ڪانال مدافعان حـرم

#علمدار
Канал
Логотип телеграм канала ڪانال مدافعان حـرم
@Iran_IranПродвигать
15,5 тыс.
подписчиков
79,1 тыс.
фото
58,6 тыс.
видео
104 тыс.
ссылок
ذکر تعجیل فرج رمز نجات بشر است ما بر آنیم که این رمز جهانی بشود... ارسال اخبار و انتقاد و پیشنهاد @shahid_313 @diyareasheghi ❤️آرشیو کانال های شهدا و مدافعان حرم 👉 @lranlran
در تماشای چنین دست . . .
من شدم از دست و حیران می روم

#علمدار_شهید
#سپهبد_حاج_قاسم_سلیمانی

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
در تماشای چنین دست . . .
من شدم از دست و حیران می روم

#علمدار_شهید
#سپهبد_حاج_قاسم_سلیمانی

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
چه تصویر زیبایی
از تو در ذهن‌ها شکل می‌گیرد
فرمانده لشکر امام حسین (ع) باشی
آن هم بدون دست...💔

#علمدار_لشکر_امام‌حسین
#شهید_حاج_حسین_خرازی


▫️ڪانال مدافعان حـــــرم
🌐 @Iran_Iran
https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
ڪانال مدافعان حـرم
بسم رب العشق #قسمت هشتاد وپنجم #علمدار_عشق روزها از پی هم میگذشتن و من همچنان کنار مرتضی تو بیمارستان بودم ازش دور نمیشدم چون طاقت دوری هم نداشتیم اگه نبودم غذا نمیخورد، و این براش خیلی ضرر داشت دیروز دکتر بهم گفت از سوریه بپرسم ازش تا تو خودش…
بسم رب العشق

#قسمت هشتاد وششم

#علمدار_عشق

یک ماهی میشد مرتضی تو بیمارستانه
رفتم نماز خونه نمازمو خوندم و برگشتم  وارد اتاق شدم که خانم دکتر ارغوانی دیدم
-سلام خانم دکتر
~~سلام عزیزم
داشتم به آقامرتضی میگفتم که دیگه مرخصه

-إه چه عالیه
ممنونم بابت زحماتون

وظیفه ام بوده


به مرتضی کمک کردم لباساشو پوشید
سوار ماشین شدیم داشتم ماشینو روشن میکردم
که مرتضی گفت
سادات لطفا زنگ بزن مائده سادات و زینب سادات بیان خونه ما
تا هم امانتی هادی بهش بدم هم سفارشو
فقط بگو دم غروب بیاد
قبل از خونه هم برو مزار هادی

-چشم قربان

به سمت قزوین حرکت کردیم ورودی شهر ردکردیم ماشینو به سمت مزارشهدا کج کردم

میدونستم مرتضی میخاد الان تنها با هادی سایر همرزماش باشه


تو اون عملیات ۱۳۰نفر از سراسر کشور شهیدشدن

که ۱۰تاشون قزوینی بودن
یادمه تو اون هاله زمانی ما هرروز شهید داشتیم
البته من به خاطر مرتضی فقط تو مراسم برادرزاده جوانم حاضر شدم

نزدیک مزارشهدا که شدیم
به مرتضی گفتم
من میرم پیش شهیدم تو راحت باشی
+ممنونم

یهو باد وزید
همزمان که چادرم به بازی گرفت

ومن فکرمیکردم قشنگترین صحنه دنیاست
آستین خالی مرتضی تکون خود،
دلم خالی شد
چه ابوالفضلی شده

آستین خالی بوسیدم
گفتم بوی حضرت عباس میدی آقا


ازش دورشدم
یه نیم ساعت بعد
رفتم پیشش
چونـ ممکن بود هیجانی بشه
و این براش خیلی ضرر داشت

-آقا بریم خونه ؟
+بله بی زحمت برو خونه
الانا دیگه مهمون کوچولومون میرسه

وارد خونه مرتضی اینا شدیم
صدای زهرا و علی آقا بلندشد خوش اومدی فرمانده

مرتضی خندید گفت شرمنده اخوی من حاج حسین علمدار نیستم
خطات قاطی کرده برادر

بعد رو به زهرا گفت مجتبی کجاست؟
به مادر زنگ زدی کربلا رسیدن یا نجف اشرف هستن؟
زهرا:مادراینا که هنوز نجف اشراف هستن
مجتبی هم رفته سپاه ببینه با اعزامش به سوریه موافقت میشه

+صبح زنگ زدم به یکی از بچه ها گفت
به احتمال ۹۹درصد یه هفته دیگه بعنوان معاون تیم پزشکی اعزام بشه 

-خب خداشکر
آقامجتبی هم داره به عشقش میرسه
مرتضی جان یه ذره استراحت کن تا سادات اینا بیان
چشم فرمانده


یه نیم ساعتی میگذشت
صدای زنگ در بلندشد

سلام عزیزعمه
زینب ماشاالله بزرگ شدی

(مائده سادات ): سلام عمه
آره دیگه دخترم الان ۲ماهه ۷روزشه

-بیا تو عزیزم
عمه آقا مرتضی کجاست؟
- تو اتاق الان صداش میکنم


در زدم وارد اتاق شد
- إه بیداری بیا سادات اینا اومدن همسری

+الان میام


مرتضی زینب سادات به سختی بغل گرفت
بعداز احوال پرسی نشست

+مائده خانم
من لایق شهادت نبودم
موندم تا عکسای رفقام و جای خالیشون دلم آتیش بزنه

هادی وقتی میخاست بره شناسایی منقطه مسکونی حمص
این انگشتر داد تا بدم به شما و گفت
هروقت ساداتش بزرگ شد اینو بدید بهش و بگید بابا خیلی دوست داشت
ازم خاست بهتون بگم مراقب چادرتون باشید
و زینبشو واقعا زینب تربیت کنید

مائده خانم هادی حتی لحظه آخرم به یاد شما بود

اینم انگشتر امانتی سیدهادی

با اجازتون

‌آقا مرتضی هادی من چطوری شهیدشد؟
چرا نذاشتن در تابوت باز کنم

مثل سیدالشهدا
چون تو اون تابوت فقط یه سر بود
برای همین اجازه ندادن
اومدم پشت مرتضی برام اتاق
که گفت لطفا تنهام بذار سادات
با زهرا به سمت مائده دویدیم
مائده انگشتر به سینه اش چسبونده بود
هادی خیلی بی انصاف
من انقدر بد بودم که حتی بهم اجازه ندادی لحظه آخر ببینمت


بی انصاف منو با یه بچه ۷تنها گذاشتی رفتی پیش عممون

هادی دلم برات تنگ شده
من میترسم نتونم زینب خوب بزرگ کنم

هادی دوماهه ندیدمت
نمیخای بیای خوابم بی معرفت


پاشد زینب سادات بغل کرد
-مائده کجا داری میری عزیز عمه
میخام برم پیش هادی

باشه صبرکن خودم میبرمت تو حالت خوب نیست

زهراجان مراقب مرتضی باش


سر کوچه یه ماشین شبیه ماشین پسرعموم دیدم

-مائده اون ماشین پسرعمو بود
نمیدونم عمه
من حواسم نشد


مائده بردم مزارشهدا
وای که حرفای این دختر دل آتیش میزدا


دست میکشید رو مزار هادی میگفت
درد نداشتـ لحظه ای سرتو بریدن
مادرمون اومده بود پیشت
سرتو به دامن گرفته بود


-مائده پاشو بسه دختر
خودتو اذیت میکنی
ببین زینب ترسیده

بیا بریم خونه داداش اینا تو بذارم اونجا خیالم راحته

مائده گذاشتم خونه برادرم
خودم برگشتم خونه مرتضی اینا


زهرا با قیافه بهم ریخته در باز کرد
-زهرا چی شده
""زن عموت اینجا بود
به داداشم زخم زبون زد
داداش هم تا مجتبی اومد گفت منو برسون تهران

الان که به مجتبی زنگ زدم گفت خودش داره برمیگرده
داداش برای اهواز بلیط گرفته

-میدونم کجا رفته
الان میرم به سیدمحسن میگم منو برسونه تهران


نویسنده بانو.....ش

ادامه دارد⬅️⬅️
ڪانال مدافعان حـرم
بسم رب العشق #قسمت هشتاد وچهارم #علمدار_عشق نرگس سادات عزیزم آروم باش بیا بریم ببیننداداش وارد راهرو سردخانه یاد خوابم افتاد حرکاتم دست خودم نبود تو راهرو داد زد امام رضا مگه نگفتی آقا بسپرش به من پس چرا رفت چرا شهیدشد چرا برادرزاده جوانم…
بسم رب العشق

#قسمت هشتاد وپنجم

#علمدار_عشق


روزها از پی هم میگذشتن
و من همچنان کنار مرتضی تو بیمارستان بودم

ازش دور نمیشدم
چون طاقت دوری هم نداشتیم

اگه نبودم غذا نمیخورد،
و این براش خیلی ضرر داشت

دیروز دکتر بهم گفت از سوریه بپرسم ازش تا تو خودش نگه نداره چون باعث ناراحتیش میشه

باهم تو حیاط بیمارستان نشسته بودیم

-مرتضی
+جانم خانم
-از شهادت سیدهادی بگو برام
چطوری شهید شد

+نرگس خیلی سخت و تلخ بود
طاقت شنیدنش داری؟

-آره
میخام بشنوم بگو
+‌ما که از اینجا راه افتادیم
بعداز چندساعت رسیدیم سوریه
نرگس تا روزی میخاستیم بریم حمص همه چیز خوب بود
اما اونروز
نزدیکای حرم

صدای مرتضی بغض آلود شد

نرگس تو کاروان ما یه جفت برادر دوقلو بودن
چندصد متری حرم
این دوتا داداش شهیدشدن
نرگس یکیشون که کلا مفقودالاثر شد
یکیشون هم سر در بدن نداشت


نرگس ما بدون اونا رفتیم حمص
نرگس هادی جلو چشمای ما مثل ارباب سر بریدن
ما کاری نتونستیم کنیم

نرگس من مرده بودم
تو یخچال
یهو چشمام باز شد
دیدم تو یه باغم
همه همرزهای شهیدم بود
خانم حضرت زهرا و امام رضا بین بچه ها بود

امام رضا اومدن سمتم دستش گذشت سر شانه ام
گفت به خانمت بگو من مادرم قسم نمیدادی هم به حرمت سادات بودنت شفای همسرت میدم



آستین مانتوم به دهن گرفته بودم
هق هق میزدم

یهو مرتضی با دستش محکمـ تکونم داد

سادات
سادات
حرف بزن دختر

یهو به خودم اومدم
سرم گذاشتم رو پاش
گریه کردم


-گریه کن خانمم
سبک میشی


نویسنده بانو.......ش

ادامه دارد⬅️⬅️
ڪانال مدافعان حـرم
بسم رب العشق #قسمت هشتاد وسوم #علمدار_عشق مرتضی بردن اتاق عمل بعداز ۵-۶ساعت دکتر ارغوانی هم به تیم پزشکی پیوست به خاطر شوکی بهش واردشده بود مجبور شدن دستشم قطع کن ساعتها ساعتهای سختی برای همون بود گوشیم زنگ زد به اسم روش نگاه کردم داداشم محمد…
بسم رب العشق

#قسمت هشتاد وچهارم

#علمدار_عشق


نرگس سادات عزیزم
آروم باش
بیا بریم ببیننداداش

وارد راهرو سردخانه
یاد خوابم افتاد

حرکاتم دست خودم نبود
تو راهرو داد زد

امام رضا
مگه نگفتی آقا بسپرش به من
پس چرا رفت
چرا شهیدشد

چرا
برادرزاده جوانم پرپر شد
آقا شوهر جوانم بهم بده


واردسردخونه شدم
انقدر سرد بود
من با لباس داشتم منجمد میشدم

زیرلب گفتم
مادرجان
تاحالا ازتون چیزی نخاستم
شمارا ب حسینتون قسم میدم
شوهرم بهم برگردونید



یخچال بازشد
زیب کاور پایین اومد

یهو اون دکتر سردخونه گفت
کاور دوم بخار کرده

یاامام رضا


مرتضی خیلی سریع منتقل شد بخش مراقب ویژه

سه چهار روز طول کشید تا حالتش صداش طبیعی بشه

امروز ده روز مرتضی من برگشته
قراره منتقل بشه بخش
-مرتضی جان اجازه میدی من برم خونه
برگردم
چشماش باز بسته کرد گفت برو اما زود بیا

-چشم

وارد خونه شدم
نرجس سادات رو تاب تو حیاط نشسته بود
تمام سعیم کردم نشون ندم خستم

-سلام آبجی خانم
چه عجب از اینورا

سلام عجب به جمالت
-چیه آبجی خانم قرمزشدی
من مامان شدم
-ای جانم
عزیزم
امروز چه روز خوبیه
مرتضی هم قراره بخش
من برم لباسهام جمع کنم برگردم تهران
بهش قول دادم زود برگردم
نرگس لباسات جمع کردی
قبل از رفتن بیا میخام باهات حرف بزنم
-چشم

لباسام جمع کردم
گذاشتم تو ماشینم
-آبجی خانم بفرمایید بنده در خدمتم
&&نرگس تصمیمت برای آینده چیه؟
-یعنی چی حرفت ؟
&&تو که نمیخای مرتضی تنها بذاری -نرجس میفهمی چی میگی
پاشدم وایستادم
اشکام جاری شد
اون مردی که تو بیمارستان هست عشق منه
نفسم به نفسش وصله
شیمیایی ،پیوند و قطع دست چیزی نیست که
اگه حتی یه تیکه گوشت برمیگشت همسرم بود
فهمیدی نرجس خانم
خواهرت انقدر نامرد فرض کردی

نرگس
من منظورم این نبود،

- بسه
به همه بگو نفس نرگس به نفس مرتضی وصله
پس فکر بیخود نکنن

راهی تهران شدم تمام راه اشک میرختم

سرراهم یه شاخه گل رز قرمز براش خریدم

وارد بخش شدم
پرستار :خانم کرمی دکتر ارغوانی گفتن اومدیم حتما برید پیششون

-چشم
وارد اتاق مرتضی شدم
چشمام قرمز بود
لب زد طوری که مادر نبینه چیزی شده

سرم به چپ و راست تکان دادم یعنی نه

با صدای بغض آلودی گفتم این گل مال تو خریدم عزیزم

رو کردم به مادر :مامان چند دقیقه دیگه میشه باشید من برم پیش دکتر برگردم

مادر: آره عزیزم

درزدم صدای خانم دکتر بود که گفت بفرمایید

-خانم دکتر گفتید بودید بیام پیشتون

خانم دکتر:آره دخترم بشین
ببین دخترگلم
معجزه است شوهرت برگشته شاید همکاری دیگه بگن من خرافاتیم اما من باوردارم

خانمی ببین شوهرت از اینجا رفت تا شش ماه باید غذاش میکس بشه چون پیوند ریه زده

-چشم ممنونم
خاستم خارج بشم
صدام کرد
دخترم
-بله

میشه از امام رضا بخای گمشده ی منم برگرده

با تعجب نگاش کردم گفت میشه بشینی چندلحظه
-بله

۳۰سال پیش که بعث به ایران حمله کرد
مردمنم رفت جبهه
الان ۲۷ساله تو مجنون گم شده دعا کن برگرده

سرم انداختم پایین گفتم چشم

وارد اتاق مرتضی شدم
مادر داشت میرفت
از ما خداحافظی کرد رفت

+ساداتم چی شده خانم
-مرتضی من عاشقتم قبول کن
+‌میدونم عزیزم
-‌پس چرا ازم میخان نرن
+کی گفته
گریه ام گرفت تو چشماش نگاه کردم گفتم دوستت دارم
سرم گذاشت
رو سینه اش گفت میدونم


نویسنده بانو.....ش
ڪانال مدافعان حـرم
بسم رب العشق #قسمت هشتاد ودوم #علمدار_عشق وارد بیمارستان شدیم چون آقا مجتبی انترم اون بیمارستان بود خوب میشناختنش تو ایستگاه پرستاری یکی از پرستارا صداش کرد آقای کرمی مجتبی:بله استاد شعبانی گفتن تا اومدیم برید پیششون مجتبی: حتما به سمت اتاق…
بسم رب العشق

#قسمت هشتاد وسوم

#علمدار_عشق



مرتضی بردن اتاق عمل
بعداز ۵-۶ساعت دکتر ارغوانی هم به تیم پزشکی پیوست

به خاطر شوکی بهش واردشده بود
مجبور شدن دستشم قطع کن


ساعتها ساعتهای سختی برای همون بود
گوشیم زنگ زد
به اسم روش نگاه کردم
داداشم محمد بود

-الو سلام داداش
••سلام خواهر
-داداش صدات چرا گرفته
••‌نرگس بیا قزوین
بیا تا برای آخرین بار سیدهادی ببین

گوشی تلفن ازدست افتاد
ازمن چه توقعی داشتید
برادرزاده ام .شوهرم
چندساعتی با ترزیق چندتا آرامش بخش  به دنیا خوش بی خبری رفتم

فقط چشمام باز کردم
مادرشوهرم کنارم بود
با چشمای اشک آلود
عزیزمادر صبور باش
به مجتبی گفتم تو رو برسونه
برگرده تا الان عمل مرتضی خوب بوده
برو خداحافظی برگرد عزیزم


سوار ماشین شدیم
سرم به شیشه چسبونده بودم گریه میکردم


مجتبی یه جای نگه داشت بعداز چند دقیقه زد به شیشه

-بله آقا مجتبی
""زنداداش روسری مشکی خریدم براتون
تا من یه چیزی بخرم که فشارتون دوباره نیفته
شما سرش کنید


بالاخره به خونه خودمون رسیدیم
مجتبی گفت:زنداداش من واقعا شرمندم باید برگردم
شما بیزحمت با سیدمحسن برگردید .
یا زنگ بزنید آژانس

وارد خونه شدم
گویا به شرایط سخت شهادت هادی
اجازه بازگشایی تابوت نمیدادن
مائده تا چشماش به خورد
عمه دیدی سیاه بخت شدم
عمه سیدهادیت پرپر شد
عمه نمیذارن ببینمش
عمه زینبم بی پدرشد

خودم هق هق میزدم اما دویدم سمت
بغلش کردم
عمه فدای مظلومیت بشه
آروم باش عزیزم


عمه دخترم حتی روی پدرش ندید

مراسم به سختی تموم شد
مائده سادات جیغ نمیزد
اما بارها بارها بیحال شد
زینب یه ماهه هم که چیزی متوجه نمیشد
فقط گریه میکرد
ساعت ۹شب بود به سمت بیمارستان راه افتادم
با آژانس رفتم

تا وارد حیاط بیمارستان شدم
زهرا دیدم
نزدیکش شدم
زهرا چی شده
چرا اینطوری هستی

صداش به زور دراومد
داداشم

ترسیدم
داداشت چی

خودش انداخت تو بغلم
نیم ساعت پیش نبضش ایستاد

-یعنی چی
دستش تکان دادم
زهرا بگو مرتضی زنده است
تروحضرت زهرا بگو زنده است



نویسنده :بانو......ش


ادامه دارد⬅️⬅️

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
بسم رب العشق #قسمت هشتاد ویکم #علمدار_عشق #راوے نرگس سادات امروز پنجشنبه است ازصبح که ازخواب پاشیدیم هممون یه حالی هستیم خیلی بی تابم دیشب با مائده سادات  تماس گرفتم اونمـ گفت ڪہ سیدهادی زنگ زده حلالیت از این حرفا دیگه مطمئن شدم یه خبری هست …
بسم رب العشق

#قسمت هشتاد ودوم

#علمدار_عشق


وارد بیمارستان شدیم
چون آقا مجتبی انترم اون بیمارستان بود خوب میشناختنش

تو ایستگاه پرستاری
یکی از پرستارا صداش کرد
آقای کرمی

مجتبی:بله
استاد شعبانی گفتن تا اومدیم برید پیششون
مجتبی: حتما

به سمت اتاق دکتر حرکت 
کردیم
درزدیم واردشدیم
همگی سلام کردیم

دکتر:سلام کدوم همسر مرتضی و کدوم همسر علی هستید

-آقای دکتر من همسرم مرتضیم حالش چطوره

دکتر: ببینید علی آقا ما یه شیمیایی سطحی شده
البته فعلا تحت نظر ما هستن
زهرا: آقای دکتر برادرم چی

دکتر :نظر نهایی درمورد مرتضی را باید استادمون خانم ارغوانی بدن
اما چیزی که من دیدم

مرتضی شیمیایی بالا وارد بدنش شده
صددرصد پیوند ریه میخاد
باتوجه به مهماتی که نزدیکش منفجرشده
اعصاب دستشم آسیب دیده
امکان قطع بالاست

ولی همه این موارد و زمان انجامش وابسته به آرامش اعصاب مرتضی است

خانم شما پیشش تو اتاقش باشید
اما حرفی از این مجروحیتش نزنید

وارداتاق مرتضی شدم
ماسک اکسیژن رو دهانش بود
چشماش بسته بود
نزدیکش شدم و صورتش نوازش کردم
پیشانیش بوسیدم
چشماشو باز کرد
-سلام عزیزم خوبی آقا
دلم برات تنگ شده بود

ماسک برداشت
بریده بریده گفت
من م دل م بر ات تن گ شده بود

ماسک بزن حرف نزن من اینجام
برات زیارت عاشوا بخونم

تو ماسک گفت آره بخون


تایم ناهارشد
پرستاری اومد
خانمی بیا تو راهرو غذات بخور


داشتم باغذام بازی میکردم
که دوتا از این پرستار سوسولا رد شدن
این نامزد همین پسره مدافع است
ببین برا پول چه میکنم

وارد اتاق مرتضی شدن
با خودم گفتم یه چیزی یه وقت نگن حالش بد بشه

بالا سر مرتضی گفتن ارزش داشت برا پول


رسیدم چی دارید میگید برید بیرون
وای خاک عالم مرتضی داشت خون بالامیاورد
دویدم سمت ایستگاه پرستاری
خانم احمدی توروخدا کمک کنید
حالم همسر بده


دکتر و پرستار اومدن
دکتر:خانم احمدی
دکتر ارغوانی پیچ کن
اتاق عملم آماده کن
زنگ بزن پایین ببین
خانواده اون مرگ مغزی رضایت دادن برای پیوند


نویسنده بانو....ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
بسم رب العشق #قسمت هشتاد ویکم #علمدار_عشق #راوے نرگس سادات امروز پنجشنبه است ازصبح که ازخواب پاشیدیم هممون یه حالی هستیم خیلی بی تابم دیشب با مائده سادات  تماس گرفتم اونمـ گفت ڪہ سیدهادی زنگ زده حلالیت از این حرفا دیگه مطمئن شدم یه خبری هست …
بسم رب العشق

#قسمت هشتاد ویکم

#علمدار_عشق



#راوے نرگس سادات


امروز پنجشنبه است
ازصبح که ازخواب پاشیدیم هممون یه حالی هستیم
خیلی بی تابم

دیشب با مائده سادات  تماس گرفتم
اونمـ گفت ڪہ سیدهادی زنگ زده حلالیت از این حرفا
دیگه مطمئن شدم یه خبری هست
خدا خودش ختم بخیر کنه

دم اذان بود
زهرا آجی میای بریم مزارشهدا من خیلی بی تابم

زهرا :آره آجی بریم خودمم خیلی دلم شور میزنه

رفتم مزارشهدا
دعای کمیل
بازم آروم نشدیم

وارد خونه شدیم
باهمون چادرمشکی لب حوض نشستم
دستم کردم تو آب
چقدر دلم برای سیدهادی و مرتضی تنگ شده
در کوچه بازشد
آقامجتبی داخل خونه شد،
چشماش قرمز بود
با صدای آروم ،بغض آلودی گفت سلام زنداداش

رفت تو خونه
یهو صدای یاحسین مادر بلندشد
زهراهم مثل ابربهار گریه میکرد
با سرعت وارد اتاق شدم

چی شده
سر سیدهادی و مرتضی بلای اومده

زنداداش آروم باشید
یه مجروحیت کوتاهه
باید بریم تهران

دستم زدم به دیوار گفتم یامادرسادات

مامان نرگس دخترم بریم تهران
ببینیم چه بلای سرمون اومده

نویسنده بانو....ش


ادامه دارد⬅️⬅️

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
بسم رب العشق #قسمت هشتاد #علمدار_عشق منتظر دستور فرمانده بودیم فرمانده به جمع ما پیوست بسم الله الرحمن الرحیم برادرا خط آتش قبلی خیلی شهید داده و اکثرا گمنام هستن به چهره ها نگاه کنید اگه کسی شناختید اعلام کنید اخوی ها ببینید خانمی که شما مدافع حرمش…
بسم رب العشق

#قسمت هشتاد ویکم

#علمدار_عشق



#راوے نرگس سادات


امروز پنجشنبه است
ازصبح که ازخواب پاشیدیم هممون یه حالی هستیم
خیلی بی تابم

دیشب با مائده سادات  تماس گرفتم
اونمـ گفت ڪہ سیدهادی زنگ زده حلالیت از این حرفا
دیگه مطمئن شدم یه خبری هست
خدا خودش ختم بخیر کنه

دم اذان بود
زهرا آجی میای بریم مزارشهدا من خیلی بی تابم

زهرا :آره آجی بریم خودمم خیلی دلم شور میزنه

رفتم مزارشهدا
دعای کمیل
بازم آروم نشدیم

وارد خونه شدیم
باهمون چادرمشکی لب حوض نشستم
دستم کردم تو آب
چقدر دلم برای سیدهادی و مرتضی تنگ شده
در کوچه بازشد
آقامجتبی داخل خونه شد،
چشماش قرمز بود
با صدای آروم ،بغض آلودی گفت سلام زنداداش

رفت تو خونه
یهو صدای یاحسین مادر بلندشد
زهراهم مثل ابربهار گریه میکرد
با سرعت وارد اتاق شدم

چی شده
سر سیدهادی و مرتضی بلای اومده

زنداداش آروم باشید
یه مجروحیت کوتاهه
باید بریم تهران

دستم زدم به دیوار گفتم یامادرسادات

مامان نرگس دخترم بریم تهران
ببینیم چه بلای سرمون اومده

نویسنده بانو....ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
بسم رب العشق #قسمت هفتاد ونهم‌ #علمدار_عشق همه سریع خودشون به نقطه انفجار رسوندن چیزی که میدیدیم اصلا قابل باور نبود انفجار تو نطقه ای بود که سیدحسن و سیدحسین بودند یکیشون که اصلا محو شده بود انگار نبود دیگری هم سرش نبود هیچ پلاک و کد شناسایی هم…
بسم رب العشق

#قسمت هشتاد

#علمدار_عشق

منتظر دستور فرمانده بودیم

فرمانده به جمع ما پیوست
بسم الله الرحمن الرحیم
برادرا خط آتش قبلی خیلی شهید داده
و اکثرا گمنام هستن
به چهره ها نگاه کنید
اگه کسی شناختید اعلام کنید

اخوی ها ببینید خانمی که شما مدافع حرمش شدید
زینب کبری است
تو کربلا شهادت ۱۸عزیزش دیده
سر ۷۲ نفر روی نیزه دید
اما رسالتش انجام داد
ما آمدیم تا حرامی پا به حرام نذاره پس محکم باشید

خیلی دقیق به چهره شهدا نگاه میکردیم

یهو گفتم یاحسین
علی
این استاد مرعشی نیست

علی: چرا خودشه
حاج حسین
این شهید استاد ما تو دانشگاه بودن
اسم فامیلشون هم علی مرعشی هست

حاج حسین : عباس
عباس
اخوی بیا اینجا این شهید هویتش معلوم شد

ما به خط آتش تزریق شدیم
اوضاع به نفع ما بود
داعش عقب رفت
وارد منطقه مسکونی حمص شد
- حاجی چیکار کنیم
حاج حسین : دست نگه دارید
بعداز نیم ساعت
سیدهادی و عباس
آماده باشید باید برید تو خط دشمن
برای شناسایی

هادی اومد سمتم :مرتضی جان ما بریم اون سمت صددرصد شهید برمیگردیم
این انگشتر بده ب مائده سادات بگو وقتی زینبم بزرگ شود
بگه بابا خیلی دوست داشت
بهش بگو زینب من حتما چادر مادر سرش کنه

+ هادی تو سالم برمیگردی

ثانیه ها به ما سال میگذشت
چندساعت بعد داشتم دیدبانی میدادم
حاجی
حاجی
بچه ها اسیر داعش شدن .

فرمانده داعش حاج حسین علمدار ببین چه میکنم با نیروهات میکنم

عباس بستن به درخت و نارنجک سراسر بدنش کار گذاشتن و در چشم بهم زدنی
عباس شهید شد

موهای هادی گرفت رو پلاکش نوشته سید
های حاجی ببین این عجم عرب نما چیکارش میکنم

سر هادی برید و پرت کرد سمت ما
بدن بی جانش گلوله باران کردن


بعد دستور حمله شدید به خط آتش ما داد
یه گلوله توپ بین منو علی خورد


نویسنده بانو.....ش

ادامه دارد⬅️⬅️

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
بسم رب العشق #قسمت هفتاد وهشتم #علمدار_عشق #راوی مرتضی امروز روز آخر حضورما تو معقر حضرت ابوالفضل هستیم قرارساعت ۹ شب فرمانده بیاد برای توجیه عملیات فردا صبح تاظهر اعضا با خانوادهاشون تماس بگیرن ظهر بریم حرم بی بی خداحافظی وحرکت کنیم به سمت حمص حرکت…
بسم رب العشق

#قسمت هفتاد ونهم‌

#علمدار_عشق


همه سریع خودشون به نقطه انفجار رسوندن
چیزی که میدیدیم اصلا قابل باور نبود

انفجار تو نطقه ای بود که
سیدحسن و سیدحسین بودند
یکیشون که اصلا محو شده بود
انگار نبود
دیگری هم سرش نبود
هیچ پلاک و کد شناسایی هم نبود


ثانیه ثانیه های سختی بود
باید میرفتیم حمص
در حالی که نمیدونستیم این شهید سید حسن یا حسین

فرمانده بیسیم زد عقب
°°حسین حسین
عباس
عباس جان بگوشی


*عباسم
حسین جان بگو

°°دوتا پرستو بدون بال پریدن
یکیشون تو لانه ماندگارشد
یکیشون بال نداره

پرستو باید برگرده کلا آشیونه


یه چندساعتی طول کشید تا اومدن  شهید ببرن
بعنوان شهیدگمنام


ما مجبوریم محکم باشیم

تو حرم از خانم شهادت خاستم
اما چرا بقیه مخصوصا سیدهادی بوی خدایی میده
نوربالا میزد

بالاخره سوار اتوبوس شدیم
همه سرشون به شیشه بود
شاید بعضی گریه میکردند

که یک دفعه سیدهادی،وسط اتوبوس ایستاد
کیستم رهبرمن پور ابیطالب است
پیرو هر بی پدری نیستم
علویم پسر کرارم
رگ ناموس پرستی ز ابوالفضل دارم
من به جنت نروم خرده حسابی باشد
تا عمر نزنم پا به جنان نگذارم

ای داعش
بی سبب که از شام
به عراق آمده اید
شما کمتر از آنید
که حسین تیغ بکشد
و علمدار علم بردارد
ما جوانان بنی فاطمه اربابیم
بی حیا عمه عمه ما
مالک اشتر دارد
ایل ما ایل عجمهاست
یک کودک ما
جگری برابر با شیر دارد
اینکه مادست به شمشیر
و زهره ایستادیم
سبب این است
که این طایفه رهبر دارد
کشور ضامن آهوست
بزرگتر دارد
وای اگر گرد و حرم عمه ما بنشیند
تیغ ما آن زمان شوق سر افکندن دارد
باید شام به آرامش بگردد.
چونکه شب جعمه
حرم روضه مادر دارد
دوران معاویه صفتها به سرآید
این پرچم شیعه است که برقله دنیاست
هرکس زعلی دم بزند
هموطن ماست
یاحیدر کرار زند به زودی
نقش بر پرچم عربستان سعودی
ما منتظر حمله ی از سوی حجازیم
تا مابین بقیع حرمی ناب بسازیم
مکه بشود مرکز شیعه چه قشنگ است

کلنا عباسک یا زینب


مداحی سید که تموم شد
رفتم سمت عباس
تنها مدافع ترک تو کاروان ما
اصالتا ترک بود
اما قزوین زمین گیر شده بود
عاشق یه دختر قزوینی شده بود
و ماندگار شهرما بود
خودش میگفت شب اعزام فهمیده پدر شده اما اومده
فارسی میفهمید
اما نمیتونست جواب بده
رفتم سمش زدم رو شانه اش

+ عباس
°° جانا قارداش(جانم داداش)
+ برامون مداحی ترکی بخون
°° اخی من مداحیه ترکی اوخوسام سسیز که بولمییجاخسوز ( آخه من مداحی ترکی بخونم شما نمیفهمیدکه )
+ اشکال نداره یه تکیه خیلی کوتاه بخون


°° من غم عشقه گرفتار اولموشام

اهل عشقه یار و غمخوار اولموشام

دلبریم باب الحوائج دور منیم

عاشق دست علمدار اولموشام

یا ابوالفضل یا ابوالفضل یا حسین
( من دچارغم وگرفتارعشق شدم
اهل عشق یاروغم خواریارشدم
کسی که دلبرمنه ودلم برده باب الحوائج..
عاشق دست علمدارشدم
یاابولفضل......)

رو به سیدهادی کرد و گفت
حضرت ابوالفضلیدن ایستریم که اوزی تک شهید اولام .قوللاریم  بدنیمنن ایریلا و بدنم تکه تکه اولا
( از حضرت عباس خاستم مثل آقا شهید بشم بدنم شرحه شرحه)
عباس به سیدهادی میگفت سیدهادی هم برای ما ترجمه میکرد

رسیدیم حمص

نویسنده بانو......ش

ادامه دارد⬅️⬅️

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
بسم رب العشق #قسمت هفتاد وهفتم #علمدار_عشق -الو سلام مائده جان خوبی عزیزم؟ مائده : ممنونم عمه شما خوبی؟ عمه جان پس فردا یه مهمون ویژه داریم صدام لرزید  مهمون کیه؟ مائده سادات :عمه نترسید فعلا ما لایق نشدیم یه شهید مدافع حرم بعداز سه ماه پیکرش برگشته…
بسم رب العشق

#قسمت هفتاد وهشتم

#علمدار_عشق



#راوی مرتضی

امروز روز آخر حضورما تو معقر حضرت ابوالفضل هستیم
قرارساعت ۹ شب فرمانده بیاد برای توجیه عملیات
فردا صبح تاظهر
اعضا با خانوادهاشون تماس بگیرن ظهر بریم حرم بی بی خداحافظی
وحرکت کنیم به سمت حمص حرکت کنیم
به سمت سیدحسن و سیدحسین رفتم
این برادرا دوقلو بودن سیدحسن ۶ دقیقه از سید حسین بزرگتر بود
+ سیدحسن میگم چطورشد
حاج خانم اجازه داد شما هردوتون باهم بیاید سوریه ؟
سیدحسن: از اول قرارمون همین بود
آخه یه قراری بین ما و عمه جانمون هست
+ چه قراری؟

سیدحسن: قراره هردومون غریب بمونیم
داداش مرتضی
+ جانم سیدحسن
سیدحسن: یادت نره اسم منو داداشم زنده نگهداری

+ یعنی چی؟
سیدحسن : پدرشدی پسراتو به اسم ما بذار

رفقا حاضر باشید
فرمانده داره میاد

فرمانده
بسم الله الرحمن الرحیم

سلام بر شهــدا
آن مهــدے باوران و یاوران
ڪہ"لبیڪ"گفتند بہ نائب المهدے
و مهدے نیز"ادرڪنـے"شان را خریدار شد
اے ڪاش"ادرڪنـےِ"ما جاماندگان
با"لبیڪِ"شهدا اجابت گردد
و شهید شویم!

رفقا امشب شب وداع باهم است شاید فرداشب خیلی هامون دیگه تو این جهان نباشیم
وصیت نامه هاتون ببنویسید
از هم حلالیت بگیرید
درهای بهشت باز شده
آقا حضرت عباس ماه منیر بنی هاشم
و آقاسیدالشهدا
منتظر شمان
آغوش باز کردند تا شمارو در آغوش بگیرن
هرکسی پرید سلام سایرین به حضرت زهرا برساند
و بگویید تا شیر بچه های حیدرکراراست
حرم دخترش بی بی حضرت زینب امن میماند
رفقا یادمان باشد اسارت و جانبازی بطور حتم کمتر از شهادت نیست

بقول شهید باقری فرمانده دلها
آنان که رفتن کار حسینی کردن
آنها که میمانند کار زینبی بکند


رفقا ما قراراست این خط از دشمن پس بگیریم
در دو خط آتش جدا
فردا با خانواده ها تماس بگیرید
بگید شاید تا ۱۵ روز باهشون تماس نگیرید
بگید قراره منتقل بشید یه معقر دیگر
در اولین فرصت صددرصد تماس میگرید

شماره خونمون گرفتم باز خداشکر سادات برداشت
+ الو سلام
- الو مرتضی خودتی؟
+ آره خانم گل
- مرتضی کی میای ؟
+ سادات وقت نیست
زنگ زدم بگم داریم میریم یه جایی دیگه شاید دیگه زنگ نزنم
حلال کن اگه تو این ۶-۷ ماه بدی دیدی
خیلی دوست دارم
خداحافظ


به سمت حرم بی بی حضرت زینب  به را افتادیم
۵۰-۶۰ متری به حرم خانم مونده بود
من و سید هادی داشتیم حرف میزدیم
که صدای خمپاره اومد

نویسنده بانو ....ش

ادامه دارد⬅️⬅️
ڪانال مدافعان حـرم
بسم رب العشق #قسمت هفتاد وششم #علمدار_عشق ماشین پارک کردم زن عموم دیدم این زن عموم دو سال پیش خیلی اومد خواستگاریم برای پسرش اما من گفتم نه بعدش رفت دخترخاله ام بعنوان عروس انتخاب کرد، الان خدا بخیر کنه میخاد چه زخم زبانی بزنه رفتم سمتش - سلام زن…
بسم رب العشق

#قسمت هفتاد وهفتم

#علمدار_عشق

-الو سلام مائده جان خوبی عزیزم؟
مائده : ممنونم عمه شما خوبی؟
عمه جان پس فردا یه مهمون ویژه داریم

صدام لرزید  مهمون کیه؟

مائده سادات :عمه نترسید
فعلا ما لایق نشدیم
یه شهید مدافع حرم بعداز سه ماه پیکرش برگشته عقب
چندروزه اومده شهرما
اما اصالتا شیرازیه
حالا پس فردا خانواده اش دارن میان قزوین
ما داریم میریم معراج الشهدا آماده کنیم
حالا میخاستم ببینم شما و زهرا خانم میاید کمک ؟

- آره عزیزمـ ماهم میایم

به زهرا زنگ زدم قرارشد برم دنبالش
آقا مجتبی هم قرارشد باما بیاد
به مادرجون گفتیم که این دوروز اصلا نمیایم خونه

همه معراج ابتدا سیاه پوش کردیم
بعد چون نزدیک محرم بود،
یه صحنه از عاشورا درست کردیم

دوروز مثل برق و باد گذشت  خانواده شهید ساعت ۹ صبح رسیدن معراج الشهدا

یه بچه سه -چهارماهه همراهشون بود

گویا زمان اعزام شهید همسرش ماههای آخر بارداری طی میکرده

بعداز گفتگوی مادر
همسرش نزدیکش شد

محمدجانم
ببین آقا
علی آوردم
بی وفا چه زود ازپیشم رفتم
رجعت مبارک آقا
باباشدنت مبارک بی وفا
محمد یادت نرها گفتی
اینجا فقط یه سال کنارت بودم
اون دنیا همیشه کنارت میمونم
میدونم حرفت همیشه حرفه

محمد من پسرت یه شیر مرد بزرگ میکنم
تا اونم فدای حضرت زینب بشه

کارای انتقال اون شهید بزرگوار به زادگاهش انجام شد
یازده روز از اعزام مرتضی میگذشت
و من فقط یه بار صداشو شنیده بودم

خونه مادرجون بودم
زهرا تو اتاقش بود داشت رو
تحقیقش کار میکرد
مادرجون هم تو آشپزخونه مشغول آشپزی بود
تلفن زنگ خورد،
مادرجون : نرگس سادات دخترم لطفا تلفن جواب بده

نویسنده بانو.....ش

ادامه دارد
ڪانال مدافعان حـرم
بسم رب العشق #قسمت هفتاد وپنجم علمدارعشق ماشین روشن کردم به سمت خونه مرتضی اینا حرکت کردم آویز توماشین عکس مرتضی بود دستمو بردم سمت عکس گفتم مرتضی دلم برات یه ذره شده نکنه خیلی عاشق حرم بشی بپری مرتضی میدونم آره زهرا خواهرت مائده سادات عروس برادرم…
بسم رب العشق

#قسمت هفتاد وششم

#علمدار_عشق

ماشین پارک کردم
زن عموم دیدم
این زن عموم دو سال پیش خیلی اومد خواستگاریم برای پسرش اما من گفتم نه
بعدش رفت دخترخاله ام بعنوان عروس انتخاب کرد،

الان خدا بخیر کنه میخاد چه زخم زبانی بزنه

رفتم سمتش
- سلام زن عمو خوب هستید؟
پسرعمو و عروس عمو خوبن

زن عمو: سلام الحمدالله
نرگس جان بدت نیادا
اما خداشاکرم عروسم نشدی
چون بخاطر ۱۰۰میلیون پول شوهرت راهی سوریه کردی

سرم انداختم پایین و هیچی نگفتم
قطرات درشت اشک از چشمام راهی صورتم شد

زن عمو:خوب کاری نداری دخترم

زنگ در زدم
مامانم تا منو دید گفت خاک توسرمـ
نرگس چی شده ؟
چرا گریه میکنی؟

-مامان چرا مردم فکر میکنند پول میدن
اصلا کدوم زنی حاضر تو اوج جوانی تنها بشه
برای پول
اصلا حال خوش بچه های مدافع موقع شهادت به پول گرفتن میخوره

عزیزجون: نرگس دخترم برو استراحت
امروز پیش خودمون بمون
دلمون برات تنگ شده

- چشم
عزیزجون:بی بلا


خودم تو یه بیابان بی آب و علف دیدم
هیچکس نبود
شروع کردم به دادزدن
کســــــــــــی اینجانیست ؟
کســــــــی اینجا نیست ؟

لباس عربی با نقاب و چادر عربی سرم بود

شروع کردم به راه رفتن تو بیابان

صدای طبلهای جنگی و شیع های اسبا و شیپور از فاصله نزدیکی میومد


چند مترکه رفتم جلو
یه آقا دیدم
صداش کردم

ببخشید برادر

روش برگردون طرفم دیدم مرتضی است
دویدم سمتش اون لباس جنگی تنش بود
زره و شمشیر

-مرتضی اینجا کجاست ؟
چرا ما اینطوری لباس تنمون

+اینجا کربلاست
بیا بریم پیش آقاامام حسین


رفتیم جلو
دیدم آقامون امام حسین ،حضرت عباس و خیلی از افراد حاضر در کربلا اونجا بودن

یهو یه خانم نورانی رفت پیش امام حسین
حسین برادرم
یاران من آمده اند تا در رکابت باشند
اذن میدانش بده برادر

جنگ شروع شد

سرها بریده شد
مرتضی اومد پیشم
نرگس زینب وار رفتار کن

به وسط میدان رفت
نیزه بالارفت تا در قفسه سینه اش ماندگار بشود
که دادزدم نــــــــــــــــــه یا امام رضا
خودت کمکش کن


نرگس نرگس بابا از خواب  بیدارشو
نرگس عزیز بابا پاشو

سرم گذاشتم رو سینه آقاجون
بابا خیلی سخته
خیلی سخته


هشت روز از رفتن مرتضی میگذشت
که مائده سادات زنگ زد

نویسنده بانو.....ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
بسم رب العشق #قسمت هفتاد وسوم #علمدار_عشق زهرا به اصرار بامن راهی مزارشهدا شد وقتی قدم به مزارشهدا گذاشتم یاد چندهفته پیش افتادم که پیکرپاک سیدرسول پسرداییم روی دست مردم تواین مزار برای همیشه آرام خوابید به رسم احترام و ادب اول رفتیم مزارسیدرسول …
بسم رب العشق

#قسمت هفتاد وچهارم

#علمدار_عشق


بچه ها بنظرتون اینجور پریدن به سوی معشوق و گفتن ذکر یاحسین با پول میشه؟

بچه ها شما همتون منو میشناسید از عشقم به آقای کرمی هم باخبرید

از مریضی این مدتم باخبرید
ازوضع مالی عالی خانواده من و آقای کرمی همینطور

صدام لرزید بچه ها به جدم قسم هیچکدوم از مدافعین پول نمیگرن

ناموس شیعه درخطره
کربلا به پاست
مردامون نرن حضرت زینب دوباره اسیر میشن


بچه ها سالهای بین ۵۹-۶۸ نیرو بعث به کشور ما حمله کرد

هیچ کشوری به ما کمک نکرد
۹۰خورده ای کشور

نیروی بعث تا بن دندان مسلح کردن

بچه هامون شهید شدن
خرابی ها بار اومد


بچه ها ما شیعه ایم باید پشت هم باشیم

ما مزه جنگ کشیدیم
بعداز جنگ مزه آرامش به لطف امام زمان و از لطف رهبری سیدعلی داریم


بچه ها وظیمون به سوریه کمک کنیم

بچه ها امیدوارم قانع شده باشید
چرا مدافعین حرم میرن

با صلوات بر محمد و آل محمد پایان جلسه

اللهم صلی محمد و ال محمد و عجل فرجهم


نویسنده بانو.....ش


ادامه دارد⬅️⬅️
ڪانال مدافعان حـرم
بسم رب العشق #قسمت هفتاد ودوم #علمدار_عشق #راوی نرگس سادات خونه مادرشوهرم اینا بودم زهرا نمیذاشت برم خونه خودمون میگفت تنهایی میشنی فکر و خیال میکنی واقعا راست میگفت دومین شبی که مرتضی من اعزام شده سوریه یعنی الان داره چیکار میکنه غذا خورده …
بسم رب العشق

#قسمت هفتاد وسوم

#علمدار_عشق


زهرا به اصرار بامن راهی مزارشهدا شد
وقتی قدم به مزارشهدا گذاشتم
یاد چندهفته پیش افتادم که پیکرپاک سیدرسول پسرداییم روی دست مردم تواین مزار برای همیشه آرام خوابید


به رسم احترام و ادب اول رفتیم مزارسیدرسول
یک ردیف بعداز مزارسیدرسول
مزارشهدای گمنام مدافع حرم بود

-زهرا میشه تنهام بذاری
میخام با این گمنام ها تنها باشم
زهرا: باشه آجی

نشستم کنار مزارشهیدگمنام مدافع حرم

چرا اینجا خوابیدی ؟
مادرت چشم انتظارت نیست ؟
زن داشتی؟
یا مثل مرتضی من عقدکرده بودی؟
میدونم عاشق بودی
میدونم یه عشق زمینی داشتی
میدونی شهدا من تا اینجا کشوندن
من اصلا محجبه نبودم
من فقط یه نخبه علمی بودم
شما چادربهم دادید
شما مرتضی به من دادید


خیلی انتظار سخته
من میدونم لیاقت میخاد زن شهیدشدن
اومدم بگم این لیاقت اگه قسمتم شد
اگه مرتضی من آسمانی شد
فقط فقط صبرش بهم بدید
فاتحه خوندم پاشدم برم پیش زهرا
چندقدم مونده به زهرا
چشمام سیاه شد
و از حال رفتم

چشمامو که باز کردم دیدم تو بیمارستانم
مامانم و بابام
مادر مرتضی
زهرا
پیشم بودن

عزیزجون:مادر فدات بشه چرا خودتو عذاب میدی انقدر
یه ذره محکم باش
یه ذره صبر زینبی داشته باش

- مامان خیلی سخته
خیلی

بعداز اتمام سرم دکتر اجازه مرخصی داد

مادرم اصرارداشت برم خونه ای خودمون اما من نمیخاستم
از جایی که بوی مرتضی میده دور بشم

امروز بایدمیرفتم دانشگاه حلقه صالحین  داشتم
مربی حلقه بودم
همه دانشگاه خبرداشتن
مرتضی من و علی آقا بعنوان مدافع حرم رفتن سوریه
وارد حسینه دانشگاه شدم
بچه ها اومده بودن
بسم الله الرحمن الرحیم
بعد از تلاوت چند آیه از قرآن

دخترا امروز میخایم در مورد دفاع از حرم صحبت کنیم
نظرتون آزادانه درمورد دفاع از حرم و مدافعین حرم بگید


*برای چی میرن ؟
بخاطر پول از زن و بچه شون میگذرن ؟
&اصلا به ما چه مگه تو کشور ما جنگه ؟
√عربها چه به ما
خودمون فداشون کنیم
££اگه اونا نرن برای دفاع داعش الان تو نمک آبرود آفتاب گرفته بود

بچه ها شما نظرتون گفتید همه
حالا حرفای منو گوش کنید

بچه ها ما از بچگی با عشق به امام حسین (ع)بزرگ شدیم
همش میگفتیم اگه کربلا بودیم فلان میکردیم

خب الان دشمن یه سری آدم ازخدا بیخبر جمع کرده

که هدفشون خشن نشون دادن چهره اسلام هست
بچه ها بدون رودرواسی چندتاتون ماهواره دارید

سامره شما بگو
تو چندتا فیلم از رسانه های غربی آدم بده سریال اسمش از ائمه بوده
آدم خوبه عایشه ،عثمان و عمر .....

سامره : همه
نرگس : خب بچه ها ببینید اینطوری که دارن چهره  ائمه  تو ذهن اونور آبی ها خراب میکنن

الان یه سری جمع کردند علنا اسلام خشن نشون بدن


لب تابم روشن کردم
بچه ها ۳تا فیلم بهتون نشون میدم توضیحشم زیرش هست
ازم توضیح نخاید که بی حیا هست گفتنش

فیلم اولی فروش بانوان سوری بعنوان برده است
فیلم دوم جهادنکاح

فیلم سوم شهادت یه مدافع ایرانی


نویسنده بانو.....ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
بسم رب العشق #قسمت هفتاد ویکم #علمدار_عشق هواپیما اوج گرفت ۳ ساعت بعد تو دمشق به زمین نشست چه هوای غریبی دارهدارد تی خیلی بچه بودم با پدر اومدیم سوریه اون موقعه همه جا خیلی آباد بود اما حرمله زمان داعش چه کرد اما شیربچه های حیدری اومدن انتقام بگیرن…
بسم رب العشق

#قسمت هفتاد ودوم

#علمدار_عشق


#راوی نرگس سادات

خونه مادرشوهرم اینا بودم
زهرا نمیذاشت برم خونه خودمون
میگفت تنهایی میشنی فکر و خیال میکنی
واقعا راست میگفت

دومین شبی که مرتضی من اعزام شده سوریه

یعنی الان داره چیکار میکنه
غذا خورده
چادرم سر کردم
رفتم تو حیاط
اشکام جاری شد
-مرتضی من کجایی ؟
عزیزدلم
خدایا خودت مراقبش باش
یا امام رضا خودت حفظش کن

صدای زهرا اومد
مامان نرگس سادات کو ؟
تو اتاق داداش نبود
مادر: زهرا خیلی نگرانشم
خیلی بی تابی میکنی
برو پیشش تو حیاط

زهرا: نرگس
نرگس
دستش نشست رو شانه ام
کجایی آجی؟
- جسمم اینجا تو این زندان
اما روحم سوریه پیش مرتضی
زهرا: نرگس آجی
عزیزم توروخدا بی تابی نکن
بخدا داداشم راضی نیست

- زهرا خیییییلی سخته
زهرا : میدونم
شوهرمنم رفته
تازه دامادم
نرگس ببین اگه زبانم لال علی شهید بشه
یکی ازم بپرسه از زندگی مشترکتون چه خاطره ای داری
باید بگم همش ۲۰ روز کنارش بودم
نرگس آجی
من درحالی لباس عروس پوشیدم
که میدونستم شاید مردم که راهی
میدان جنگ شد هیچوقت برنگرده
یا عروستون
اون مگه آدم نیستی
همش ۹ روزه مادرشده
الان اوج زمانیکه ب همسرش نیاز داره
اما مردش تو جنگه
شایدم شهید بشه

ان شاالله فردا داداش زنگ میزنه تو از دلواپسی درمیای
پاشو بریم بخابیم


زهرا و مادرجون رفته بودن خونه مادرشوهر زهرا
من خونه تنها بودم
که تلفن خونه زنگ زد
- الو بفرمایید
+ الو ساداتم
- وایییییی مرتضی خودتی ؟
+ سلام خانمم خوبی؟
نمیتونستم زودتر زنگ بزنم
دلم برات تنگ شده عزیزم
مراقب خودت باش
خیلی دوست دارم
به زهراهم بگو عصری حول حوش ساعت ۴-۵ گوش به زنگ باشه
نرگس اینجا نمیشه زیاد زنگ زد با تعداد نفرات بالا حرف زد
پس مراقب خودت باشه
- منم دوست دارم
مراقب خودت باش
+ خداحافظ عزیزم


گوشی که قطع شد
زدم زیر گریه های های گریه کردم به گذر زمان توجه نمیکردم
یه ساعت گذشت با تکونهای زهرا به خودم اومدم


نرگس
نرگس
چی شده
چرا گریه میکنی
- مرتضی زنگ زد
گفت عصر حول و حوش ساعت ۴-۵ خونه باشی باعلی آقا

رفتم سمت چادرمشکیم
زهرا: نرگس سادات کجا میری؟
- میخام برم مزارشهدا
زهرا: صبرکن باهم بریم
تنهایی میترسم بری
حالت بد بشه

- باشه بریم

نویسنده بانو .....ش

ادامه دارد⬅️⬅️
ڪانال مدافعان حـرم
بسم رب العشق #قسمت هفتاد #علمدار_عشق #راوی مرتضی منو علی تصمیم گرفتیم نذاریم خانمهامون بیان پیش پایگاه مارا بدرقه کنن از نرگس خاستم سربندمون اون ببنند شاید درخواست ظالمانه ای بود اما دلم میخاست رفتنم باور کنه با عمق جان حس کنه مادرم قرآن به دست…
بسم رب العشق

#قسمت هفتاد ویکم

#علمدار_عشق

هواپیما اوج گرفت ۳ ساعت بعد تو دمشق به زمین نشست

چه هوای غریبی دارهدارد
تی خیلی بچه بودم با پدر اومدیم سوریه
اون موقعه همه جا خیلی آباد بود
اما حرمله زمان داعش چه کرد
اما شیربچه های حیدری اومدن انتقام بگیرن

رسیدیم معقر
ساکها گذاشتیم به سمت
حرم بی بی حضرت زینب حرکت کردیم تا اولین زیارتمون کنیم
مسافت بین معقر تا حرم طولانی بود
طوری تدارک شده بود
این شپشوها خنگ
( داعش) توانایی شناسایی نشده باشه

بااتوبوس به سمت حرم راه افتادیم یه بچه ها که مداح بود شروع کرد به مداحی کرد و همه همراهیش کردیم

منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین
ببین که خیس شدم عرق نوکریه این
دلم یه جوریه ولی پر از صبوریه
چقدر شهید دارن میارن از تو سوریه
منم باید برم اره برم سرم بره نزارم هیچ حرومی به طرف حرم بره
یه روزی هم بیاد نفس اخرم بره
حسین اقام،اقام
حسین اقام،اقام،اقام
یه دست گل دارم برای این حرم میدم
گلم که چیزی نیست برا حرم سرم میدم
برای قربانی اسماعیل میدم با عشق خودم با بچه هام فدای بانوی دمشق
منم یه مادرم پسرمو دوسش دارم ولی جوونمو به دست بی بی میسپارم
بی بی قبول کنه بشه مدافع حرم
حسین اقام،اقام
حسین اقام اقام
رسیدیم حرم
بعداز قرائت زیارت عاشورا به سمت معقر حرکت کردیم
قراربراین بود
یک ساعتی استراحت کنیم
بعد فرمانده بیاد برای توجیح و شناسایی
یک ساعت گذشت فرمانده اومد
و شروع کرد به صحبت کردن
بسم رب الشهدا و الصدقین

رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي

برادران عزیز
بزرگترین لیاقت دنیا و آخرت نصبتون شده
مدافع حرم ناموس حسین شدید
بزرگواران هدف ما باز پس گیری شهر حمص از دشمن حسین است
در قالب تیپ ۱۷صاحب الزمان
متشکل از سه تیپ
عملیات از روز شنبه هفته آینده شروع میشه

فردا تمامی افراد میتونن با خانواده هاشون تماس بگیرن
اما برارداران لازم بذکر است هیچگونه اطلاعات از خودتون در تماس اعلام نکنید
فقط خانواده از صحت سلامتی خود باخبر کنید
یاعلی

نویسنده بانو .....ش

ادامه دارد⬅️⬅️

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
بسم رب العشق #قسمت شصت ونهم #علمدار_عشق  هیچکس نپرسید چطوری آروم شد نمیخاستم کسی بدونه ماجرای رضایت دادن من شد یه راز بین منو مرتضی تو کاروانی که اعزام بودن علی آقاو سید هادی و مرتضی باهم میرن خیلی از بچه های پایگاهشون میرفتن برای همین مرتضی و…
بسم رب العشق

#قسمت هفتاد

#علمدار_عشق


#راوی مرتضی

منو علی تصمیم گرفتیم
نذاریم خانمهامون بیان پیش پایگاه مارا بدرقه کنن

از نرگس خاستم سربندمون اون ببنند
شاید درخواست ظالمانه ای بود
اما دلم میخاست رفتنم باور کنه
با عمق جان حس کنه

مادرم قرآن به دست جلوی در ایستاده بود

علی تازه داماد بود

همش ۲۰ روز بود که ازدواج کرده بودن

با زهرا دست داد و خداحافظی کرد از زیر قرآن رد شد رفت بالاکوچه
میدونستم از عمد اینکار میکنه
تا نرگس موذب نشه

رفتم سمت نرگس
دستش گرفتم تو دستم فشارش دادم
مراقب اون چشمای قشنگت باش
رو به خواهرم گفت : زهراجان مراقب هم باشید
رسیدیم پایگاه
بچه ها تقریبا اومده بودن
کاروان ما همه رفیق بودیم
از بچگی باهم بزرگ شده بودیم
قرار شد از پایگاه با اتوبوس بریم فرودگاه امام خمینی از اونجا ان شاالله   به سمت مقصد عاشقی

تو کاروان همه جوان بودن
چندنفر نامزدبودن مثل من
چندنفر تازه داماد بودن مثل علی
چندنفر هم تازه پدرشده بودن مثل سیدهادی

یکی از رفقا میگفت دیشب دخترم شدید مهمون نوازی کرد تا بخابه ۱۰۰ بار گفت بابا نه ماهشه
قراربر این شد توجیه اصلی عملیات معقر حضرت عباس تو سوریه باشه

نویسنده بانــــو .......ش

ادامه دارد⬅️⬅️

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
Ещё