دشتهایی چه فراخ! کوههایی چه بلند در گلستانه چه بوی علفی میآمد! من در این آبادی، پی چیزی میگشتم: پی خوابی شاید، پی نوری، ریگی، لبخندی پشت تبریزیها غفلت پاکی بود، که صدایم میزد پای نیزاری ماندم، باد میآمد، گوش دادم: چه کسی با من، حرف میزند؟ سوسماری لغزید راه افتادم یونجهزاری سر راه بعد جالیز خیار، بوتههای گل رنگ و فراموشی خاک لب آبی گیوهها را کندم، و نشستم، پاها در آب: "من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هوشیار است! نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه... ! ✍#سهراب_سپهری🌷
نیست رنگی که بگوید با من اندکی صبر،سحر نزدیک است! هر دم این بانگ برآرم از دل دلِ این شب چقدَر تاریک است خندهای کو که به دل انگیزم؟ قطرهای کو که به دریا ریزم؟ صخرهای کو که بدان آویزم؟ مثل این است که شب نمناک است دیگران را هم غم هست به دل غمِ من لیک،غمی نمناک است... #سهراب_سپهری