافت.

حقیقت مطلب را نمی‌توان از گزاره‌های کلی به دست آورد و بنابراین داشتن نظام‌های مجرد فلسفی کاملاً نادرست است. کیرگگور قبول داشت که هگل متفکر عمده‌ی عصر بوده است ولی او را دارای خطا می‌دید. کارل مارکس جوان از سوی دیگر هگلی چپ‌گرایی بود که عنصر فلسفی مارکسیسم را مستقیماً از اندیشه‌های هگل گرفت. اصطلاحات هگل را هم پیوسته حفظ کرد. برتراند راسل جی ای مور با این فلسفه بار آمدند ولی هردو بعدها بر ضد آن شوریدند. همین واکنش شدید بودکه سنت تحلیلی را بنا نهاد و بر فلسفه‌ی انگلیسی زبان قرن بیستم مسلط شد. بسط و تکوین این چهار برداشت کلی فلسفی - هگلیسم ، مارکسیسم، اگزستانسیالیسم و فلسفه‌ی تحلیلی ، بخش اعظم تاریخ فلسفه را از زمان هگل تا به امروز تشکیل می دهد.
هگل به طور کلی جالب‌ترین نیای اندیشه‌ی سیاسیِ جدیِ ضد لیبرال در جهان نوین را دارد. او اصرار می‌ورزد برداشت‌های فردگرایانه از آزادی، نامحدود و سطحی است و می‌گوید تا فرد در کالبد جامعه جذب نشود به تحقق ذات خود دست نمی‌یابد، زیرا مادام که فرد خودمحور بماند ، این امر انجام نمی‌پذیرد.

(برگرفته از کتاب سرگذشت فلسفه
براین مگی)

#punk

@marxismcenter
#سرگذشت‌فلسفه

#هگل

(بخش سوم)

دگرگونی نتیجه‌ی عمل نیروهای تاریخی است، از این رو فرد درگیر در تاریخ در واقع قدرتی ندارد که به تاریخ جهت بدهد. تاریخ فرد را با خود می‌برد. حتی در اموری که به خلاقیت فردی مربوط میشود روح زمانه ( که هگل آن را زایت گایست خواند. زاین در آلمانی به معنای زمان است . ) شخص را فرا میگیرد. اگر نابغه‌ی بزرگی در سال ۲۰۰۰ بکوشد مثل شکسپیر نمایشنامه بنویسد یا مانند بتهوون سمفونی بسازد، هر قدر هم درخشان و بااستعداد باشد؛ کار او نااصیل، تقلید و اقتباس خواهد بود. به سخن دیگر از تاریخ بیرون نمی‌توان پرید ، فرایند دیالکتیکی گریبان‌گیر همه است. هر فرایند تکاملی را که در نظر بگیریم تنها چیزی که ممکن است به این الگوی دگرگونی پایان دهد و در نتیجه فرد را رهایی بخشد، پدید آمدن وضعیتی عاری از تضاد است. اگر دیگر تضادی در میان نباشد دگرگونی تازه‌ای هم روی نمی‌دهد. اگر صحبت رشد تاریخی ِ کلیِ جامعه در میان باشد، این حالت هنگامی به وجود می آید که نوعی جامعه‌ی عاری از تضاد تحقق پذیرد. آنگاه به وضعیت آرمانیِ امور رسیده‌ایم و دگرگونی دیگر نه ضروری است نه دلپسند. هگل این وضعیت را جامعه‌ی یکپارچه‌ای می‌داند که فرد در آن جزیی از کل است که هماهنگ با آن عمل می‌کند و برای مصالح کلیتی بسیار بزرگ‌تر از خود با کمال میل کمر خدمت بسته است. به اعتقاد او یک چنین جامعه‌ای بر روی هم از ارزش‌های فردگراییِ لیبرال فراتر می‌رود. ولی اگر مقصود ما رشد اندیشه‌ها باشد، به وضعیت عاری از تضاد هنگامی می‌رسیم که گایست خود را واقعیت نهایی بشمارد و بفهمد که آنچه را تاکنون بیگانه با خود می‌پنداشته در واقع جزیی از خودش و نه در تضاد با خودش، است. ولی تا این وضعیت تحقق یابد، گایست همچنان بیگانه با خود می‌ماند. فرد همچنان گرفتار تعارض خواهد بود. خود را نخواهد شناخت و احساس آزادی نخواهد کرد. این حالت بیگانگی برای دگرگونیِ دیالکتیکی نیروی محرک بیشتری فراهم می‌آورد.
اگر بپرسید :《 در چه برهه‌ای از تاریخِ واقعیِ اندیشه‌ها، گایست به این درک که خودش واقعیت نهایی است می‌رسد؟ 》 پاسخ فقط می‌تواند این باشد : 《 با فلسفه‌ی هگل》. هگل در میان فلاسفه‌ی بزرگ یگانه فیلسوفی است که نه تنها فکر می‌کند کلید فهم واقعیت را در اختیار همه‌ی ما می‌گذارد - این فکر را بسیاری از فلاسفه‌ی دیگر دیگر هم می‌کردند - بلکه به علاوه خود را اوج فرایند تاریخی جهان ، مظهر اهداف واقعیت در باب فهم و تجسم کامل روشن‌بینی ما، می‌داند.
اگر تفکر هگل را در سطح سیاسی و اجتماعی بررسی کنیم و بپرسیم 《در چه نقطه‌ای رشد جامعه وضعیت عاری از تضاد تحقق می‌پذیرد؟》 پاسخ به این روشنی نیست. خودش ظاهراً فکر می‌کرد که این وضعیت در پادشاهیِ مشروطه‌ی پروس در زمان او تحقق عینی یافته است. سرسپردگان آن دولت این وجهه‌ی تفکر او را چسبیدند و آن را مبنای فلسفی نوعی دولت‌پرستی مشخص آلمان قرار دادند که تاریخ دامنه‌داری در پی داشت. این افراد را مدتی هگلی‌های راست‌گرا می‌خواندند و هگل از طریق آنها به مرور فیلسوف پایه‌گذار ناسیونالیسم دست‌راستی آلمان شناخته شد که در هیتلر به اوج رسید. اما گروه دیگری از پیروان هگل، که هگلی‌های چپ‌گرا خوانده می‌شدند، پروسِ ۱۸۳۰ را به وضوح دولت آرمانی نمی‌دیدند. به باور اینها دگرگونی‌های شدید، یا انقلابی، لازم است تا جامعه‌ی آرمانی تحقق پذیرد. مهم‌ترین هگلی چپ‌گرا کارل‌مارکس بود. شکاف موجود بین هگلی‌های راست و چپ‌گرا بسیاری را به شگفتی انداخته که یک فیلسوف، یعنی هگل، پدربزرگِ فکریِ هم نازیسم و هم کمونیسم بوده لست.

(برگرفته از کتاب سرگذشت فلسفه
براین مگی)

#punk
@marxismcenter
#سرگذشت‌فلسفه

#هگل
#قسمت_دوم

بینش محوری هگل بسیار شبیه بینش هراکلیتوس بود. او همه چیز را فرآورده‌ی رشد و تحول می‌دید. آنچه وجود دارد نتیجه‌ی یک فرایند است و بنابراین به عقیده‌ی او هر حیطه‌ی گسترده‌ی واقعیت را که در نظر بگیریم، در آن حیطه، ادراک یعنی ادراکِ فرایندِ تحول و دگرگونی.
هگل در ادامه می‌گوید دگرگونی همیشه شکلی قابل‌فهم دارد. هیچ‌گاه بی‌حساب و کتاب و خودسرانه نیست. به باور او هر وضعیت بغرنج و پیچیده عناصری متضاد و متعارض درون خود دارد که بی‌ثباتی به بار می‌آورند. به همین دلیل وضعیتی این چنین نمی‌تواند تا ابد دوام بیاورد. تضادها باید سرانجام حل شوند که این خود وضعیت جدیدی پدید می‌آورد - وضعیتی که البته حاوی تضادهای جدیدی است. این به نظر هگل دلیل منطقیِ دگرگونی است و او برای شرح آن اصطلاحاتی ساخت: کل این فرایند را فرایند دیالکتیکی یا فقط دیالکتیک خواند و سه مرحله‌ی اصلی برای آن برشمرد.
مرحله‌ی نخست: حالت ابتدایی امور، هر چه که هست، 《تز》[برنهاده یا وضع] است. واکنشی را که این وضع همواره برمی‌انگیزد، یعنی نیروهای متقابل عناصر متضاد را 《آنتی‌تز》[برابر نهاده یا وضع مقابل] نامید.
مقابله و تعارض بین این‌دو وضع مالاً به وضعیت جدیدی می‌انجامد که عناصری از هر دو را دور می‌ریزد اما عناصری از هر دو را نیز نگه می‌دارد و این را هگل 《سنتز》[با هم نهاده یا وضع مجامع] می‌خواند.
ولی از آنجا که 《سنتز 》 هم وضعیت جدیدی است خود تضادها و تعارضات جدیدی دربردارد. بنابراین سرآغاز سه‌گانه‌ی تازه‌ای از تز و آنتی‌تز می‌شود. بدین‌ترتیب دگرگونی یکپارچه و یکدست بافته میشود و پیوسته دگرگونی‌های تازه‌ای از خود بیرون می‌دهد. به گفته‌ی هگل، این است علت آن که هیچ چیز یکسان نمی‌ماند. برای همین است که همه چیز - اندیشه‌ها، دین، هنرها، علوم، اقتصاد، نهادها، خود جامعه - مدام در تغییر است و برای همین است که در هر مورد الگوی دگرگونی دیالکتیکی است.
پس از هگل دیالکتیک را اغلب قانون تحول می خوانند.

(برگرفته از کتاب سرگذشت فلسفه
براین مگی)

#punk
@marxismcenter
🔹 فلسفه هگل 🔹
#قسمت_اول

هگل را می‌توان آخرین فیلسوف مکتب ایدئالیسم [ نام مجموعه‌ای از دیدگاه‌های فلسفی با این ادعاست که ایده‌ها موضوع حقیقی معرفت هستند؛ ایده‌ها بر اشیا مقدم‌اند و این ایده‌ها هستند که امکانِ بودن را برای اشیا فراهم می‌کنند. بر مبنای این دیدگاه، ایده‌ها، هم از نظر معرفت‌شناختی و هم از نظر متافیزیکی اولویت دارند و واقعیت خارجی، آنچنان که ما درک می‌کنیم، منعکس‌کننده فرایندهای ذهنی است.]دانست.

دیالکتیک فلسفه هگل عبارت بود از انتزاعی که در هنگام رویارویی دو نیروی متضاد در وقایع تاریخی و رویدادهای تعیین‌کننده در تاریخ به وجود می‌آمد.

برای فهم بهتر مطلب می‌توان مثال ملموسی زد: یک آونگ را در نظر بگیرید هر گاه از تعادل خارج شود به اوجی در یک سمت می‌رسد سپس با سرعتی افزوده به سمت دیگر خواهد رفت و اگر نیرویی به آن وارد نشود این بار کمتر از بار قبل منحرف می‌شوند تا در نهایت به تعادل می‌رسد. همین در جامعه انسانی از مسائل اجتمائی تا مسائل روزمره و تصمیمات ساده اتفاق می‌افتد. بدین معنی که هر تصمیمی وقتی در یک سمت از واقعیت قرار می‌گیرد منجر به صحیح به نظر رسیدن سمت دیگر واقعیت می‌شود ولی به هر حال روزی این نوسان به تعادل (یافتن واقعیت) می‌انجامد.

هگل آخرین فیلسوف دستگاه‌ساز تاریخ فلسفه غرب است. اطلاعات وسیع او در جمیع معارف بشری در خور تحسین است. نظام فکری او بر اساس دیالکتیک ابتنا یافته‌است. البته ریشه‌های دیالکتیک را از فلسفهٔ کانت دانسته‌اند اما تفاوت عمدهٔ دیالکتیک هگلی این است که مقولات و مفاهیم انتزاعی مندرج در دیالکتیک او منبعث و موجود در هم‌اند. سه‌پایه‌هایی که هگل ترتیب می‌دهد همگی ارتباطی معرفتی با هم دارند و از هم جدا نیستند. حال آنکه مقولات کانت صرفاً بر اساس تعین خود فیلسوف در کنار هم قرار گرفته‌اند. از خصوصیات مقولات هگل این است که او از جنس به نوع می‌رسد و سپس هر نوعی را جنسی تازه می‌انگارد و از آن به انواع پست‌تر پی می‌برد. مثلاً اولین سه‌پایهٔ فلسفهٔ هگل، «هستی، نیستی، گردیدن» است. او از هستی آغاز می‌کند. او می‌گوید هستی اولین و روشن‌ترین مفهومی است که ذهن بدان باور دارد و می‌تواند پایهٔ مناسبی برای آغاز فلسفه باشد. اما هستی در خود مفهوم متضاد خویش یعنی نیستی را در بردارد. هر هستی در خود حاوی نیستی است. هستی او دارای هیچ تعینی نیست و مطلقاً نامعین و بی شکل و یکسره تهی است و به یک سخن خلاء محض است. این خلاء محض همان نیستی است. پس هستی نیستی است و نیستی همان هستی است. این گذر از هستی به نیستی به گردیدن می‌انجامد و سه‌پایه کامل می‌شود. مقوله سوم نقیض دو مقوله دیگر را در خود دارد ولی شامل وجوه وحدت و هماهنگی آنها نیز هست. بدین گونه گردیدن هستی‌ای است که نیستی است یا نیستی‌ای است که هستی است.

به دیگر سخن هگل معتقد بود هستی بر اصل تضاد قائم است. «هر آنچه در عالم خلقت می‌بینیم دارای ضدی است. شما نمی‌توانید به بی‌نهایت بدون نهایت و به زندگی بدون مرگ بیندیشید. مرد مرد است زیرا زن نیست. هر شیئی بدان سبب خود اوست که چیز دیگری نیست».

اساس عقیدهٔ هگل بر سه اصل استوار است: وضع، وضع مقابل و وضع جامع.

«هر وضعی دارای وضع مقابل خود است. اما هر چیزی نه تنها ضد خود را در بردارد بلکه ضد خود است. هستی، نزاع قوای مخالف است برای ترکیب آنها به صورتی واحد. وضع از یک سو و وضع مقابل از سوی دیگر با هم در کشمکش هستند و از ترکیب آنها وضع جامع نتیجه می‌شود».

#هگل
#punk

@marxismcenter