من این آزرده جان را می شناسم خوب
در این جادو شب ِ پوشیده از برگ ِ گل ِ کوکب
دلم دیوانه بودن با تو را می خواست
سروش آوازها می خواند، مسحور ِ شکوه ِ شب
ولی مسکین دلم، انگشت خاموشی نِهان بر لب
شنودن با تو را می خواست
به حسرت آن چنان می گفت از"آن شب ها"ی رویایی
که پنداری نبیند هیچ از این شب ها
خوشا می گفت، با ناخوش ترین احوال، سر در چاه تنهایی:
"خوشا، دیگر خوشا، آن نازنین شب ها!
که ما در بیشه های سبز گیلان می خرامیدیم
و جادوی طبیعت را در افسون ِ شب ِ جنگل
به زیباتر جمال و جلوه می دیدیم
و اما بی خبر بودیم، با شور شباب و روشنای عشق
که این چندم شب است از ماه؟
و پیش از نیم شب، یا بعد از آن خواهد دمید از کوه؟
و خواهد بود
طلوعش با غروب زهره، یا ظهر زحل همراه؟
چرا که در دل ما آفتاب بی زوالی روز و شب می تافت
و در ما بود و گرد ما
طواف ِ کهکشان ها و مدار اختران روشن ِ هر شب
و از ما و برای ما
طلوع ِ طلعت ِ روشن ترین کوکب
خوشا آن نازنین شب ها
و آن شب گردی و شب زنده داری های دور از خستگی تا صبح
و آن شاباش و گه گاهی نثار ابرهای عابر ِ خاموش
و گلباران کوکب ها
و کوکب ها و کوکب ها ....
#مهدی_اخوان_ثالث#م_امید