✅ گزیده ابیات
سالک قزوینی📚 صیّادان معنی ۴
من آن پروانۀ برگشته بختم بزمِ گیتی را
که دامن بر چراغم زد، چراغ هر که روشن شد
***
عشق، زنجیر ز پای من و مجنون برداشت
چون دو سیلاب به هم خورد، تماشا دارد!
***
از عمرِ رفته حسرت دل یادگار مانْد
گلها به باد رفت و گلستان به خار ماند
رفتیّ و شوقِ آمدنت در دلم نشست
چشمم چو نقشِ پا به ره انتظار ماند
***
زمانه دشمنِ مرد است و آسمان نامرد
به زیر تیغ نشستیم تا خدا چه کند
***
سپند آتش شوق از صدا نمیافتد
ز راهِ دور، صدای جرس نمیگیرد
***
من همان روز ز دل حرف تمنّا شستم
که ازو نامۀ ننوشته جواب آمده بود
***
کاش یک ذرّه ز دل گرد کدورت میبُرد
اینقدَر اشک که از دیدۀ من میآید
***
چین شد کمندِ خیرهنگاهان ز هر طرف
ای آهوی رمیده، نگهبان خویش باش
***
امروز صرفِ گریۀ مستانه میشود
اشک ندامتی که نبستم به کِشتِ خویش
***
گلگون اگرچه جامۀ ماتم نکردهاند
من راضیام، تو خوش کن و در مرگ من بپوش!
***
هرچند کارِ رندی، آخر شدن ندارد
یک کوچه راهِ دیگر، ای کاش میدویدم
***
با تو در یک پیرهن مانند بادام دو مغز
گر جدا باشیم در صورت، به معنی توأميم
***
برنمیدارد عمارت کلبۀ ویران من
در دیار بادهنوشان مسجد آدینهام
***
سبکپروازی دل از دو عالم بُرد بیرونم
ندانم نامۀ شوق که را بر بال و پر دارم
***
چون مو که از خمیر برآید، ز دست تو
ای کافرِ فرنگ، من از دین برآمدم
***
چکیدۀ عرقِ شرم بود شبنم من
ز چشم پاک، همآغوش آفتاب شدم
***
چون گردبادِ گردون، صحرا نمیشناسم
سیلاب کهکشانم، دریا نمی شناسم
بر گِردِ نقطۀ دل، پیوسته میکنم سیر
هرچند سر چو پرگار از پا نمیشناسم
احوال خویشتن را، با او چگونه گویم
چون میرسم به جانان، خود را نمیشناسم
***
به هر صورت که باشد، میکنم منظور او خود را
گهی آیینه، گاهی سرمه، گاهی شانه میگردم
***
ز من مپرس که لب بستهای چرا ز سخن
درین دیار غریبم، زبان نمیدانم
***
به غیر از فردِ باطل نیست اصلِ نسخۀ گیتی
برآرم صد غلط، چون خامه گر بر دفترش گردم
***
یک نگه دارم و صد آینه در پیش نظر
حالِ پروانۀ شبهای چراغان دارم¹
***
مکش ای باغبان چون سرو بر من خطّ آزادی
که با زنجیرِ غم باشد سری چون بیدِ مجنونم
***
جرأت پروانگی دارم، ولی از بیکسی
انتظار شمع در بیرون محفل میکشم
***
بی روی لاله رنگ تو محزون نشستهایم
مانند غنچه تا مژه در خون نشستهایم
داریم با تو محرمی عکس و آینه
گر از حریمِ وصل تو بیرون نشستهایم.
#سالک_قزوینی ۱. با این بیت قاسم مشهدی، هممضمون است
نمیدانم که از ذوق کدامین داغ او سوزم
به آن پروانه میمانم که افتد در چراغانی.
خاکستر ققنوس