☭🌟مارکسیسم سنتر🌟☭

#قسمت_چهارم
Канал
Образование
Политика
Новости и СМИ
Социальные сети
Персидский
Логотип телеграм канала ☭🌟مارکسیسم سنتر🌟☭
@MarxismcenterПродвигать
2,84 тыс.
подписчиков
1,51 тыс.
фото
409
видео
256
ссылок
☭مارکسیسم سنتر انجمن پژوهشی علمی و تاریخی است که در راستای شناسایی تاریخ سوسیالیسم و بررسی علمی مارکسیسم فعالیت میکند☭ لینک گروه: https://t.me/+J63rne9qjo8xNjUx وبسایت www.marxismcenter.org
ارتجاع (reaction)

در معنای سیاسی این واژه به معنای مخالفت با پیشرفت اجتماعی به معنای مبارزه طبقات و اقشار در حال نابودی و زوال علیه جامعه است.
سیر جبری تاریخ و مبارزه توده ها جوامع بشری را به سوی رشد و ترقی می برد و اقشار و طبقاتی را که صاحب امتیازات مربوطه هستند و با سیر آتی جامعه مخالفند و مایلند وضع موجود را حفظ کنند ٬ به نابودی حتمی محکوم می کند.
چنین است نابودی برده داران و سپس فئودال ها و سپس سرمایه داران هر یک در دوران تاریخی معین خود مطابق با سطح رشد نیروهای تولیدی. اما این طبقات برای حفظ منافع استثمارگرایانه خود ٬ برای حفظ امتیازات و موجودیت خود ٬ با ترقی جامعه در تضاد واقع می شوند و با پیشرفت اجتماعی مخالفت می ورزند‌.مظهر آن مناسبات تولیدی فرسوده ای می شوند که به سدی در راه تکامل جامعه بدل شده است.
بنابراین ارتجاع یعنی دفاع از نظام فرسوده و محکوم به نابودی.یعنی مخالفت با ترقی و پیشرفت.
ارتجاع گاه به شکل جبر و اختناق خونین و ترور جمعی توده ی مردم جلوه گر می شود.گاه در سیمای افکار و عقاید پوسیده و کهنه و با تکیه بر عادات و عقب ماندگی های فرهنگی علیه اندیشه های ترقی خواهانه مبارزه می کند.ارتجاع به شکل تشدید ستم بر توده های زحمتکش از نظر اقتصادی و سیاسی و بر ملت هایی که از حقوق خود محروم شده اند و یا به شکل سرکوب نهضت انقلابی که جامعه را به جلو می راند.
در عصر امپریالیسم در کشور های جلو افتاده از نظر صنعتی ٬ فاشیسم و میلیتاریسم جلوه های ارتجاع هستند.مرتجع به کسی می گویند که روش خصمانه ای با هرچه نو بالنده مترقی و پیشرو است داشته باشد و برای حفظ یا احیای نظام فرسوده و پوسیده یا افکار کهنه و عقب مانده کوشش نماید.

#واژه_نامه
#قسمت_چهارم
#امیر_نیک_آیین
@marxismcenter
نظریه ی ارزش افزوده ی مارکس
#قسمت_چهارم

نیروی کاری که سرمایه‌دار می‌خرد به مواد خام استفاده‌شده و افزارها (شامل ماشین‌آلات، ساختمان و غیره) «ارزش می‌افزاید». اگر این ارزش اضافه شده کم‌تر یا برابر با دستمزد کارگران باشد، ارزش اضافی شکل نمی‌گیرد، اما در این حالت واضح است که سرمایه‌دار تمایلی برای اجیر کردن کار مزدبگیری نخواهد داشت. او کار مزدبگیری را اجیر می‌کند زیرا دارای این کیفیت (ارزش مصرفی) است که به ارزش مواد خام، ارزشی بیش از ارزش خود آن بیافزاید (که در حقیقت دستمزد خود اوست). این ارزش افزوده‌ی اضافی (اختلاف بین کل ارزش افزوده و دستمزد) دقیقاً همان ارزش اضافی است. پیدایش ارزش اضافی از فرایند تولید، پیش‌شرط اجیرکردن کارگران در نظام سرمایه داری و وجود مناسبات تولید سرمایه‌داری است.

نابرابری نهادینه‌شده‌ی موجود در بازار کار (مفهوم برابری قضایی این نابرابری را از چشم اقتصاددانان لیبرال، جامعه‌شناسان و فیلسوفان اخلاق مخفی کرده است) دقیقاً از همین حقیقت ناشی می‌شود که مناسبات تولید سرمایه‌داری بر پایه‌ی تولید کالای عمومیت‌یافته و اقتصاد بازار عمومیت‌یافته بنا نهاده شده است. بنابراین یک کارگر که صاحب سرمایه نیست و هیچ اندوخته‌ی بزرگ مالی ندارد اما مجبور است غذا و لباس بخرد، اجاره بپردازد و حتی هزینه‌ی استفاده از حمل‌ونقل عمومی ابتدایی برای سفر بین خانه و محل کارش را به‌طور پیوسته با پرداختن پول بپردازد، تحت فشار اقتصادی است که او را مجبور می‌کند تنها کالایی که مالکیت آن را دارد، یعنی نیروی کار خود را نیز به شکل پیوسته بفروشد. او نمی‌تواند از بازار کار صرف‌نظر کند تا دستمزدها افزایش یابد. او نمی‌تواند صبر کند.

اما سرمایه‌دار، که دارای اندوخته‌ی مالی است، می‌تواند به‌طور موقت از بازار کار کناره‌گیری کند. او می‌تواند کارگران خود را به خانه بفرستد و حتی بنگاه یا شرکت خود را تعطیل کند یا بفروشد و پیش از آن که مجدداً فعالیت اقتصادی را آغاز کند چند سالی صبر کند. این تفاوت‌های نهادینه شده، تعیین قیمت در بازار کار را یک بازی از پیش باخته بر علیه طبقه‌ی کارگر می‌سازد. کافی است ساختار اجتماعی تصور شود که در آن برای هر شهروند، مستقل از این‌که استخدام شده است یا نه، جامعه درآمد سالانه‌ی حداقلی تضمین کند، تا روشن شود که «تعیین دستمزد» تحت این شرایط بسیار متفاوت از چیزی خواهد بود که در نظام سرمایه‌داری اتفاق می‌افتد. در این ساختار فرد حقیقتاً این انتخاب اقتصادی را خواهد داشت که نیروی کار خود را به فرد (یا شرکت) دیگر بفروشد یا نه، در صورتی‌که در نظام سرمایه‌داری او انتخابی نخواهد داشت. فشار اقتصادی او را مجبور می‌کند که عملاً با هر قیمتی به آن حراج برود.

کارکرد اقتصادی و اهمیت اتحادیه‌های کارگری برای مزدبگیران نیز به‌وضوح از همین تحلیل مقدماتی سرچشمه می‌گیرد. زیرا این دقیقاً اتحاد کارگران و ایجاد صندوق مقاومت جمعی (که نخستین اتحادیه‌های کارگری فرانسه صندوق‌های مقاومت می‌نامیدند) بود که آن‌ها را قادر می‌سازد، برای مثال در طی یک اعتصاب، از عرضه‌ی نیروی کار برای بازار کار به صورت موقت امتناع کنند تا به روند کاهشی دستمزدها پایان دهند و یا باعث افزایش دستمزدها شوند. در این امتناع از عرضه‌ی نیروی کار موقتی، هیچ چیز غیرمنصفانه‌ای وجود ندارد، زیرا امتناع‌های پایدار برای تقاضای نیروی کار، گاه با مقیاسی بسیار گسترده و غیر قابل قیاس با اعتصاب، توسط سرمایه‌داران اتفاق می‌افتد. طبقه‌ی کارگر می‌کوشد از طریق عملکرد اتحادیه‌های کارگری پرقدرت، نابرابری نهادینه‌شده در بازار کار را که خود قربانی آن است، به طور جزیی  و مختصر اصلاح کند، بدون آن‌که هیچ‌گاه به طور کامل و پایدار قادر باشد آن را خنثی کند.

#punk

@marxismcenter
سخنرانی چگوارا در سازمان ملل
#قسمت_چهارم

آمريکای شمالی، سال هاست که سعی کرده است پورتريکو را به تصويری از يک فرهنگ پيوندی مبدل کند- زبان اسپانيايی با صرف انگليسی، زبان اسپانيايی با لولا در ستون اصلی آن، بهتر بودن خم شدن در برابر سرباز ايالات متحده. سربازان پورتريکو بعنوان گوشت دم توپ جنگ های امپرياليستی، بعنوان مثال در کره، مورد استفاده قرار گرفته اند و حتا مجبور شده اند- آنچنان که در قتل عامی که چند ماه پيش ارتش آمريکا عليه مردم بيگناه پانامانه دست به آن زد و تازه ترين اقدام شيطانی امپرياليسم يانکی است- به روی برادران خود شليک کنند. با اين وجود، عليرغم آن حمله دهشتناک عليه اراده و سرنوشت تاريخی آن، مردم پورتريکو فرهنگ خود، ويژگی لاتين خود، احساسات ملی خود را که در خود دليلی بر عزم استواری است که در ميان توده های اين جزيره آمريکای لاتينی برای استقلال وجود دارد، حفظ کرده اند.
ما همچنين بايد اشاره کنيم که اصل همزيستی مسالمت آميز به معنی به مسخره گرفتن اراده خلق ها نيست- آنطور که در به اصطلاح گينه انگليس اتقاق افتاده است و دولت چدی جاگان، نخست وزير، قربانی همه نوع فشار و مانور شده است، و همزمان با آن، دستيابی به استقلال بعلت جستجوی شيوه هايی که تحقير اراده مردم را امکان پذير نمايد و در عين حال انقياد يک دولت متفاوت با دولت کنونی را تضمين کند به تعويق افتاده است، دولتی که قرار است با تاکتيک های پنهانی سرکار بيايد و يک «آزادی» مهم به اين قطعه از خاک قاره آمريکا اعطا کند. جدای از هر راهی که گينه برای کسب استقلال انتخاب کند، حمايت اخلاقی و رزم جويانه کوبا با مردم گينه خواهد بود.

علاوه براين، بايد اشاره کنيم که جزاير گوادالوپ و مارتينيک مدت زمان طولانی است که برای استقلال خود مبارزه می کنند بدون آنکه به آن دست يافته باشند. اين وضعيت نبايد ادامه پيدا کند.

ما يکبار ديگر صدای خود را بلند می کنيم تا نسبت به آنچه در آفريقای جنوبی می گذرد، به جهان هشدار دهيم. سياست وحشيانه آپارتايد در مقابل چشمان تمام جهان در حال اجرا است. خلق های آفريقا مجبور می شوند مفهوم هنوز رسمی برتری يک نژاد بر نژاد ديگر، و قتل بدون کيفر مردم به نام برتری نژادی را در آن قاره تحمل کنند. آيا سازمان ملل نمی تواند برای متوقف کردن اين کاری کند؟ من مايلم بطور مشخص به مورد دردناک کنگو اشاره کنم، مورد منحصر بفردی در تاريخ مدرن جهان، که نشان می دهد چگونه حقوق مردم با مصونيت مطلق و وقيحانه ترين بد طينتی مورد تجاوز قرار می گيرد. علت مستقيم اين، ثروت عظيم کنگو است، که ملت های امپرياليست می خواهند آن را تحت کنترل خود نگه دارند. رفيق ما فيدل کاسترو در اولين سخنرانی خود در سازمان ملل گفت که کل مسأله همزيستی مسالمت آميز خلق ها به مصادره ناحق ثروت ديگران تنزل داده شده است. او گفت :«با ناپديد شدن اين فلسفه ترس و ارعاب، فلسفه جنگ هم ناپديد خواهد شد.»

#punk
@marxismcenter
فلسفه تاریخ مارکس
#قسمت_چهارم

انديشه مارکس در باب تاريخ و آزادي
ديدگاه مارکس درباب تحقق تاريخي آزادي از دو جهت شبيه انديشه هگل است. اول اينکه آزادي راستين انسان به عامل هاي اقتصادي وابسته است و دوم اينکه مارکس مانند هگل نگران نتايج انقلاب صنعتي است. (Lukacs 1975) اما تفاوت اين دو در تبيين برتري عامل هاي اقتصادي نسبت به ساير عامل ها و نگاه نقادانه به اقتصاد سياسي است. هگل که تا اندازه اي آزادي را در چهارچوب معرفتي ارزيابي مي کند، بيش از مارکس به  معرفت مشروع اهميت مي دهد. مارکس به  معرفت مشروع و مسأله هاي مربوط به  آن در مقايسه با جنبه اقتصادي اهميت کمتري مي دهد. او مانند هگل به  توسعه و از اين رو به  آزادي اجتماعي توجه دارد و بيش از هگل آزادي را تابع توسعه اقتصادي مي داند. او احساس مي کند افراد بايد از سلطه اقتصادي جامعه صنعتي مدرن رها شوند. اين رهايي در يک  کلام در فضاي پسااقتصادي به  وقوع مي پيوندد؛ فضايي که امکان شکوفايي توانايي افراد را در زمينه هاي غير اقتصادي فراهم مي کند. نگرش مارکس به  نظام سرمايه داري همواره متعادل بوده و هرگز غير منطقي نمي شود. ستايش او با سرزنش و انتقاد او با تأييد ويژگي هاي مثبت آميخته است. نگاه هميشه منفي او به  جامعه صنعتي مدرن از دانش روشن و کامل او از کارکرد عملي سرمايه داري سرچشمه مي گيرد. از نظر او مالکيت خصوصي وسايل توليد به  خلق طبقه اي که به  زور به کارهاي زيانبار واداشته مي شود، منجر مي شود  به طوري که هيچ فردي را نمي توان آزاد فرض کرد. اعمال زور و فشار به  منظور انباشت سرمايه اغلب هزينه اجتماعي فجيعي به  همراه دارد و اين انباشت سرمايه جزء ذاتي نظام سرمايه داري تلقي مي شود. در عين حال مارکس نشان مي دهد که بدبختي رايج در جامعه صنعتي مدرن با گسترش شيوه توليد فراگير تر مي شود. او اميد دارد که بي ثباتي ذاتي سرمايه داري به  جامعه پساسرمايه داري منجر شده و وسايل توليد براي مدت زيادي در تملک بخش خصوصي نماند. اگر چنين شود فشار اقتصادي به منظور انباشت سرمايه محو شده يا دست کم کاهش خواهد يافت.  مدل دو بخشي مارکس به طور آشکار در نوشته هاي قديمي همچون دست نوشته هاي پاريس و ايدئولوژي آلماني ديده مي شود. اين مدل در نوشته هاي بعدي کمتر پيداست يعني نوشته هايي که در آنها بيش از پيش بر شناخت کارکردي جامعه صنعتي مدرن تأکيد شده  است.
 اين مدل مستلزم تفاوت نوعي شکل هاي جامعه است و با دو دوره تاريخي بزرگ تناظر دارد. دوره آغازين زنجيره اي از صورتبندي هاي اجتماعي است که فرجام آن سرمايه داري است. در اين دوره  ضرورت هاي اقتصادي انباشت سرمايه همه چيز از جمله نيازهاي اوليه انساني را تابع خود مي کنند و  تنها نيازهاي بقاي صرف که با حسن تعبير غذا، پوشاک و سرپناه نام دارند، تأمين مي شوند. مارکس پيشاپيش تحقق جامعه پساسرمايه داري يا تاريخ انساني را پيش بيني مي کند. او در نوشته هاي قديمي اين جامعه را کمونيسم مي نامد. کمونيسم اصطلاح يا کلمه رايجي است که تنها يک نسبت زباني صرف با شکل رسمي مارکسيسم دارد. از نظر او دوره پاياني تاريخ دوره کمونيسم است و در اين دوره انسان ها کنترل بخش اقتصادي جامعه را دوباره در دست  خواهند گرفت و اقتصاد تابع نيازهاي همه مردم خواهد  بود. در طرح مارکس، سرمايه داري با وجود هزينه هاي اجتماعي به عنوان تنها راه توسعه شيوه توليد موجه دانسته مي شود زيرا توسعه شيوه توليد براي گذار از سرمايه داري به کمونيسم ضروري است. کمونيسمي که در آن به عنوان شعار رايج، هر کس به اندازه توانايي اش کار مي کند و مطابق نيازش دريافت مي کند
#مارکس
#punk

@marxismcenter
#فلسفه_مارکسی
#قسمت_چهارم
مارکس و انگلس سپس برای چیرگی بر این بیعدالتی اجتماعی، کسب قدرت سیاسی توسط کارگران (پرولتاریا) و رفتن به سوی جامعه ی کمونیستی را پیشنهاد می کنند. به عقیده ی آنان، ویژگی کمونیسم، برانداختن مالکیت بورژوایی است و از آنجا که مالکیت خصوصی بورژوایی، آخرین و کامل ترین مظهر شیوه ی تولید و تملک مبتنی بر تضادهای طبقاتی و استثمار انسان ها به دست انسان های دیگر است، می توان هدف کمونیسم را در برانداختن مالکیت خصوصی خلاصه کرد. اگر سرمایه که قدرتی نه شخصی بلکه اجتماعی است، به مالکیت جمعی همه ی اعضای جامعه تبدیل گردد، خصلت اجتماعی مالکیت تغییر می کند، یعنی مالکیت خصلت طبقاتی خود را از دست می دهد. البته به اعتقاد مارکس و انگلس، کمونیسم امکان تملک محصولات اجتماعی را از هیچکس سلب نمی کند، بلکه فقط این امکان را سلب می کند که با تملک این محصولات، تسلط اسارت آور بر کار انسانی دیگر برقرار گردد.
مارکس و انگلس در دیگر اثر مشترک خود «ایدئولوژی آلمانی» نیز بر نکته ی یادشده انگشت گذاشته و تصریح کرده اند که: «کمونیسم آن جنبش واقعی است که وضع موجود را رفع می کند. با رفع مالکیت خصوصی و با سازماندهی کمونیستی تولید و نابودی آن بیگانگی ای که در رفتار انسان ها نسبت به فرآورده های خود وجود دارد، قدرت رابطه ی تقاضا و عرضه نیز نابود می شود و انسان ها دوباره بر دادوستد، تولید و شیوه ی رفتار متقابلشان حاکم می گردند». 
مارکس برابری حقوقی در جامعه ی بورژوایی را ظاهری و در خدمت لاپوشانی ساختارهای استثماری آن می داند. اساسا دولت برای مارکس چیزی جز ابزار اعمال قهر طبقه ی حاکم نیست. از همین رو، در جامعه ی سرمایه داری نیز دولت صرفاابزاری در خدمت تحکیم سیطره ی بورژوازی و فشار و ظلم نسبت به پرولتاریاست. مطابق چنین دریافتی از دولت، طبعا حقوق معتبر در جامعه نیز به مثابه قوانین طبقه ی حاکم و در خدمت منافع آن تفسیر می شود. انگلس در همان کتاب «لودویگ فویرباخ و پایان فلسفه ی کلاسیک آلمانی» خاطرنشان می سازد که: «در وجود دولت، نخستین نیروی ایدئولوژیک مسلط بر انسان در برابر ما خودنمایی می کند. جامعه برای خود ارگانی به منظور دفاع از منافع عمومی خود در مقابل حمله های داخلی و خارجی به وجود می آورد. این ارگان، قدرت حاکمه ی دولتی است و به محض آنکه پدیدآمد، نسبت به جامعه کسب استقلال می کند و هر قدر بیشتر به ارگان یک طبقه ی معین تبدیل می گردد و تسلط این طبقه را مستقیم تر عملی می کند، به همان اندازه در این مورد موفقیت بیشتری دارد. مبارزه ی طبقه ی ستمکش علیه طبقه ی حاکم، ناگزیر به مبارزه ی سیاسی یعنی به مبارزه ای تبدیل می گردد که پیش از هر چیز متوجه تسلط سیاسی این طبقه است». به همین دلیل است که مارکس و انگلس، کسب قدرت سیاسی توسط طبقه ی کارگر و درهم شکستن ماشین دولتی بورژوازی را برای پایان دادن به یک چنین بیعدالتی اجتماعی ضروری می دانند. قدرت سیاسی تصرف شده توسط پرولتاریا، باید به مثابه وسیله ای در خدمت انقلابی کردن مناسبات اجتماعی قرار گیرد و به این وضعیت ناعادلانه پایان دهد که: «در جامعه کسی که کار می کند چیزی به دست نمی آورد و آنکه چیزی به دست می آورد، کار نمی کند».
در همین زمینه، در «مانیفست حزب کمونیست» تأکید شده است که نخستین گام انقلاب کارگری عبارت است از برکشیدن پرولتاریا به جایگاه طبقه ی حاکم. پرولتاریا از حاکمیت سیاسی خویش برای آن استفاده خواهد کرد که تمام سرمایه را گام به گام از چنگ بورژوازی بیرون کشد، تمام افزارهای تولید را در دست دولت یعنی پرولتاریای متشکل شده به صورت طبقه ی حاکم متمرکز سازد و توده ی نیروهای مولده را حتی الامکان با سرعت افزایش دهد. 
البته باید خاطرنشان ساخت که مارکس و انگلس امکان پیروزی کمونیسم به صورت محلی را نفی می کنند. آنان در کتاب «ایدئولوژی آلمانی» تصریح می کنند که: «برای اینکه قدرتی «تحمل ناپذیر» گردد، یعنی قدرتی که علیه آن انقلاب صورت پذیرد، باید توده ی بشریت را «فاقد مالکیت» سازد و همزمان در تضاد با جهانی موجود از ثروت و فرهنگ باشد. پدیده ی توده ی «فاقد مالکیت» در همه ی ملل دنیا، تحول هر یک را وابسته به دیگری می کند و سرانجام افراد تاریخ ـ جهانی و با تجربه ی جهانشمول، جانشین افراد محلی می گردند. کمونیسم بطور تجربی فقط می تواند به مثابه عمل ملل حاکم «یکباره» و همزمان ممکن گردد، چیزی که پیش شرط آن تکامل جهانی نیروهای مولده و مراوده ی جهانی پیوسته با آن است».
مارکس روند پس از کسب قدرت سیاسی توسط پرولتاریا را به مثابه یک دوره ی سیاسی گذار در نظر می گیرد و در رساله ی انتقادی خود در مورد برنامه ی حزب کارگران آلمان تحت عنوان «نقد برنامه ی گوتا» خاطر نشان می سازد که: «میان جامعه ی سرمایه داری و کمونیستی، یک دوره ی تحولات انقلابی از این به آن قرار دارد. این دوره منطبق است با یک دوره ی گذار سیاسی که دولت آن چیزی جز دیکتاتوری انقلابی