دشتهایی چه فراخ! کوههایی چه بلند در گلستانه چه بوی علفی میآمد! من در این آبادی، پی چیزی میگشتم: پی خوابی شاید، پی نوری، ریگی، لبخندی پشت تبریزیها غفلت پاکی بود، که صدایم میزد پای نیزاری ماندم، باد میآمد، گوش دادم: چه کسی با من، حرف میزند؟ سوسماری لغزید راه افتادم یونجهزاری سر راه بعد جالیز خیار، بوتههای گل رنگ و فراموشی خاک لب آبی گیوهها را کندم، و نشستم، پاها در آب: "من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هوشیار است! نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه... ! ✍#سهراب_سپهری🌷