#صنایع_دستی، رنگ زندگی
...دم دمای صبح است. بر طبق عادت کارمندی با بالا آمدن خورشید من هم پا به دنیای بیداری میگذارم. بیست خرداد در تهران تابستان محسوب میشود. گرمم شده، دست دراز میکنم و بادبزن حصیری را که بالای سرم گذاشتم برمیدارم. دستهٔ چوبی اش با پارچهٔ زرشکی گلداری دوخته شده تا نرم باشد. دورتا دورش را منگوله های ریز نخی احاطه کرده که با ناز، باد را به صورتم هدایت میکند. همانطور که با چشمان بسته خودم را باد میزنم، فکر میکنم در ذهن زن بلوچ چه میگذشته وقتی با دستان ماهرش این بادبزن را میبافته؟ خنکتر که شدم شمد نازک یزدی را کنار میزنم و بلند میشوم. آبی به دست و روی خود میزنم و گرما و کابوسهای شبانه را از خودم دور میکنم. صورتم را با حولهٔذدستبافی که از اسفراین سوغات گرفتم خشک میکنم. به حوله و تمام خاطرات اسفراین لبخند میزنم و به آشپزخانه میروم.
با حرکاتی غریزی کتری را از آب پر میکنم و گاز را روشن میکنم و آب را جوش میآورم. موسیقیٍ کتری جانم که بلند شد قوری گُل سرخی را پر از چای لاهیجان میکنم. دیردم است اما طعمش ماندگار. دستمال دم کنی چهل تکه را که از خانم سن داری در مترو خریدم روی قوری میگذارم تا چایها در خلوت خودشان، به دور از چشم اغیار، دم بکشند.
زندگی کارمندی از آدم چه ها که نمیسازد. آشپزی سر صبح! گمج سبزم را که در بهترین جای آشپزخانه گذاشتهام برمیدارم و سلامی به هم میکنیم. کمی لهجه دارد. هر کاری کرد این سالها در تهران لهجهاش کاملا عوض نشد. هرقدر به او میگویم لهجه داشتن اصالت است. میگوید : آوو... خواخورجان حالا که تهرانی شدم، نباید لهجه داشته باشم که تی قربان! قربان صدقه اش میروم و سیرهای له شده را با کمی روغن درونش میریزم. بوی سیر تفت داده امان از اهل خانه میبرد. پاچ باقالی ها(لوبیا) با زردچوبه و شویدهای اهدایی از بندر گز به ضیافت دعوت میشوند . گمج سبزم اشاره میکند که در را ببند! درِ بلند بالای گمج را بر سرش میگذارم.
پیمانه بر میدارم و در قازان چدنی ای که از گنبد خریدم سه پیمانه برنج میریزم. یادش به خیر، چه عروسیهایی در گنبد دعوت شدیم. موزهٔ زنده مردم شناسی بود انگار. قازان خان به خاطر انحنای زیرش به سادگی بر تخت نمینشیند و حلقهٔ مخصوصی باید روی گاز گذاشته شود. قازان خان و برنج ها... قل قل قل و عطر......عطر شالیزار ....
مجمعه مسی یار همیشگی من در آشپرخانه است. البته توضیح بدهم که ایشان هم لهجهٔ شیرین اصفهانی دارند که مایل به تغیرش هم نیستند. لبههای کنگرهای اش مرا یاد دامنهای چیندار رقصنده های اسپانیایی میاندازد. همه چیز را در خود جا میدهد. نمکدان دوکاسهای سفالی لالجین، بشقابهای میبد، قاشقهای چوبی املشی، سفره حصیری بوشهر و ...
دیر شده، باید برم سرکار. خب.... چی بپوشم؟ اوه امروز یک مصاحبه دارم. مانتوی کرم رنگم را انتخاب میکنم که سیاهدوزی بلوچی دارد. هروقت به نقوش ریز و ماهرانهاش نگاه میکنم به فرضیههای فرازمینیها ایمان میآورم. مگر ممکن است این دوختها کار دست باشد؟ زنان بلوچ فرا زمینیاند. فقط میتوانم این نتیجه را بگیرم!
و دست آخر مقنعه نخی و نرم و سبک بروجرد را سرم میکنم. گیوه های دست بافتم را که نقش چَکَن بر رویش دوخته شده را ور می کشم و میروم به سوی اداره...
اوه ... بر می گردم، پله ها را دو تا یکی می کنم، جعبه خاتم قدیمی ام را باز می کنم، انگشتر نقره ایرانم را بر می دارم. امروز مصاحبه دارم آخر!
#لیلا_کفاش_زاده#ما_دستهای_ایرانیمبه بهانه بیست خرداد، روز جهانی
#صنایع_دستی.
یک هزار و سیصدو نود و نه خورشیدی
@ketabeabii