چه بود؟ این تیر بیرحم از کجا آمد؟ که غمگین باغِ بیآواز ما را باز در این محرومی و عریانی پاییز، بدینسان ناگهان خاموش و خالی کرد از آن تنها و تنها قمریِ محزون و خوشخوان نیز؟ چه وحشتناک! نمیآید مرا باور.
و من با این شبیخونهای بیشرمانه و شومی که دارد مرگ بدم میآید از این زندگی دیگر
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش ابر، با آن پوستين سرد نمناكش
باغ بي برگي روز و شب تنهاست با سكوت پاك غمناكش ساز او باران، سرودش باد
جامه اش شولاي عرياني ست ور جز اينش جامه اي بايد بافته بس شعله ي زر تا پودش باد گو برويد، يا نرويد، هر چه در هر كجا كه خواهد يا نميخواهد باغبان و رهگذاري نيست باغ نوميدان چشم در راه بهاري نيست گر ز چشمش پرتو گرمي نمي تابد ور به رويش برگ لبخندي نمي رويد باغ بي برگي كه مي گويد كه زيبا نيست؟
داستان از ميوه هاي سر به گردونساي اينك خفته در تابوت پست خاك مي گويد
باغ بيبرگي خنده اش خوني ست اشك آميز جاودان بر اسب يال افشان زردش مي چمد در آن پادشاه فصلها، پاييز
قاصدک... در دل من همه کورند و کرند!! دست بردار ازین در وطن خویش غریب قاصد تجربههای همه تلخ با دلم میگوید که دروغی تو دروغ که فریبی تو فریب قاصدک هان، ولی... آخر... ای وای راستی آیا رفتی با باد؟ با توام آی! کجا رفتی؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی، جائی؟ در اجاقی- طمع شعله نمیبندم- خردک شرری هست هنوز
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش ابر، با آن پوستين سرد نمناكش
باغ بي برگي روز و شب تنهاست با سكوت پاك غمناكش ساز او باران، سرودش باد
جامه اش شولاي عرياني ست ور جز اينش جامه اي بايد بافته بس شعله ي زر تا پودش باد گو برويد، يا نرويد، هر چه در هر كجا كه خواهد يا نميخواهد باغبان و رهگذاري نيست باغ نوميدان چشم در راه بهاري نيست گر ز چشمش پرتو گرمي نمي تابد ور به رويش برگ لبخندي نمي رويد باغ بي برگي كه مي گويد كه زيبا نيست؟
داستان از ميوه هاي سر به گردونساي اينك خفته در تابوت پست خاك مي گويد
باغ بيبرگي خنده اش خوني ست اشك آميز جاودان بر اسب يال افشان زردش مي چمد در آن پادشاه فصلها، پاييز