صبح
وداع تیره تر از شام مرگ بود
اشگی به دیده ماند سکوت از زبان گذشت
خورشید تیره گون شد و مهتاب خون گرفت
بر من همان گذشت که بر آسمان گذشت
شادی و شعر و شور و شراب و شباب و شوق
رنگ محال بود و ز چشم گمان گذشت
****
روزی به پیر میکده گفتم که عمر چیست؟
پلکی به روی هم زد و گفتا که هان!، گذشت
گفتم که عشق چیست؟ تهی کرد جام و گفت:
بر هر کسی به شیوه ای این داستان گذشت!!
****
بعد از تو روزگار، بگویم چسان گذشت؟
آنسان که بر پرنده ی بی آشیان گذشت
ای سرخ گل، که باد ربودت ز باغ من
گفتی به باد خیره، چه بر باغبان گذشت؟!
رفتی، برو برو به سلامـت سفـر تورا
اما بگو بگو که چه مارا میان گذشت؟!
هر بار قاصـدی ز ره آمد، دلم تپید
دردا خموش آمد و از آستان گذشت
دیـشـب بیاد گفتــه ی استـادم ایـن دو بیـت
از نــوک خامه بــود ولـی بـر زبان گذشت
"کافسانــه حیـات دو روزی نـبـود بیــش
آن هـم «کلیـم» با تـو بگـویم، چِسان گذشت:
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن
روز دگر بـه کندن دل زیـن و آن گذشت..."
#نصرت_رحمانی#وداع @khakestare_ghoghnoos