☭🌟مارکسیسم سنتر🌟☭

#سرگذشت‌فلسفه
Канал
Образование
Политика
Новости и СМИ
Социальные сети
Персидский
Логотип телеграм канала ☭🌟مارکسیسم سنتر🌟☭
@MarxismcenterПродвигать
2,84 тыс.
подписчиков
1,51 тыс.
фото
409
видео
256
ссылок
☭مارکسیسم سنتر انجمن پژوهشی علمی و تاریخی است که در راستای شناسایی تاریخ سوسیالیسم و بررسی علمی مارکسیسم فعالیت میکند☭ لینک گروه: https://t.me/+J63rne9qjo8xNjUx وبسایت www.marxismcenter.org
#سرگذشت‌فلسفه

#اگزیستانسیالیسم
🌺از کیرگگور تا هایدگر🌺

《مشکل فرد در درک هویت خود و امید او به کشف معنای زندگی از راه تحقیق در راز وجود خویش》

مطرح‌ترین فلسفه در اروپا در دوره‌ای که بلافاصله پس از جنگ جهانی دوم شروع شد اگزیستانسیالیسم بود. این فلسفه نه تنها در دانشگاه‌ها بلکه در جهان روزنامه‌نگاری وزین و روشنفکران کافه‌نشین در شعرها، رمان‌ها، نمایشنامه‌ها، فیلم‌ها و حتی در کاباره‌ها و کلوب‌های شبانه رونق گرفت. اگزیستانسیالیسم بی‌چون‌وچرا یکی از نهضت‌های فکری ممتاز قرن بیستم بود و هنوز هم در تفکر معاصر عنصری پراهمیت به‌شمار می‌رود و رشته‌ای نمایشنامه و رُمان ماندگار هم از خود برجا گذاشته است.
جای شگفتی است که بین تولد این فلسفه و رواج و شکوفایی آن فاصله‌ی زمانی طولانی وجود داشت.
مارتین هایدگر، فیلسوف اگزیستانسیالیسم برجسته‌ی قرن بیستم، مهم‌ترین اثرش را در دهه‌ی ۱۹۲۰ بیرون داد و فاصله‌ی زمانی اندیشمندان دیگر این شیوه‌ی تفکر، کیرگگور و نیچه با هایدگر زیاد بود. میزان نفوذ آنها به اندازه‌ی هایدگر بود اما آنها در قرن نوزدهم می‌زیستند. رواج ناگهانی فلسفه‌ی اگزیستانسیالیسم در دهه‌های ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ در واقع ریشه در واکنشی داشت که دربرابر تجربه‌ی تسلط و اشغال نازی‌ها پدید آمده بود، تجربه‌ای که اروپا تازه داشت آن را پشت سر می گذاشت.

بنیان‌گذار اگزیستانسیالیسم را عموماً سورن کیرگگور (۱۸۱۳-۱۸۵۵) اندیشمند دانمارکی، می‌دانند. هگل، فیلسوف سرآمد عصر، تازه در گذشته بود که کیرگگور قلم به دست گرفت.
کیرگگور می‌گفت، هگل همه چیز را به این معنا وجود ندارند: آنها کمک کارند، کمک‌کاری که خودمان می‌سازیم تا بتوانیم فکر کنیم و نیز روابطی را برقرار کنیم. ولی اگر می‌خواهیم بدانیم که واقعاً چه چیز موجود است باید راهی برای کنار آمدن با وجودهای منفردِ یگانه بیابیم چون جز اینها چیزی نیست. این به ویژه در مورد افراد بشر مصداق دارد. از دید هگل فرد فقط هنگامی خود را تحقق می‌بخشد که در وجود بزرگ‌تر و انتزاعی‌تر دولت یکپارچه جذب شود و حال آنکه به نظر کیرگگور این خود فرد است که برترین وجود اخلاقی است و بنابراین جنبه‌های شخصی و ذهنی حیات بشر است که برترین اهمیت را دارد و به سبب ارزش والای ملاحظات اخلاقی، مهم‌ترین فعالیت انسان تصمیم‌گیری است: ما با گزینش‌های خود زندگی‌مان را می‌آفرینیم و خودمان می‌شویم. اینها همه برای کیرگگور واجد مفاهیم ضمنیِ دینی بود: برای او که به سنت اساسی مسیحیتِ پروتستان اعتقاد داشت، مهم‌ترین امر رابطه‌ی روحی فرد با خداست.

(برگرفته از کتاب سرگذشت فلسفه،
براین مگی)

#punk

@marxismcenter
#سرگذشت‌فلسفه

#هگل

(بخش چهارم)آخر

پاره‌ای افکار هگل پس از او نقش مهمی در تفکر غربی ایفا کرده است. یکی اینکه واقعیت فرایندی تاریخی است و بنابراین برای فهم آن باید دید چگونه آن چیزی شد که حال هست و چگونه درست در همین لحظه، دارد چیز دیگری می‌شود - به سخن دیگر، واقعیت را فقط برحسب تبیین تاریخی می‌توان فهمید.
هرچند الان عجیب و باورنکردنی به نظر می‌آید اما واقعیت این است که این بُعد تاریخی در فلسفه‌ی دوران پیشین غایب بود. قبل از هگل فلاسفه واقعیت را وضعیتی بغرنج ولی در عین حال معین می‌شمردند که وظیفه داشتند به تبیین آن بپردازند. اما پس از هگل، هوشیاری تاریخی در نگاه ما به تقریباً همه چیز راه یافته است. دو چهره پس از او پیدا شدند که مقدر بود با نفوذترین اندیشمندان قرن نوزدهم شوند، مارکس و داروین و هر دو مفهومِ رشدِ مداومِ وقفه‌ناپذیر را محور تفکر خود ساختند. مارکس آن را مستقیماً از هگل گرفت. اندیشه‌ی دیگری که هگل عنوان کرد این بود که تاریخ جهان ساختاری عقلی دارد و کلید فهم این ساختار قانون دگرگونی، به عبارت دیگر دیالکتیک، است. این را نیز مارکس از او گرفت.
اندیشه‌ی سوم هگل که بسیار پرنفوذ بوده مساله از خود بیگانگی است. در این مورد نکته‌ی مهم آن است که انسان، در جریانِ ساختن تمدن خود، اقسام نهادها، قواعد و افکار را به وجود می‌آورد که اینها با وجودی که ابداع خود اویند، او را مقید می‌کنند و برای او بیگانه می‌شوند. انسان حتی ممکن است آنها را نفهمد. برای نمونه، وقتی پای مذهب در میان است، بسیاری از مردمان صفاتی را که برای خود آرزومندند به خدایی نسبت می‌دهند و او را ذات کامل، عالم مطلق، قادر مطلق میبینند و خود را برعکس موجودی پست، نادان و ناتوان، آدم بی‌نوایی که اینکار را میکند نمی‌فهمد که اینها دست کم تاحدی صفات و خصوصیاتی انسانی است که او به وجودی جز خود نسبت می‌دهد. او خدا را کاملا متفاوت از خود، در واقع در نقطه‌ی مقابل خود می‌بیند حال آن که او و خدا در حقیقت دارای هستیِ معنوی واحدی اند. فویرباخ، یکی از پیروان هگل، خدا و خدایان را صرفاً آفریده‌ی انسان می‌دانست و معتقد بود که می‌باید به تمامی همین تلقی را هم از آنها داشت. اندیشه‌ی فویرباخ در قرن نوزدهم نفوذ فراوانی یافت.

حقیقت مطلب را نمی‌توان از گزاره‌های کلی به دست آورد و بنابراین داشتن نظام‌های مجرد فلسفی کاملاً نادرست است. کیرگگور قبول داشت که هگل متفکر عمده‌ی عصر بوده است ولی او را دارای خطا می‌دید. کارل مارکس جوان از سوی دیگر هگلی چپ‌گرایی بود که عنصر فلسفی مارکسیسم را مستقیماً از اندیشه‌های هگل گرفت. اصطلاحات هگل را هم پیوسته حفظ کرد. برتراند راسل جی ای مور با این فلسفه بار آمدند ولی هردو بعدها بر ضد آن شوریدند. همین واکنش شدید بودکه سنت تحلیلی را بنا نهاد و بر فلسفه‌ی انگلیسی زبان قرن بیستم مسلط شد. بسط و تکوین این چهار برداشت کلی فلسفی - هگلیسم ، مارکسیسم، اگزستانسیالیسم و فلسفه‌ی تحلیلی ، بخش اعظم تاریخ فلسفه را از زمان هگل تا به امروز تشکیل می دهد.
هگل به طور کلی جالب‌ترین نیای اندیشه‌ی سیاسیِ جدیِ ضد لیبرال در جهان نوین را دارد. او اصرار می‌ورزد برداشت‌های فردگرایانه از آزادی، نامحدود و سطحی است و می‌گوید تا فرد در کالبد جامعه جذب نشود به تحقق ذات خود دست نمی‌یابد، زیرا مادام که فرد خودمحور بماند ، این امر انجام نمی‌پذیرد.

(برگرفته از کتاب سرگذشت فلسفه
براین مگی)

#punk

@marxismcenter
#سرگذشت‌فلسفه

#هگل

(بخش سوم)

دگرگونی نتیجه‌ی عمل نیروهای تاریخی است، از این رو فرد درگیر در تاریخ در واقع قدرتی ندارد که به تاریخ جهت بدهد. تاریخ فرد را با خود می‌برد. حتی در اموری که به خلاقیت فردی مربوط میشود روح زمانه ( که هگل آن را زایت گایست خواند. زاین در آلمانی به معنای زمان است . ) شخص را فرا میگیرد. اگر نابغه‌ی بزرگی در سال ۲۰۰۰ بکوشد مثل شکسپیر نمایشنامه بنویسد یا مانند بتهوون سمفونی بسازد، هر قدر هم درخشان و بااستعداد باشد؛ کار او نااصیل، تقلید و اقتباس خواهد بود. به سخن دیگر از تاریخ بیرون نمی‌توان پرید ، فرایند دیالکتیکی گریبان‌گیر همه است. هر فرایند تکاملی را که در نظر بگیریم تنها چیزی که ممکن است به این الگوی دگرگونی پایان دهد و در نتیجه فرد را رهایی بخشد، پدید آمدن وضعیتی عاری از تضاد است. اگر دیگر تضادی در میان نباشد دگرگونی تازه‌ای هم روی نمی‌دهد. اگر صحبت رشد تاریخی ِ کلیِ جامعه در میان باشد، این حالت هنگامی به وجود می آید که نوعی جامعه‌ی عاری از تضاد تحقق پذیرد. آنگاه به وضعیت آرمانیِ امور رسیده‌ایم و دگرگونی دیگر نه ضروری است نه دلپسند. هگل این وضعیت را جامعه‌ی یکپارچه‌ای می‌داند که فرد در آن جزیی از کل است که هماهنگ با آن عمل می‌کند و برای مصالح کلیتی بسیار بزرگ‌تر از خود با کمال میل کمر خدمت بسته است. به اعتقاد او یک چنین جامعه‌ای بر روی هم از ارزش‌های فردگراییِ لیبرال فراتر می‌رود. ولی اگر مقصود ما رشد اندیشه‌ها باشد، به وضعیت عاری از تضاد هنگامی می‌رسیم که گایست خود را واقعیت نهایی بشمارد و بفهمد که آنچه را تاکنون بیگانه با خود می‌پنداشته در واقع جزیی از خودش و نه در تضاد با خودش، است. ولی تا این وضعیت تحقق یابد، گایست همچنان بیگانه با خود می‌ماند. فرد همچنان گرفتار تعارض خواهد بود. خود را نخواهد شناخت و احساس آزادی نخواهد کرد. این حالت بیگانگی برای دگرگونیِ دیالکتیکی نیروی محرک بیشتری فراهم می‌آورد.
اگر بپرسید :《 در چه برهه‌ای از تاریخِ واقعیِ اندیشه‌ها، گایست به این درک که خودش واقعیت نهایی است می‌رسد؟ 》 پاسخ فقط می‌تواند این باشد : 《 با فلسفه‌ی هگل》. هگل در میان فلاسفه‌ی بزرگ یگانه فیلسوفی است که نه تنها فکر می‌کند کلید فهم واقعیت را در اختیار همه‌ی ما می‌گذارد - این فکر را بسیاری از فلاسفه‌ی دیگر دیگر هم می‌کردند - بلکه به علاوه خود را اوج فرایند تاریخی جهان ، مظهر اهداف واقعیت در باب فهم و تجسم کامل روشن‌بینی ما، می‌داند.
اگر تفکر هگل را در سطح سیاسی و اجتماعی بررسی کنیم و بپرسیم 《در چه نقطه‌ای رشد جامعه وضعیت عاری از تضاد تحقق می‌پذیرد؟》 پاسخ به این روشنی نیست. خودش ظاهراً فکر می‌کرد که این وضعیت در پادشاهیِ مشروطه‌ی پروس در زمان او تحقق عینی یافته است. سرسپردگان آن دولت این وجهه‌ی تفکر او را چسبیدند و آن را مبنای فلسفی نوعی دولت‌پرستی مشخص آلمان قرار دادند که تاریخ دامنه‌داری در پی داشت. این افراد را مدتی هگلی‌های راست‌گرا می‌خواندند و هگل از طریق آنها به مرور فیلسوف پایه‌گذار ناسیونالیسم دست‌راستی آلمان شناخته شد که در هیتلر به اوج رسید. اما گروه دیگری از پیروان هگل، که هگلی‌های چپ‌گرا خوانده می‌شدند، پروسِ ۱۸۳۰ را به وضوح دولت آرمانی نمی‌دیدند. به باور اینها دگرگونی‌های شدید، یا انقلابی، لازم است تا جامعه‌ی آرمانی تحقق پذیرد. مهم‌ترین هگلی چپ‌گرا کارل‌مارکس بود. شکاف موجود بین هگلی‌های راست و چپ‌گرا بسیاری را به شگفتی انداخته که یک فیلسوف، یعنی هگل، پدربزرگِ فکریِ هم نازیسم و هم کمونیسم بوده لست.

(برگرفته از کتاب سرگذشت فلسفه
براین مگی)

#punk
@marxismcenter
#سرگذشت‌فلسفه

#هگل
#قسمت_دوم

بینش محوری هگل بسیار شبیه بینش هراکلیتوس بود. او همه چیز را فرآورده‌ی رشد و تحول می‌دید. آنچه وجود دارد نتیجه‌ی یک فرایند است و بنابراین به عقیده‌ی او هر حیطه‌ی گسترده‌ی واقعیت را که در نظر بگیریم، در آن حیطه، ادراک یعنی ادراکِ فرایندِ تحول و دگرگونی.
هگل در ادامه می‌گوید دگرگونی همیشه شکلی قابل‌فهم دارد. هیچ‌گاه بی‌حساب و کتاب و خودسرانه نیست. به باور او هر وضعیت بغرنج و پیچیده عناصری متضاد و متعارض درون خود دارد که بی‌ثباتی به بار می‌آورند. به همین دلیل وضعیتی این چنین نمی‌تواند تا ابد دوام بیاورد. تضادها باید سرانجام حل شوند که این خود وضعیت جدیدی پدید می‌آورد - وضعیتی که البته حاوی تضادهای جدیدی است. این به نظر هگل دلیل منطقیِ دگرگونی است و او برای شرح آن اصطلاحاتی ساخت: کل این فرایند را فرایند دیالکتیکی یا فقط دیالکتیک خواند و سه مرحله‌ی اصلی برای آن برشمرد.
مرحله‌ی نخست: حالت ابتدایی امور، هر چه که هست، 《تز》[برنهاده یا وضع] است. واکنشی را که این وضع همواره برمی‌انگیزد، یعنی نیروهای متقابل عناصر متضاد را 《آنتی‌تز》[برابر نهاده یا وضع مقابل] نامید.
مقابله و تعارض بین این‌دو وضع مالاً به وضعیت جدیدی می‌انجامد که عناصری از هر دو را دور می‌ریزد اما عناصری از هر دو را نیز نگه می‌دارد و این را هگل 《سنتز》[با هم نهاده یا وضع مجامع] می‌خواند.
ولی از آنجا که 《سنتز 》 هم وضعیت جدیدی است خود تضادها و تعارضات جدیدی دربردارد. بنابراین سرآغاز سه‌گانه‌ی تازه‌ای از تز و آنتی‌تز می‌شود. بدین‌ترتیب دگرگونی یکپارچه و یکدست بافته میشود و پیوسته دگرگونی‌های تازه‌ای از خود بیرون می‌دهد. به گفته‌ی هگل، این است علت آن که هیچ چیز یکسان نمی‌ماند. برای همین است که همه چیز - اندیشه‌ها، دین، هنرها، علوم، اقتصاد، نهادها، خود جامعه - مدام در تغییر است و برای همین است که در هر مورد الگوی دگرگونی دیالکتیکی است.
پس از هگل دیالکتیک را اغلب قانون تحول می خوانند.

(برگرفته از کتاب سرگذشت فلسفه
براین مگی)

#punk
@marxismcenter
#سرگذشت‌فلسفه

مقایسه‌ی شرق و غرب

(بخش ششم)قسمت آخر

در این وقت پیشرفت های مهم دیگری نیز در فلسفه‌ی غرب پدید آمده بود که در شرق از آنها خبری نبود - مثلاً تمایز نقش عقل و نقش تجربه در حصول شناخت و تمایز میان صدق ضروری و صدق ممکن. از اواسط قرن نوزدهم به بعد در فلسفه نیز مانند بسیاری رشته‌های دیگر، بیشتر شرق از غرب آموخته است تا غرب از شرق. ولی این فرآیند دست کم به همان اندازه که به ملاحظات فکری بستگی دارد، از واقعیت قدرت سیاسی هم آب می‌خورد.
🔸امپریالیسم در هند
شبه قاره‌ی هند در قرن نوزدهم و نیمه‌ی نخست قرن بیستم تحت حاکمیت بریتانیا بود. بریتانیا و دول امپریالیستی دیگر غرب - آمریکا، فرانسه، هلند- در بسیاری قسمت‌های دیگر آسیا نیز با زور و خشونت فعال بودند. مسلماً یک پیامدِ این وضع تاثیر عظیم فرهنگ و اندیشه‌های غرب به طور کلی بر آسیا بود- تاثیری که از بسیاری جهات هنوز ادامه دارد. در هند تمامی طبقه‌ی تحصیل کرده انگلیسی زبان شد، انگلیسی به صورت زبان فرهنگ مشترک آنها درآمد و سراسر حیات فکری هند را فراگیر گرفت. نخستین دانشگاه‌های انگلیسی مآب در اواخر قرن نوزدهم در هند تاسیس شد. در این دانشگاه‌ها نه تنها زبانِ تدریس انگلیسی بود، بلکه برنامه‌ی درسی‌شان هم از برنامه‌ی درسی انگلستان الگوبرداری شده بود. این در مورد فلسفه هم صدق می‌کرد و در پایان قرن شمار زیادی از دانشجویان هندی در دوره‌ی لیسانس مشغول خواندن فلسفه‌های اصالت فایده‌ی جرمی بنتم و جان استوارت میل بودند. در این هنگام فلسفه‌ی باب روز در خود بریتانیا نوعی هگلیسم بود ولی مستعمرات از آنچه در کشورِ مادر باب روز بود یکی دو نسل عقب بودند. کانت، شوپنهاور و هگل در این موقع در هند ناشناخته نبودند، ولی دوره‌ی رواج آنها هنوز در راه بود و در سال‌های نخستین قرن بیستم فرا رسید.
تدریس فلسفه در سطح فوق‌لیسانس در دانشگاه‌های هند در اوایل قرن بیستم شروع شد. ترکیب آموزش سطح بالا و کوشش برای رسیدن به پای پیشرفت‌های آکسفورد و کیمبریج منجر به توفیق چشمگیری در مطالعه‌ی فلسفه‌ی آلمانی در هند شد. فیلسوفانی که بیش از همه مورد توجه قرار گرفتند کانت و هگل بودند. محققان هندی کاملاً متوجه شباهت‌های فراوان فلسفه‌ی اینان و ادیان بزرگ هند شدند. نتیجه‌اش ظهور رویکرد فلسفی پساکانتی در هند بود که از آن پس در آن کشور همچنان رونق داشته است و مطالعه و تعلیم آن بیشتر در قالب فکری شرقی است تا غربی.


(برگرفته از کتاب سرگذشت فلسفه
براین مگی)

#punk
#سرگذشت‌فلسفه
#طالس
‌‌طالس در شهر میلتوس(مَلَطیه)، در کرانه ی آسیای صغیر، ترکیه ی فعلی، به سر می برد. به همین دلیل مکتب او را مکتب ملطی می خوانند. تاریخ تولد و مرگ او معلوم نیست، ولی می دانیم که فعالیت و رونق کار او در دهه ی ۵۸۰ پیش از میلاد بود، زیرا کسوف خورشید را که در سال ۵۸۵ پیش از میلاد روی داد، دقیقاً پیش بینی کرده بود.
مساله ای که بیش از همه ذهن طالس را به خود مشغول کرده بود، این بود که: 《جهان از چه ساخته شده است؟》 به نظر او، جهان در اصل باید از عنصر واحدی ساخته شده باشد. او فکر می کرد همه چیز به شکلی از اشکال آب است. او می دید که آب در درجات بسیار پایین منجمد و سخت می گردد و در درجات بالا هوا می شود. هر موقع که باران می بارد گیاه می روید، پس اینها هم حتماً شکلی از آب هستند و همه ی موجودات زنده برای زنده ماندن به آب نیاز دارند. هر قطعه خشکی دست آخر به آب می رسد، پس طالس به این نتیجه رسید که لابد همه ی زمین روی آب شناور است و بنابراین از آب ساخته شده است.

(بخشی از کتاب سرگذشت فلسفه
براین مگی)
#punk
@marxismcenter
#سرگذشت‌فلسفه

مقایسه شرق و غرب

(بخش پنجم)

پس از افلاطون پیشرفت اندیشه‌ی غربی مدت مدیدی ناشی از پویاییِ فکریِ درون سنتِ غربی- ابتدا تفکر یونانی، سپس مسیحیت، و بعداً پیدایش علوم جدید- بود. تنها باروری حائز اهمیت خارج از این قلمرو در طول این مدت بسیار دراز از ناحیه‌ی جهان عرب در قرون وسطا آمد. پس از تطور فلسفه‌ی افلاطونی به نوافلاطونی، درواقع با آمدن کانت نزدیک شد. تقریباً مسلم است که کانت خود به این امر آگاهی نداشت؛ چراکه ترجمه‌های مهم شمارِ قابل‌توجهی از متون اساسی هندو و بودایی به زبان‌های اروپایی بلافاصله پس از مرگ او شروع شد. ولی حتی در این زمان نیز این ترجمه‌ها دست دوم یا سوم بود. برای نمونه اوپانیشادهایی که شوپنهاور هر شب پیش از خواب به آن نگاه می‌انداخت ترجمه‌ی لاتینیِ ترجمه‌ی فارسی متن اصلی بود. علت این بود که اروپای آن زمان شمار دانشمندانی که سانسکریت یا پالی بدانند بسیار کم بود. به هر صورت ترجمه‌ی دست دوم یا دست سوم آن‌طور که احیاناً به نظر می‌رسد عجیب یا نادر نبود: سال‌ها بعد در قرن نوزدهم نخستین اجرای نمایشنامه‌های ایبسن در لندن ترجمه‌ی انگلیسی ترجمه‌ی آلمانی از اصل نروژی بود.
بدین‌قرار پس از افلاطون فقط یک فیلسوف بزرگ غربی هست که درباره‌اش می‌توان به نحو موجه ادعا کرد که او عملاً از آیین هندو و بودایی تاثیر پذیرفته است و آن شوپنهاور است. شوپنهاور مطابق معمول چیزهای ضد و نقیض گفت. اغلب ادعا می‌کرد که اندیشه‌هایش را پیش از کشف هندوییسم و بودیسم بر پایه‌ی فلسفه‌ی کانت پرورده است. ولی یکبار هم گفت کاری را که او کرد فقط هنگامی امکان‌پذیر شد که افلاطون و کانت و اوپانیشادها همه نزد یک ذهن حاضر شد. آنجا که شوپنهاور در نکات اساسی یا کانت اختلاف پیدا می‌کند معمولاً هم‌جهت با بودیسم است. فلسفه‌ی او را می‌توان کمابیش تلفیق یکدستی از تفکر کانتی و بودایی دانست که به زبان جریان اصلی فلسفه‌ی غرب بیان شده است. با این دید، فلسفه‌ی شرق پیش از انقلاب کانت، از نظر متافیزیکی عمیق‌تر و از نظر فلسفی پیشرفته‌تر می‌نماید، اما به کانت که می‌رسد فلسفه‌ی شرق امتیازش را از دست می‌دهد و فلسفه‌ی غرب در قلمرو متافیزیک به آن می‌رسد و بسی هم جلو می‌افتد. چون فارغ از دین به این نقطه رسیده است و سنت مستحکم‌تری از دقت و سخت‌گیری منطقی پشت سر دارد و نیز از نوعی رابطه‌ی همزیستی هم با فیزیکِ ریاضی و هم (در سایه‌ی مساعی شوپنهاور ) با هنر برخوردار است.

(برگرفته از کتاب سرگذشت فلسفه
براین مگی)

#punk

@marxismcenter
#سرگذشت‌فلسفه

مقایسه شرق و غرب

(بخش چهارم)
بوداییان و هندوان هر دو اعتقاد دارند که ما یکبار زندگی نمیکنیم بلکه یک رشته زندگانی را از سر می‌گذرانیم. بدین سبب تمام آموزه‌های فلسفی آنها را باید در نسبت با سلسله‌ای از زندگی‌ها دید و نه ضرورتاً در نسبت با تک زندگیِ انسان‌ها آن‌چنان که گویی یک بار به دنیا می‌آیند و یک بار هم از دنیا می‌روند. در نظر بسیاری از غریبان این تفاوتی است حائز خصلت دینی چشم‌گیر، زیرا ایمان به سلسله‌ای از زندگی‌ها ایمان به چگونگی هستی است، ولیکن تقریباً هیچ‌گونه شاهد تجربی برای اثبات آن در دست نیست. بدین قرار از دید بسیاری ازغریبان ایمانِ چشم بسته می‌نماید و از نظر آنها همین است که بودیسم را با وجود انکارِ وجود خدا یا روح، بی‌چون و چرا نوعی دین جلوه می‌دهد.
البته در غرب هم فیلسوفان بزرگی بوده‌اند که می‌گفتند انسان زندگی‌های متوالی دارد. نمونه‌ی بارز اینها فیثاغورس و افلاطون‌اند. در مورد افلاطون این عقیده نقشی بزرگ در نظریه‌ی شناخت او داشت . ولی افلاطون جانشین مهمی از این بابت در میان فلاسفه‌ی غرب نیافته است و حتی شاگردش اعتباری برای این اندیشه قائل نشد. شوپتهور مردد بود، مدتی با این فکر بازی کرد ولی هیچگاه با قاطعیت دنبال آن نرفت و دست بالا در این‌باره سخنان صد و نقیض گفت. از او که بگذریم ، هیچ فیلسوف نامی دیگری در غرب از دوران باستان به این طرف سراغ نداریم که بتوان به نحو موجه گفت چنین عقیده‌ای داشته است.
بنابراین بر همه‌ی این ملاحظات اگر پرسیده شود:《فلسفه‌ی شرق چقدر بر فلسفه‌ی غرب اثر گذاشته است؟ 》 پاسخ باید درمورد مراحل بعدی شکل‌گیری فلسفه‌ی غرب 《هیچ》و برای مراحل اولیه‌ی شکل‌گیری آن 《بسیار اندک》باشد. اوپانیشادها عمدتاً پیش از پیدایش فلسفه در غرب سروده شدند. آیین هندو و بودا در طول سده‌هایی که فلسفه‌ی یونان قدیم شکل می‌گرفت، از نظر فکری زنده و در نواحی وسیعی از آسیا در حال گسترش بودند. بدین سبب محققانی از دیرباز می‌گفتند جای تردید نیست که رشد نخستین فلسفه‌ی یونان و نیز مسلماً مسیحیت اولیه - ناگزیر از خاور دور تاثیر پذیرفته است. احتمالا فیثاغورس و افلاطون نامزدان برجسته‌ی این تاثیرپذیری‌اند. ولی تاثیر اساساً چیزی است که دشوار می‌توان به شکل دقیق مشخص‌ کرد و بر آن انگشت نهاد. در این موردِ خاص کاملاً ممکن به نظر می‌رسد که میزانی نفوذ در میان بوده ولی این هیچ‌گاه ثابت نشده است.

(برگرفته از کتاب سرگذشت فلسفه
براین مگی)


#punk
@marxismcenter
#سرگذشت‌فلسفه

مقایسه‌ی شرق و غرب

(بخش سوم)

بودا نه به وجود نفس جاودانی کیهانی اعتقاد داشت نه به وجود نفس جاودانی آدمی؛ به سخن دیگر منکر وجود خدایی آفریدگار بود. استیلای این همه رنج و بدی را در جهان ظاهراً مانعی غلبه‌ناپذیر در راه چنین باوری می‌پنداشت. در ضمن شماری مسائل اساسی دیگر نیز درباره‌ی کاینات بود که ذاتاً بی‌جواب می‌نمود. مثلاً آیا زمان و مکان نامتناهی است یا حدومرزی دارد. چون اینگونه سوالات را ذاتاً بی‌جواب می‌دانست به پیروان خود توصیه می‌کرد در این باتلاق به گِل ننشیند.
آموزه‌های هندویی و بودایی که در اینجا ذکر کردیم همه از اصول اساسی آن دو کیش است و آشکارا نظایری هم در فلسفه‌ی کانت و شوپنهاور دارند. نقطه‌ی آغاز عقل محضِ کانت دو مساله‌‌ی جدلی‌الطرفینِ مکان و زمان و تاکید او بر این نکته است که اینگونه مسائل صرفاً با کاربرد عقل قابل حل نیست. کانت و شوپنهاور هر دو فاعلِ تجربهکننده را در شکل دادن به جهان تجربی، فعالانه دخیل می‌دانند ، پس مستقل از آن تجربه ، این جهان به هیچ وجه بدین شکل نیست و چون چنین است پس می‌باید طبعاً ناپایدارتر از ما باشد ؛ دست‌کم این‌دو فیلسوف چنین باور داشتند.
این دو معتقد بودند که هستی دائمی، هستی 《واقعی》، به نحوی در ورای جهانِ نمودها است، اما در دسترس ما نیست. شوپنهاور - مانند هندوان، ولی برخلاف کانت - می گفت که آن جهان می‌باید واحد و بی‌افتراق باشد. او هم، مانند بوداییان، عقیده داشت زندگی پررنج است، که رنج‌های ما ناشی از خواسته های برآورده نشده است و راه گریز از آن کنار گذاشتن کل خواست ها و پشت کردن به هر تمنایی است و باز مانند بودایی‌ها، شوپنهاور باور نداشت که ما نفس جاودانی داریم و منکر وجود خدای متشخص (شخص‌گونه) نیز بود.
بی‌اعتقادی بودا به وجود خدا یا نفسی لایزال، بسیاری از صاحب‌نظران را بر آن داشته که بگویند آیین بودا دین نیست بلکه نوعی جهان‌بینی الحادآمیز یا لاادری‌گرا است. با این دید می‌توان گفت که بودیسم کمابیش یک فلسفه است. فلسفه‌ای که بیشترِ آموزه‌های اصلی‌اش با فلسفه‌ی کانت - شوپنهاور در غرب می‌خواند. حتی در چنین حالتی و حتی اگر واقعا چنین باشد باز یک فرق بارز دارد که پیامدهای آن‌را بسیار گسترده کرده است.

(برگرفته از کتاب سرگذشت فلسفه
براین مگی)

#punk

@marxismcenter
#سرگذشت‌فلسفه
قسمت دوم

مقایسه‌ی شرق و غرب

(بخش دوم)

در جهان نخست، جهانی که ما تجربه می‌کنیم، شکلی که چیزها برای ما دارند وابسته به دستگاهی است که جسم ما برای تجربه‌ی آنها دارد و تنها تا وقتی که ما داریم تجربه‌شان می‌کنیم به آن شکل‌اند. در هر صورت حواس ما و نیز عملکرد ذهن ما مدام ما را به طرق گوناگون گمراه می‌کنند؛ از این رو جهانی که بدین وجه ادراک می‌کنیم گذرا و ناپایدار است - هیچ چیز در آن ثابت نمی‌ماند، دوام نمی‌آورد؛ دیر یا زود کل این جهان ناپدید می‌شود، گویی سراسر رویا بود. همه چیز، به اصطلاح پرده‌ی پندار است. ولی در پس پشت این پرده، هستیِ جاودان وجود دارد و این هستی ، برخلاف جهان گذرای ما با انواع و اقسام اشیاء تجزیه نشده، بلکه منسجم، یگانه یا به گفته‌ی پاره‌ای نویسندگان ، یک و یکتاست. جداییِ آشکارِ تک تکِ اشیاء از جمله آدمیان در جهانِ تجربه، جزئی از موهوم بودنِ این جهان است. اینها تجلیات زودگذر همان چیز غایی، همان یکِ یکتایند. وقتی شخص می‌میرد در گذشتِ او همانند چکیدن قطره‌ای باران در اقیانوس است: حیات کوتاه فردی او به پایان می‌رسد و او دوباره با اقیانوس هستی یکی می‌شود.

بودیسم برعکس هندوییسم تا حد زیادی از تعلیمات یک فرد تاریخی، شاهزاده‌ای هندی که بیشتر عمرش را در قرن ششم پیش از میلاد گذراند و در هشتاد سالگی درگذشت، سرچشمه می‌گیرد. نام اصلی او سدهار ته گیوماته بود و در جوانی درباره‌ی ماهیت واقعی اشیاء ، مکاشفه‌ای به او دست داد و از آن پس بود که او را بودا، یعنی روشن یا آگاه خواندند. وی بقیه‌ی عمر طولانی‌اش را در راه تعلیم و انتقال این روشن‌بینی به دیگران صرف کرد. ولی او هم، مانند اخلافش سقراط و عیسی هیچ‌گاه چیزی ننوشت. تعلیماتش سینه به سینه از طریق مریدان او به بعدی‌ها رسید. پس از مرگ بودا این وضع ناگزیر منجر به اختلافاتی شد در این‌باره که کدام روایت از آموزه‌های او اصالت دارد. این اختلاف‌ها در واقع قرن‌ها ادامه یافت و در تلاش برای حل‌وفصل آنها سه بار شورا تشکیل شد. بالاخره در قرن یکم میلادی بود که درباره‌ی روایتی از آموزه‌های بودا اجماع حاصل شد و مفادش صورت مکتوب یافت. زبان این نوشته‌ها پالی بود. آیین بودای تِیرَه وادَه همین است و دعوی ارائه‌ی تعلیمات اصلی بودا را در سره‌ترین شکل آن دارد. آموزه‌‌های بودا در آنچه او چهار حقیقت ناب نامیده خلاصه شده است که عبارتند از :
۱- زندگی ذاتاً شاق و ناخوشایند و تجمل رنجی است که گریزی از آن نیست؛
۲- علت اصلی این رنج چنگ انداختن بی‌وقفه ، خواستن و حرص و عطش است؛
۳- برای رهایی از این رنج باید خواستن و حرص زدن او را کنار گذاشت؛
۴- ترک این حرص و خواست میسر است و راه آن سلوک طریقتِ ناب هشت‌گانه است. آنگاه احکام هشت‌گانه بیان می‌شود.
بودا معتقد بود انسان چندین بار زندگی می‌کند، با این حال قبول نداشت که زندگی روح لایزال دارد. برعکس از آنجا که زندگی را ذاتاً ناخوشایند و پر مشقت می‌شمرد، فکر می‌کرد برترین حالتی که آدمیزاد می‌تواند به دست آورد رهایی از ضرورت تولد دوباره در این زندگی است. این حالت را 《نیروانا》 می‌گویند که حالت بصیرت و رستگاری غایی است و پس از آن، هستیِ جداجدا همه پایان می‌پذیرد.

(برگرفته از کتاب سرگذشت فلسفه
براین مگی)

#punk
@marxismcenter
#سرگذشت‌فلسفه

مقایسه‌ی شرق‌و غرب

تلاقی دو سنت بزرگ
(بخش نخست)

در گذشته فلسفه‌ی شرق از پاره‌ای جهات عمیق‌تر از فلسفه‌ی غرب بوده‌است، ولی در دویست سال اخیر تعادل برقرار شده است.
طبق آموزه‌های کلیسا هر مسیحیِ راستین، نخستین چیزی که باید باور کند آن است که حدود دو هزار سال پیش حوادث تاریخی مشخصی در خاورمیانه روی داد - خداوند به زمین آمد و به صورت مردی در اینجا زیست، به صلیب کشیده شد و پس از سه روز از میان مردگان برخاست و به آسمان صعود کرد و قس علیهذا. به این معنی مهم، مسیحیت دینی است با مبنایی تاریخی: ایمان به وقوع پاره‌ای حوادث در تاریخ در محور آن قرار دارد. ادیان بزرگ خاور زمین، مانند هندوییسم و بودیسم تا این حد این خصیصه را ندارند. آنها هم به نقل داستان‌هایی درباره‌ی زندگی بنیان‌گذاران یا چهره‌های برجسته‌ی اولیه‌ی خود می‌پردازند، ولی اعتقاد به صدق این داستان‌ها شرط ضروری وابستگی به آن ادیان نیست، آنچه مهم است اعتقاد به صحت آموزه‌های فلسفی یا ظاهراً فلسفیِ دین و زندگی بر حسب احکام اخلاقی آن دین است. این در مقایسه با مسیحیت، کیفیتی روی هم رفته بیشتر فلسفی و کم‌تر تاریخی به ادیان شرقی می‌دهد.
شاید تا حدی به همین دلیل، فلسفه در شرق، همزیستی پایدارتری با دین داشته است تا در غرب و از آنجا که مذاهبِ شرق ذاتاً فلسفی‌ترند، فلسفه در آنجا آزادانه‌تر نشوونما یافته است و حال آنکه در غرب فلسفه در دوره‌ای صرفاً خدمتگذار دین بود. در شرق برای ادیان این امکان فراهم بود که محتوای فلسفی جالب توجه و مستقلی داشته باشند. به هر صورت، حتی دانشمندانِ بسیار فرهیخته‌ی غرب تا سال‌های نخستین قرن نوزدهم از آنچه در شرق جریان داشت بی‌اطلاع بودند و در دویست سال گذشته است که تماس پایداری بین تفکر فلسفی شرق و غرب به وجود آمده است.
شگفتی ندارد اگر در برخورد با مسائل واحدی افراد ژرف‌اندیش و هوشمند، به بسیاری نتایج یکسان برسند. شباهت‌های آشکاری میان شماری از آموزه‌های دو آیین هندو و بودایی از یک سو و فلسفه‌ی کانتی- شوپنهاوری از سوی دیگر مشاهده می‌شود. اِشکال اصلی در مقایسه‌ی اینها با یکدیگر از این واقعیت ناشی می‌شود که این ادیان شرقی به ویژه آیین بودا دارای مکاتب فکریِ آنچنان متعدد و مختلفی است که تقریباً برای هر گونه تعمیم می‌توان استثناهایی یافت. با این حال پاره‌ای شباهت‌های کلی بی‌تردید وجود دارد.
اوپانیشادها، مابعدالطبیعی‌ترین متون مقدس آیین ارتدوکسِ هندو، بین قرن هشتم و پنجم پیش از میلاد در هند نوشته شدند. زبان آنها سانسکریت و مضمون اصلی‌شان ماهیت کل هستی است و در تصویر آنها، هستی به دو قلمرو نابرابر از لحاظ اهمیت تقسیم شده است. یکی جهانی که حواس ما در می‌یابد، یعنی جهان تجربه و سپس در پشت آن، جهان دیگری که در دسترس مستقیم ما نیست چون جهان نخست جلو دید ما را گرفته است.

(برگرفته از کتاب سرگذشت فلسفه
براین مگی)
#punk


@marxismcenter