@khodneviisدر سحرگاه سر از بالش خوابت بردار
کاروانهای فرومانده ز خواب از چشمت بیرون کن!
باز کن پنجره را!
تو اگر باز کنی پنجره را،
من نشان خواهم داد به تو زیبایی را.
بگذر از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد
که در آن شوکت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش،
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد.
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد،
به عروسی عروسکهای کودک خواهر خویش،
که در آن مجلس جشن صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس.
صحبت از سادگی و آراستگی ست.
چهره ای نیست عبوس.
کودک خواهر من در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر من امپراتوری پر وسعت خویش را هر روز شوکتی می بخشد.
کودک خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند!
- گل قاصد آیا
با تو این قصه خوش خواهد گفت؟!-
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات،
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز،
بهتر آن است که غفلت نکنیم از آغاز.
باز کن پنجره را صبح دمید!!!
خواب رویای فراموشی هاست!
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشی هاست.
من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها میبینم,
و ندایی که به من می گوید:
"گر چه شب تاریک است
دل قوی دار
سحر نزدیک است"
دل من در دل شب ،
خواب پروانه شدن می بیند،
مهر در صبحدمان داس به دست خرمن خواب مرا می چیند.
آسمانها آبی،
- پر مرغان صداقت آبی ست-
دیده در آینه ی صبح تو را می بیند.
از گریبان تو صبح صادق،
می گشاید پر و بال.
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
- نه
از آن پاکتری.
تو بهاری؟
- نه
بهاران از تو ست
از تو می گیرد وام، هر بهار این همه زیبایی را.
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو!.........
📝 #شعر👤 #حمید_مصدق✒ Telegram.me/Khodneviis