✅ گزیده ابیات
ناظم هروی📚 صیّادان معنی ۱
یارب از ابر کرم یک رشحه قسمت کن مرا
چشمۀ لب تشنهام دریای رحمت کن مرا
از تماشای تو گستاخیست لذّت یافتن
پرده چون برداری اوّل مست حیرت کن مرا
خانۀ آتش به آب و گِل نداره احتیاج
چون شوم ویران به دامانی عمارت کن مرا
از گل غفلت رهم بر خارزار افتاده است
همچو دل یک غنچه آگاهی کرامت کن مرا
هر که آهی میکشد، چون سروْ سبزش میکنی
من که خود را سوختم گلچین رحمت کن مرا
..
طواف مشهد دلهای زنده حجّ من است
مبر به راهِ بنا کردۀ خلیل مرا
به صبر با جگر تشنه ساختم که مباد
به راهِ چشمۀ حیوان برد دلیل مرا
..
قلم محبّت او چه به دل نوشت ما را؟
که نمیرسد به خاطر غزل بهشت ما را
..
پیش ازان روز که طاووس فلک چتر زند
بود در اوج هوای تو پر افشانی ما
..
عید شد عید، در گلشنِ عشرت بگشا
پروبالی به هوای گل صحبت بگشا
بیعت زهد به عهد می گلگون بشکن
روزۀ بخل به تکلیف سخاوت بگشا
مشتری چهره بتان مستِ می تهنیتاند
چون مه یکشبه آغوش محبّت بگشا
از ره پرخطرِ روزه برون آمدهای
کمرِ حوصله در بزمِ فراغت بگشا
..
ملالم چینِ پیری داد ابروی جوانی را
نگاهم اشک حسرت کرد آب زندگانی را
رسد چون نوبت پرواز من ریزد پر و بالم
ز اوراق خزان تعلیم دارم پرفشانی را
..
پر مشو مستِ شورش ای طوفان
کشتی ما ندیده دریا را
..
مبین خوارم چنین بر آستانش بود ایّامی
که زلف او به صد عزّت دل از من میربود اینجا
..
عبث از آشیان بی نشانی آمدم بیرون
چه گل چیدم از بن بستان چه بر قدرم فزود اینجا؟
شوم افسردهتر هرچند ساغر بیشتر گیرم.
دل بیعشق پنداری سر مینا گشود اینجا
..
تابوت من به راه عدم کُند میرود
مهمیز شعله میزنم این اسب چوب را
خورشیدفن مشو که نیرزد درین بساط
کیفیّت طلوع، خمارِ غروب را
..
عشقِ خورشید عنان را به مدد میطلبم
برقِ دمسردیِ مهتابِ هوس سوخت مرا
نی به گلزار نیازی نه به پرواز سری
رشکِ آزادی مرغان قفس سوخت مرا
هیچ کارم به نهایت نرسید از خامی
عقل در تجربۀ عشق و هوس سوخت مرا
..
شورش خلقِ جهانش متحیّر دارد
تازه از کوه فرود آمده دیوانۀ ما
..
بیا ساقیّ و رنگین کن بساط محفل ما را
به یک پیمانه چون ساغر، به دست آور دل ما را
خمار از باده بگریزد، دماغ از نشئه سرپیچد
اگر پیمانه سازد چرخ مینایی گل ما را
..
به سرِ فقر که در دل هوسی نیست مرا
چشم چون آبله بر دست کسی نیست مرا
همچو صبحم چه فزاید از حیاتی که بر او
اعتماد از نفسی تا نفسی نیست مرا
به چه سامان ز گرفتاری خود لاف زنم
گوشۀ دامی و کنج قفسی نیست مرا
شعله سر میکشد از صحبت من، سیلْ قدم
در بیابان جهان قدرِ خسی نیست مرا
مزرع سوختهام ساخته با بیبرگی
ناظم از ابر کرم ملتمسی نیست مرا
..
کدام قطره به دریا رسید و تلخ نشد؟
ازین قیاس کن آمیزش بزرگان را
..
زهد نگذارد که سیر مجلس مستان کنم
میکند منع از تماشای چمن، صحرا مرا
خلق را از چرخ پنداری که ضامن گشتهام
هر که را گم کرد جورش، میکند پیدا مرا
همزبان با هم نمیبینم دو کس را از نفاق
کرده حیران سَيرِ صورتخانۀ دنيا مرا
..
بهار میکند از خاطرم طراوتْ وام
خزان عشق تو پرورده در کنار مرا
..
شب که غم شعلۀ افسوس کند آهِ مرا
پارۀ دل پر طاووس کند آه مرا
شد ز دیوانگیاش بادیه زندان چه کنم
داوری نیست که محبوس کند آه مرا
پرده برداشتن از راز فلک غمّازیست
آه اگر حوصله جاسوس کند آه مرا
دیده روییّ و کند دعویِ تأثیر، کجاست
پشتِ آیینه که مأیوس کند آه مرا؟
شد بلند از دل پرشور، مبادا به غلط
برهَمن رشتۀ ناقوس کند آه مرا!
بس که خوشبو شده از بوی محبّت،
ناظم نفس صبح، زمین بوس کند آه مرا
..
گر نخوانیّ و جوابی ننویسی، باری
نامۀ غمزدگان از پر مرغان بگشا
شهر را شورش مجنونصفتان بَرهم زد
که ترا گفت که قفل در زندان بگشا؟
..
میکنم تعمیرت ای دنیا، عمارت کن مرا
بتپرست از کعبه میآیم، زیارت کن مرا
میرسم از بندر فانوس، بارم بابِ توست
گر نداری قیمت ای پروانه غارت کن مرا
..
چو صبح یک نفست بیشتر امان ندهند
مکن چو پرتو خورشید پهن، دامان را
..
در زمان ابرِ چشم از نازِ گلبن فارغیم
بر سر خود گل ز شاخ بید میریزیم ما
..
ستایش تو ازان در حضور سر نکنم
که اجر بیش بوَد طاعت نهانی را
..
از رواج نغمۀ مستانه در بزم طرب
بر سر یک ناله در جنگند با هم تارها
دیدهام زلف پریشانی که از سودای او
میدهد آشفتگی مغزم به سنبلزارها
آب و رنگ شادمانی اینقَدَر هرگز نداشت
پیش ازین هم این چمن را دیده بودم بارها.
#ناظم_هرویخاکستر ققنوس