شاخهي عشق را شکستم آن را در خاک دفن کردم و ديدم که باغم گل کرده است
کسي نمي تواند عشق را بکشد اگر در خاک دفنش کني دوباره ميرويد اگر پرتابش کني به آسمان بالهايي از برگ در ميآورد و در آب ميافتد با جويها ميدرخشد و غوطهور در آب برق ميزند
خواستم آن را در دلم دفن کنم ولي دلم خانهي عشق بود درهاي خود را باز کرد و آن را احاطه کرد با آواز از ديواري تا ديواري دلم بر نوک انگشتانم ميرقصيد
عشقم را در سرم دفن کردم و مردم پرسيدند چرا سرم گل داده است چرا چشم هايم مثل ستارهها ميدرخشند و چرا لبهايم از صبح روشنترند
مي خواستم اين عشق را تکهتکه کنم ولي نرم و سيال بود ، دور دستم پيچيد و دستهايم در عشق به دام افتادند حالا مردم ميپرسند که من زنداني کيستم