✅ گزیده ابیات
قاسم مشهدیصیّادان معنی ۱
در حریم نیستی آسوده جانی داشتیم
آمد و رفت نفس شد باعث آزار ما
بس که از گرد کدورت، خانه ما پرشدهست
سقف ما برجای مانَد، گر فتد دیوار ما!
...
سوی دیر و کعبه ما را رهبری در کار نیست
گرچه طفلانیم، راهِ خانه میدانیم ما
در محبّت نیست فرقی عاشق و معشوق را
شمع را در سوختن پروانه میدانیم ما.
...
چه سان ز کوچهٔ معشوق پا نهم بیرون؟
که بستهاند به زنجیرِ پیچ و تاب مرا.
...
هرگه غمت به فکرِ جنون افکنَد مرا
جوشِ پری ز خانه برون افكند مرا.
...
ز سرمه گَردِ کسادیست جنس عاشق را
صدا بلند نشد از شکست قیمتِ ما.
...
به صحرا دام گردان زلفِ پر پیچ و خم خود را
که آهو چون نفس در خویشتن دزدد رَمِ خود را.
...
به گوش بحر، حرف لذّت لبتشنگی گفتم
تپیدنهای دل بیرون فکنْد از آب، ماهی را.
...
بیا به خرّمی ای آبِ زندگی به چمن
که سوخت تشنهلبی، سبزهٔ لب جو را
* * *
چون کند تکلیفِ جان دادن، نهم بر دیده دست
تا بَرد چشمم همان لذّت که گوشم برده است!
...
در دل و دیده سرشک از پی هم پیوستهست
قطرهٔ اشک به دریای کرم پیوستهست.
...
سواد شهر به دیوانه بند و زندان است
چو لاله دست من و دامن بیابان است.
...
نیست گریانِ ترا شکوه ز بیدادِ فلک
کی صدا خیزد ازان کوزه که در آب شکست؟
...
نشکند از چشمهٔ کوثر خمار عاشقان
تشنهٔ گوهر اگر دریا خورَد، سیراب نیست.
...
میانهٔ من و جانان چه گفتگوست که نیست
درین میانه همین حرفِ آرزوست که نیست.
...
هر کجا آن گلِ رخساره برافروخته است
بوی پیراهن یوسف، نفسِ سوخته است
ناله بی زخم محبّت نتراود رنگین
سینه تا چاک نگرديده، لبِ دوخته است.
...
قاتل دو کار در حق من کرد روزِ قتل
دستم گرفت و خون مرا پایمال کرد!
...
باز مشتاق ترا بوسه به پیغام افتاد
گفتگوهای زبانی به لبِ بام افتاد
مرغِ دل بود مقیمِ سر کویت عمری
کرد پرواز همان روز که در دام افتاد
سوی من کرد نظر، من همه تن چشم شدم
همچو دیبا که برو روغنِ بادام افتاد.
...
از شش جهتم راهِ تماشای تو باز است
در خانهٔ من آینه زنگار نبندد.
...
جنبش آهی ضعيفان را به منزل میبرد
بادِ دامن کشتی ما را به ساحل میبرد.
...
عشق را در جانفشانی منّتی بر حسن نیست
شمع اگر بال و پری میداشت، خود پروانه بود.
...
چو آن نسیم که آید درون خانهٔ ویران
نفس ز جای نجنبد که در غبار نیفتد!
...
هرکسی را در مقام خویش میباید گذاشت
صورت منصور را بر دار میباید کشید!
...
بس که با سرعت زمن عمر تباهم بگذرد
گرد برخیزد ز هرجا سال و ماهم بگذرد!
از عدم میآیم اینک با هزاران آرزو
ای فلک، پهلو تهی کن تا سپاهم بگذرد!
...
تنم بی وصل او از تهمت هستی خجل باشد
نفس در سینهام بالِ تپیدنهای دل باشد.
...
عقدهٔ خاطر من شد گره جبهۀ او
به کجا کاشتهام دانه، کجا میروید.
...
مرا با یاد او آسوده نگذارند یک ساعت
رود گر آفتاب از خانهٔ من، ماهتاب آید.
...
دمی فارغ نباشد دیدهام از گریۀ حسرت
همه عمرم به هنگام وداع دوستان مانَد
بوَد از بهر مردن، زندگانی عشقبازان را
چو منزل دور باشد، چند روزی کاروان ماند.
...
دمی که دیده گشایم، مبند بندِ نقاب
حریم آینه را پاسبان نمیباید.
...
بیجنونی نیست دل گر فارغ از رسوایی است
رنگِ گل مانَد به جای خویش، گر بو میرود.
...
فسرده دل همه شب داغهای من شمرد
چو مفلسی که زرِ دیگران حساب کند.
...
گوش را هوشِ شنیدن نبوَد، کاش کسی
از لبت شهدِ سخن را به مکیدن گیرد!
چون ز صحرای غمت بادِ جنون برخیزد
گلِ پیراهن ما رنگِ دریدن گیرد.
...
ز بس بودیم در بزم محبّت چشم بر راهت
گذشتی در دل هرکس، به گوش آوازِ پا آمد.
...
اشک و آهم گر غبارآلود آید، دور نیست
یادِ طفلی در دل من خاکبازی میکند.
...
مرا بر لبْ نفس از ضعف چندان دیر میآید
که پنداری نگاه از دیدهٔ تصویر میآید.
...
ابرِ صحرای تو شمشیرِ خطر میبارد
تن به کشتن بگذاریم که سر میبارد
نیست بی سجدۂ شکر تو درین باغ، سری
نخل سیراب چو گردید، ثمر میبارد
دل ز خود تا نرود، اشک به دامن نچکد
ابرِ این بادیه، هنگام سفر میبارد
گریه ظاهر نشود دیدۂ حیرتزده را
ابرِ تصویر به صحرای دگر میبارد.
...
برو ای نوجوان دادِ جوانی ده، که پیران را
خمیدنهای قد، طاقِ مزارِ آرزو باشد.
...
هنگام دیدن تو، ز بس نارساست بخت
مدِّ نگاه تا سر مژگان نمیرسد.
...
کعبه و دیر، هر دو در کار است
آسیا را دو سنگ میباید.
#قاسم_مشهدیخاکستر ققنوس