✅ گزیده ابیات
اسیر شهرستانی📚 صیادان معنی ۱
ای گلشن از بهارِ خیال تو سینهها
برگ گل از لطافت نامت سفینهها
هرجا غمت رواج دهد گوهرِ شکست
بر سنگِ خاره رشک برند آبگینهها
..
باده چون زور آورد، هشیار میسازد مرا
خواب چون گردد گران، بیدار میسازد مرا¹
صبح را گلگونه میبخشد کف خاکسترم
سوختن رنگینتر از گلزار میسازد مرا
..
با شکوه همزبان نبُوَد گفتگوی ما
پیچیده همچو گریه نفس در گلوی ما
..
همجبهۀ بهارم و همسجدۂ خزان
این شیوهها برای چه آموختی مرا؟
..
چه گویم با کسی راز دل دیوانۀ خود را
که خوابم میبرد گرسرکنم افسانۀ خود را
..
داشتم رنگین بهار فرصتی از اشک و آه
در گل و سنبل گرفتم صبح و شام خویش را
..
به ذوق بیخودی، با بوی گل عزم سفر دارم
نیاید گر بهار از پی، که پیدا میکند ما را؟
..
گداخت بر لبِ حسرت، ترانۀ دل ما
تبسّمی کن و بشکن بهانۀ دل ما..
به عالمی ندهم ذوق میپرستی را
شکسته دل نکنم گریههای مستی را
..
جنون به مستی و هشیاری آزمود مرا
ز بس که محو تو بودم، ز من ربود مرا
..
به آفتابْ برابر مساز یارِ مرا
که همنشین خزان میکنی بهارِ مرا
..
چمن جلوه کن بهار مرا
سبز کن باغِ انتظار مرا
خنده میآیدم چو میپرسی
سببِ گریههای زار مرا
..
همچو آیینه همین از دگران میگویم
میتوان یافت که از خود خبری نیست مرا
..
نمیشناسمت ای فتنه و نمیدانم
کجا شناخته آن چشمِ می پرستْ مرا
..
سرنوشتی دارم از آوارگی آوارهتر
خضرِ راه من نمیداند سراغ خویش را
..
بس که میترسم از جداییها
میگریزم ز آشناييها..
لب گشودم، سخن از یادم رفت
چه بهشتیست فراموشیها!..
بزمِ عاشق نداشت نرگسدان
سر زد از باغِ آسمان مهتاب!
..
به چشمِ کم، غبارم را چه بینی؟
دل صحرا به این دیوانه گرم است
..
خون بود دل که لذّت درد نهان شناخت
این غنچه، قطره بود که رنگ خزان شناخت
..
غبارِ سوختۀ ما به لالهزار گریخت
تحمّل نفسِ سردِ روزگار نداشت
..
عمرِ ضايعکردۀ ما را، چو اوراقِ نفس
گر بگردی، غیرِ یک حرف مکرّر هیچ نیست
..
گلشن ز جلوۀ تو پریخانه گشته است
بوی گل از هوای تو دیوانه گشته است
..
نیست بر ما بیبری چون بید، بار
شهرت بیحاصلی هم حاصلیست
..
گر شاخ گلی بی تو در آغوش گرفتم
آهی شد و آتش به گریبان من انداخت
..
مَی کشیدیّ و نگه سیر چمن یاد گرفت
لب گشودیّ و حیا حرف زدن یاد گرفت
..
تعبيرِ خوابهای پریشان نمیکنم
از زلف خویش پرس که تعبيرِ خواب چیست
..
حیرتم صد چمن شکفت [و] هنوز
اثر نوبهار پیدا نیست
..
کشتِ جهان ز نشو و نما پاک مانده است
آن دانه صرفه برده که در خاک مانده است
..
می رسد از چمن آینه، آشفته چو گل
میتوان دید که غارتزدۀ ناز خود است
..
شنیدم خاطرِ آسودهای هست
ندانستم چراغِ خانۀ کیست
..
دل به راحت ندهم، پاسِ محبّت این است
مژه برهم نزنم، خوابِ فراغت این است
..
دردِ دل گوش میکند، فریاد
مصرع نالهای به یادم نیست!
..
رفتهام از خویش [و] پندارم ز یادش رفتهام
عالم یکرنگی عاشق، تماشاخانهایست
..
صبرم حریف عربدۀ نیم ناز نیست
شادم که عمرِ رنجش بیجا دراز نیست
..
یک حرفِ شکوه از لب خشنود برنخاست
صدبار سوختیم و ز ما دود برنخاست
..
دل ما دعوی اعجاز میکرد
اگر دیوانگی پیغمبری داشت
..
چمن چمن گلِ آشفتگی به دامن ماست
نسیم اگر دمِ عیسیست، برق خرمن ماست
به کاینات، ز آیینه سینه صافتریم
به دوستیش سپردیم هرکه دشمن ماست
..
از عکسِ تنت، جَيبِ قبا آینهزار است
پیراهن از اندام تو لبریزِ بهار است..
در دلم غیرِ خیال تو تجلّی نکند
که درین آینه، عکس همه کس پیدا نیست
..
شش جهت مشتِ غباری شد و پرواز گرفت
برقِ جولانٌ که در خرمن خاک افتادهست؟
..
جز آه و ناله از دل دیوانه برنخاست
غیر از صدای جغد ز ویرانه برنخاست
غم از دلم به ناخن سعی کسی نرفت
هرگز غبار آینه از شانه برنخاست
..
نوبهاری رفته است از گلشن عالم برون
گریه باران در و دیوار، داغم کرده است
..
گیرم از خونِ جگر شیشۀ افلاک پُر است
این دلِ مست، به صد میکده خالی نشود
..
کردی ستم به غیر و من از رشک سوختم
روشن چراغ کس ز چراغ کسی مباد!
..
به گلشن از لب خندان او سخن مکنید
فضای خندۀ گل، تنگ بر چمن مکنید
به دوستی، که چو در کوی او غبار شوم
نسیم را خبر از سرگذشت من مکنید
..
زندانی تحمّلِ خویشند خار و گل
هرکس به قدرِ حوصله دلگیر میشود
..
می تُنُک حوصله، دلْ بیغم و گلْ سست وفا
چون کسی تکیه به خونگرمی احباب کند؟
#اسیر_شهرستانی۱. مولانا صائب این غزل را با تضمین همین مصراع، استقبال کرده است.↓↓
غزل اسیرغزل صائب خاکستر ققنوس