جهان اگر که زیباست
مجیز حضور قیصر را میگوید...
قدیمترها میگفتند در
#آبادان خوانندهای کوچه بازاری و دست چندم زندگی میکرده به نام
#گلنوازان. از او لطیفهای بر سر زبانها بود با این مضمون که روزی در یکی از خیابانهای
#آبادان چشمش به پاسبانی میافتد که با یک دستش مچ
#فرهاد خواننده و با دست دیگرش مچ
#داریوش خواننده را گرفته و با عجله راهی شهربانی ست. پرسوجو میکند که اینها چه کردهاند و جریان چیست؟ جواب میشنود که به دلیل خواندن ترانههای سیاسی، این دو نفر را ساواک احضار کرده. بهمحض اینکه
گلنوازان درمییابد عن قریب شهرتی ایران گیر نصیب این دو خوانندهٔ مطرح میشود، خودش را به پاسبان میرساند و با گرفتن دستهایش خطاب به او با لهجهٔ آبادانی غلیظ فریاد میزند: ها ولک! ما سه تا ن کجا میبری؟!
حکایت قیصر نجیب و عزیز و پاک سرشت و فروتن ما با بعضی از خاطراتی که از او نقل میشود شبیه همین لطیفه است؛ یعنی خواسته یا ناخواسته از قیصر گفتن برای اثبات نزدیکی و خصوصیت خود با این عزیز به قیمت جعل شخصیتی یک بعدی و انتزاعی از او. طبعا در این مقال قصد جسارت به کسی را ندارم فقط حدیث نفسی میگویم به نیت زدودن غباری از تاریخ وجودی یک رفیق در برشی چهارساله از زندگی مشترک با او.
به گمان من قیصر، حتی قیصر دوران دبیرستان، نیاز به هیچ آرایهٔ تصنعی از هیچ نوعی ندارد. همانطور که محتاج هیچ پیرایش ایدئولوژیکی نیست. انسانی به غایت ارجمند که استادان و همکلاسیهای بیمدعایش، جز سربه زیری و وسعت مشرب و رفیق نوازی و عشق به نقاشی و تئاتر و خط و طنازی های موقر و القصه ستودهترین خصایص انسانی چیزی از او به یاد ندارند.
قیصری چنین زیبا، چنین درست، چنین انسان، چنین لبریز از حجب، چنین معصوم، چنین محترم و چنین چربدست در هنر، چه نیازی به انتساب به فلان رفتارهای هیجانی سیاسی در بهمان سال و گرفتار شدن در معرکههای لایتچسبک و نمیدانم چه و چه دارد؟
من ، در هیات یکی از کوچکترین رفقای او، بهرغم آن همه حشر و نشر، جرات نمیکنم چیزی فراتر از بعضی خاطرات کاملا روشن از او نقل کنم، چرا که نگران وسوسههای خودنمایانه ام. تعارف که ندارد. آدمیزاد است دیگر. حدود نیم قرن از آن دورهٔ خاص گذشته و در مورد قیصری که هر نقل قولی از او در تاریخ ثبت میشود، نمیتوان به حافظهٔ ضعیف انسانی اعتماد کرد و هر تردیدی را بهعنوان یقین بهخورد خلقالله داد.
یقین مسجل، رخسار فرهمند قیصر بود که با آن حیای ایلیاتی بیغش در مقابل بسیاری از بازیگوشی های رایج آن دوران و برخی واژههای فراتر از حجبش، تا بناگوش سرخ میشد و سکوت میکرد.
واقعیت بیتردید، هوشمندی قیصر در به حافظه سپردن بلافاصلهٔ دیالوگهای دشوار نمایشنامهٔ# آنتیگونه بود که در یکی از اتاقهای زیرزمین
#مدرسه_جامع تمرین میکردیم. کافی بود یک دور بخواند و ... تمام! واقعیت مسلّم، چرخش شعبدهبازانهٔ قلم سیاهش بود تا با چند حرکت، از یک عکس شش در چهار سیاه و سفید متعلق به عزیزی از فلان همکلاسی، پرترهای هوش ربا بکشد و قند در دل سفارش دهنده آب کند. یکی از همین خواهندگان من بودم که هنر قیصر برایم یک کرور آبرو خرید و اجازه نداد دماغم بسوزد!
واقعیت بی اما و اگر، سرشت پاک قیصر بود که خانوادههای ما را از دوستی با او دچار جمعیت خاطر میکرد. هر دیرآمدنی به خانه با ذکر نام باطل السحر قیصر، ختم به آرامش و گریز از اخیه و داغ و درفش میشد بعضا بیآنکه روح آن رفیق از این دروغ های مصلحت آمیز ما خبر داشته باشد.
قیصر آن دوران یک جوهر پاک بود بی هیچ وامی بهعوض تبعیت از فلان عالم و بهمان عامل. فطرتش بود که برایش محبوبیت میآفرید نه توسلش به مکتب عَمرو و مشرب زید. محبوبیتی بهدور از مرید و مرادبازی و در منتهای خلوص. دستکم قیصری که من میشناختم و دوستش میداشتم چنین بود.
بود و بود و بود تا وزش تندباد آن حادثهٔ تاریخی و غرقه شدن بسیاری از ما قیصریه ایها در گرداب خامکاری ها و ندامت ها و بی چراغ رفتنها و اختلاف مشربهای جدی و چپ و راست پیچیدنها و در یک کلام آغاز پریشانی بیپایان یک جمعیت "
#جامع"!...
قیصرجان
اگر در کائنات گنگ و سرشار از ندانمهای ما این رویا محقق میشود که تو هم اکنون همنشین
#حافظ و
#سعدی و
#مولانا و
#شاملو باشی سلام ما را به آنها برسان و جرعهای از نوش هستیِ دوباره را بهسلامتی دوستدارانت در خندق بیبلا بریز و درعینحال منتظر پیوستن من به جمع حضار آن میهمانی بشکوه و بوسه زدن بر گونههایت بمان.
🍀یادش سبز و نامش جاودان
🍀نوشته از دوست و همکلاسی
#قیصر_امینپور #بهمن_ابراهیمی@ketabeabii