چون ندارم سر يک موی خبر زانچه منم
بیخبر عمر به سر میبرم و دم نزنم
نا پديدار شود در بر من هر دو جهان
گر پديدار شود يک سر مو زانچه منم
مشکل اين است که از خويشتنم نيست خبر
مگر اين مشکل از آن است که بیخويشتنم
قرب سیسال ز خود خاک همی دارم یاد
تا به جان راه برم راه ببردم به تنم
ای گل باغ دلم، پرده برانداز از روی
ورنه چون گل ز تو صد پاره کنم پيرهنم
چون تویی جمله چرا از تو خبر نيست مرا
که به جان آمد ازين غصه تن ممتحنم
من تو را دارم و بس، در دو جهان وين عجب است
که ز تو در دو جهان بوی ندارم چکنم
تو فکندی ز وطن دور مرا دستم گير
که چنين بیدل و بیصبر ز حب الوطنم
تا که هستم سخنم از تو و از شيوهء توست
چه غمم بودی اگر بشنویی يک سخنم
گر چو شمعم بکشی زار همه روز، رواست
ور بسوزيم به شب، عاشق آن سوختنم
ور شدم خسته و کشته، کفنی نيست مرا
بی گل روی تو چون لاله بس از خون کفنم
ور شوم سوخته و آب ندارم بر لب
صف کشم از مژه و آنگه صف دريا شکنم
چون "فريد" از غم تو سوخته شد نيست عجب
که چو شمع آتش سوزنده دمد از دهنم.
شیخفریدالدین
#عطار_نیشابوری#دیوان نشر:
#فرهنگ و قلم ۱۳۹۱
خاکستر ققنوس
https://t.center/khakestare_ghoghnoos