ڪانال مدافعان حـرم

#شکسته
Канал
Логотип телеграм канала ڪانال مدافعان حـرم
@Iran_IranПродвигать
15,5 тыс.
подписчиков
79,1 тыс.
фото
58,6 тыс.
видео
104 тыс.
ссылок
ذکر تعجیل فرج رمز نجات بشر است ما بر آنیم که این رمز جهانی بشود... ارسال اخبار و انتقاد و پیشنهاد @shahid_313 @diyareasheghi ❤️آرشیو کانال های شهدا و مدافعان حرم 👉 @lranlran
ڪانال مدافعان حـرم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔 #قسمت2⃣7⃣ _رسم خانواده ی ما نبود عروسمون رو به غریبه بدیم؛ پشت کردی به رسم و رسوم فخرالسادات. بی‌خبر عروستو عقد کردی؟شرمت نشد؟ فخرالسادات خواست حرفی بزند که صدای سیدمحمد آمد: _چرا شرم زن‌عمو؟ خلف شرع کردیم؟ _نه! خلاف عرف رفتار…
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔

#قسمت37⃣

وقتی این پسر هر روز هر روز بیشتر از من مادر، سر خاک مهدی بود شما کجا بودید؟ بیشتر اشک ریخت! بیشتر دلتنگی کرد؛ اگه حرفی هست، من خونه در خدمتم، وگرنه به سلامت!
عمو به حالت قهر رفت و دقایقی بعدجمعیت درون مسجد کم شد. آیه گریه میکرد... حرفهایی که زده شد بخشی از همان هایی بود که او را میترساند. ارمیا که نزدیکش شد، رها و سایه دور شدند، شاید ارمیا بهتر میتوانست همسرش را آرام کند.
ارمیا: گریه چرا خانوم؟
آیه: دیدی گفتم؟
ارمیا: میگن و تموم میشه.
آیه: درد داره.
ارمیا: میدونم.
آیه: میخوام برم؛ از این مردم دور شم!
ارمیا: میریم.
آیه: حرفا میمونه.
ارمیا: خدا ازت راضی باشه؛ به رضایت مردم که بود، ما هنوز بت پرست بودیم!
آیه: الان من یکی از هنجارشکنائم؟
ارمیا: ناهنجارشکنی!
آیه: چرا دردها تموم نمیشن؟
ارمیا: درد همیشه هست، بهشون عادت کن!
آیه: یتیمی درد داره؟
ارمیا: یه درد عمیق و همیشگی.
آیه: زینب هم همین‌قدر درد میکشه که تو کشیدی؟
ارمیا: نه. اون تو رو داره، خونه داره، حاج علی رو داره، منو داره!
آیه: میخوام برم خونه.
ارمیا: میریم خونه.
آیه: دلم چند روز فرار میخواد.
ارمیا: با فرار تموم نمیشه... بساز آیه. دیدی مامان فخرالسادات چطور ایستاده؟ دیدی دوتا شهید داده و هنوز داره لبخند میزنه؟ اسطوره نباش
آیه! اسطوره ساز باش؛ گاهی خم شو، اما نشکن! گاهی بشین اما پاشو! گاهی برو، اما برگرد؛ گاهی بشکن اما جوونه بزن و از نو متولد شو!
آیه: بیا بریم یک جای دیگه. دور از این آدمها!
ارمیا: میریم. جایی که یادت بیاد تو کی هستی... تو کی بودی!
آیه: همه ی آیه مهدی بود... من بدون مهدی هیچی نیستم.
ارمیا: اشتباه نکن آیه! تو بودی. همه چیز تو بودی! چرا فکر میکنی یعد از سیدمهدی چیزی نداری؟ ایمان مال تو بود! چادر مال خودت بود! نماز مال خودت بود! کمک به مردم مال خودت بود.
سید مهدی راه رو بهت نشون داد و تو رفتی. تو من و ما رو تو راه آوردی. آیه ایمانه... آیه اعتقاده! تو راه سید مهدی رو برای خدمت به مردم ادامه بده.
آیه: نمیدونم.
ارمیا: با هم ادامه بدیم؟ هم قدم بشیم؟
آیه: یا علی...
*



🌷نویسنده:سنیه_منصوری

پایان فصل دوم

🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔 #قسمت1⃣7⃣ مسجد شلوغ بود... دوستان و همکاران و خانواده سید مهدی و هر کس که او را میشناخت آمده بود. مراسم که تمام شد صدای زینب در مسجد پیچید... دخترک چهار ساله ی آیه برای پدرش شعر میخواند: مامانم گفته واسهم از بابا آقا گفت برو…
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔

#قسمت27⃣

_رسم خانواده ی ما نبود عروسمون رو به غریبه بدیم؛ پشت کردی به رسم و رسوم فخرالسادات. بی‌خبر عروستو عقد کردی؟شرمت نشد؟
فخرالسادات خواست حرفی بزند که صدای سیدمحمد آمد:
_چرا شرم زن‌عمو؟ خلف شرع کردیم؟
_نه! خلاف عرف رفتار کردید.
سید محمد: این عرف از کجا اومده؟ از رفتار غلط امثال شما! عرف شما باشرع در تضاده. کجای شرع گفته که زن بیوه حق زندگی نداره؟
عمویش مداخله کرد:
_مگه گفتیم بی شوهر باشه! توی بی‌غیرت باید عقدش میکردی!
_محمد: هر حرفی به ذهنتون میرسه به زبون نیارید زن عمو جان! بعضی حرفا هستن که حرمت میشکنن!
عمو: حرمت؟! تو حرف از حرمت شکنی میزنی؟ تو که حرمت برادرت روشکستی؟
سیدمحمد: وسط مسجد جای این حرفا نیست!
عمو: چرا؟ از خونه ی خدا خجالت میکشی؟
حاج علی: مردم دارن تماشا میکنن! حرمت این شهید رو نگهدارید.
عمو: شما دخالت نکن حاجی! شما خودت ته بی‌غیرتی هستی!
سید محمد: بس کن عمو! آیه خانوم زنداداشم بوده و هنوزم زنداداشمه... تا عمر دارم و عمر داره زن داداشم میمونه! با غریبه هم ازدواج نکرده، ارمیا برادر منه، از شما و پسرات به من نزدیکتره!
عمو: اینجوری غیرتتو خواب کردی؟
سید محمد: بعضی چیزا گفتنی نیست!
عمو: همه چیز گفتنیه؛ بگو چرا آبروی خانواده ما رو تو فامیل و دوست و آشنا بر باد دادی؟!
سید محمد: چون مهدی قبل رفتنش گفت حق نداری چشمت دنبال آیه باشه؛ گفت اگه برنگشتم آیه تا ابد زن برادرته.

همه ی نگاه ها متعجب شد. صدای هق هق آیه بلند شد و رها او را در آغوش گرفت. سایه به دنبال لیوانی آب به سمت گوشه حیاط دوید.
سیدمحمد به یاد آورد:
شب دیروقت بود که سیدمهدی صدایش کرد. فردا صبح عازم بود. شوق فراوانی داشت. فخرالسادات و سیدمحمد آن شب در خانه شان مهمان بودند که فردا بدرقه کنند مردی که شعارهایش همه عمل بود.
مهدی: اگه از این سفر برنگردم...
محمد: نگو مهدی! تو فقط برادر نیستی؛ تو پدری، تو همه کسی!
مهدی: گفتم اگه... حالا چرا هندیش میکنی؟ اگه برنگردم، آیه دستت
امانت!
محمد: من امانت قبول نمیکنم.
مهدی خندید:
ِمیدونم، یک مدتی دستت امانت تا امین من برسه
اینا بهت فشار بیارن و تو قبول کنی و آیه رو مجبور کنی! آیه تا آخر دنیا برات زن داداشه، باشه؟
محمد: اینجوری نگو، آیه برام خواهره!
مهدی: میدونم، برات خواهره که میگم؛ اگه تو فشار گذاشتنت بگو مهدی گفته راضی نیستم؛ بگو وصیت برادرمه!
محمد: چرا میری که مجبور بشی این حرفها رو بزنی... نگاه کن، سرخ شدی برادر من!
مهدی: برای آیه نگرانم؛ اذیتش نکنید! آیه بعد از من...
صدای عمو سیدمحمد را از خاطراتش بیرون آورد:
_این حرفا چیه؟ توجیه مسخره تر ازاین؟مگه دست اونه؟
حاج علی: بی منطق نباشید!
عمو: اون روز که این دو تا بچه قد علم کردن و گفتن نمیذاریم مادرمون رو عقد کنی، باید میزدم تو دهنشون تا این روز نرسه.
سیدمحمد: پس از این داری میسوزی؟! جلز و ولزت برای خودته عمو؟
دست عمو که صورت سیدمحمد رانواخت، صدرا جلو آمد و عمو را عقب
کشید:
_خودتون رو کنترل کنید.
عمو: یه الف بچه برای من زبون درآورده!

فخرالسادات سکوت بیشتر از این را جایز ندانست... مردم تماشا میکردند؛ باید این قائله ختم میشد:
_ اگه آیه شوهر کرد برای این بود که من ازش خواستم؛ چون من رفتم خواستگاریش؛ چون من بهش اجازه دادم. ارمیا پسر منه، بعد از مهدی،شد غمخوارم



🌷نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه دارد....

🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔 #قسمت0⃣7⃣ ارمیا که سنگ قبر را با گلاب شست، کمی آب به گلدان بالای قبر داد و کنار آیه نشست. زینب بین قبرها راه میرفت و وسواسی که برای پا نگذاشتن روی قبرها نشان میداد و سعی داشت از باریکه ی بین آنها راه رود برایش جالب و جذاب بود. مثل…
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔

#قسمت17⃣

مسجد شلوغ بود... دوستان و همکاران و خانواده سید مهدی و هر کس که او را میشناخت آمده بود. مراسم که تمام شد صدای زینب در مسجد پیچید... دخترک چهار ساله ی آیه برای پدرش شعر میخواند:
مامانم گفته
واسهم از بابا
آقا گفت برو
بابا رفت به جنگ
مامان گریه کرد
بابا رفت حرم
بابا شد شهید
زینب گریه کرد
بابایی نداشت
تا برن سفر
بابایی نداشت
تا برن حرم
حرم شد آزاد
بابایی نبود
زینب تنها بود
بابایی نبود
مامان گریه کرد
زینب نگاه کرد
عکس بابایی
با روبان مشکی
بالای دیوار
داشت میکرد نگاه
زینب گریه کرد
مامان گریه کرد
بابا میخنده
بابا خوشحاله
آخه عزیزه
بابا شهیده

بعد گفت:
_من با دوستم محمدصادق و زهرا و مهدی اینو برای بابا درست کردیم؛
آخه دلم برای بابا تنگ شده بود، بابا ارمیا هم رفته بود جنگ... من همه ش تنها بودم. دلم بابا میخواست. گریه کردم؛ دوستامم گریه کردن... بعد محمدصادق اینو گفت و یادم داد تا برای بابا مهدی بخونم.

صدای هق هق آیه به گریه های بلند بلند تبدیل شد. ضجه های فخرالسادات دل زنها را به درد آورد. ارمیا دخترک یتیم سید مهدی را به آغوش کشید و بوسید.
مراسم که تمام شد، آیه صدای پچ پچ هایی از اطراف میشنید. همانطور که فکرش را میکرد، همه او را شماتت میکردند. بغضش سنگینتر شد. چه کنم با این نامردمی ها سید؟ چه کنم که راحت دل میشکنند. گاهی سر میشکنند، گاهی خنجر از پشت میزنند.
بعضی ها بعد از تسلیت، تبریک میگفتند... این تبریکها گاهی بیشتر شبیه تمسخر است... گاهی درد دارد. نگاه و پوزخندهایی که به اشک های پر از دلتنگی میزدند
دل میسوزاند

ارمیا هم سر به زیر کنار حاج علی و سید محمد ایستاده بود؛ گفتنش راحت بود. راحت به آیه گفته بود حرف مردم بی‌اهمیت است اما حالا وسط این مراسم که قرار گرفت، دلش برای آیه سوخت. آیه‌ای که میان
زنان گیر افتاده و حتما بیشتر از این نگاه های سنگین نصیبش میشد.
آخر مراسم بود که زنها در حیاط مسجد جمع شدند.
آیه کنار فخرالسادات ایستاده بود که زن عموی سید مهدی گفت:



🌷نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه رمان

🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔 #قسمت9⃣6⃣ _معلوم نیست. ارمیا میگفت آیه باید از پیله دربیاد و دوباره پرواز رو به خاطر بیاره. صدرا: هر دوشون سختی زیاد کشیدن. _به داشته هاشون می ارزه. در ضمن منم باهات کار دارم. رها روی تخت اتاق خوابشان نشسته بود که صدرا آمد: …
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔

#قسمت07⃣

ارمیا که سنگ قبر را با گلاب شست، کمی آب به گلدان بالای قبر داد و کنار آیه نشست. زینب بین قبرها راه میرفت و وسواسی که برای پا نگذاشتن روی قبرها نشان میداد و سعی داشت از باریکه ی بین آنها راه رود برایش جالب و جذاب بود. مثل کودکی های خودش که گاهی سعی میکرد پایش داخل موزاییک ها باشد و روی خط آنها پا نگذارد؛
انگار کودکی همیشه کودکی است و بعضی رفتارها در ذات انسان است و از
نسلی به نسل بعد منتقل میشود.

آیه که نگاه ارمیا به زینب را دید گفت:
_منم بچه بودم اینجوری راه میرفتم. احساس میکردم اگه پا رو سنگابذارم مرده ها دردشون میگیره
ارمیا خندید:
_ما رو زیاد از پرورشگاه بیرون‌نمیاوردن، ولی فکر کنم منم همینکارو
میکردم. من باید پاهامو بین موزاییک های حیاط میذاشتم، اگه یکی از پاهام میرفت روی خط، باید اون یکی پامو هم همونجوری میذاشتم؛ اگه نمیشد یه حس بدی میگرفتم.

ارمیا تکان خوردن شدید آیه را از زیر چادر دید:
_چی شده؟ میخندی؟
آیه همانطور که از زیر چادر میخندید گفت:
_آخه منم همینکارو میکردم؛ بدتر از همه اینه که الانم گاهی اینجوری میکنم
فکر کردم فقط من خلم
ارمیا بلند خندید و صدایش در فضا پیچید و نگاه زینب را به دنبالش کشید:
_نترس منم خلم؛ چون هنوزم گاهی انجامش میدم.
آیه: دلم براش تنگه.
ارمیا: حق داری. منم دلم براش تنگه.
ِآیه: میشناختیش؟اون دوران دانشجویی و خدمتتون رو میگم
ارمیا: میدیدمش اما سمتش نمیرفتم.
آیه: مرد خوبی بود!
ارمیا: شوهر خوبی هم بود برات. تو هم زن خوبی بودی براش.
آیه: یک سوال بی ربط بپرسم؟
ارمیا: بپرس
آیه: چرا اسم شما اینجوریه؟ارمیا، مسیح، یوسف؟
ارمیا خندید: تازه باقی بچه هارو ندیدی!ادریس، دانیال، شعیب!
آیه لبخند زد: چرا خب؟
ارمیا: مسئول پرورشگاه عشق اسم های پیامبرا رو داشت. مارو آوردن پرورشگاه، خیلی کوچیک بودیم، اسم نداشتیم، فامیل نداشتیم. اسم و فامیل بهمون داد. مرد خوبی بود.
آیه: دنبال پدر مادرت نگشتی؟
ارمیا: با حاج علی گشتیم. بابات آشنا زیاد داره انگار! رسیدیم خرمشهر.
احتمالا توی بمباران از دستشون دادم. یک جورایی منم مثل زینب ساداتم.
آیه: خدا رحمتشون کنه. سالگرد مهدی نزدیکه.
ارمیا: براش مراسم میگیریم، مثل هر سال.
آیه سرش را به چپ و راست تکان داد: _نه! مردم بهمون میخندن؛
میگن رفته شوهر کرده و حالا برای شوهر مرحومش مراسم گرفته.
ارمیا: مردم حرف زیاد میزنن؛ اونا هیچ چیز از تو و زندگیت و تنهاییات نمیدونن! اونا دنبال اتفاقا که درباره ش حرف بزنن. چهار ساله مهدی رفته، این مردم به ظاهر روشنفکر حالا که نمیتونن زنها رو با شوهراشون دفن کنن، اونا رو توتنهایی خونه هاشون میپوسونن.
آیه باش! الگو باش! مقاوم باش! بگو زنده ای... بگو حق زندگی داری... بگوشهیدت رو از یاد نبردی و براش ارزش قائلی و دوستش داری و بهش افتخار میکنی! آیه باش برای این مردم به ظاهر مسلمون که تفریحشون نقد مردمه
و تو کار هم سرک میکشن و حق خودشون میدونن قضاوت کنن و رای بدن. یادته قصه‌ی مریم خانوم که بی‌گناه کتک خورد و آزار دید؟ صورتش سوخت و آسیب دید؟



🌷نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه دارد....

🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔 #قسمت8⃣6⃣ رها، مهدی را روی پایش نشانده بود و موهای خرمایی رنگ پسرک همیشه آرامش را شانه میکرد. بغض گلویش را گرفته بود. سی دقیقه پیش بود که معصومه زنگ زده بود، رها تلفن خانه را جواب داده و صدای گریه ی معصومه که دلتنگی پسرش را میکرد،…
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔

#قسمت96⃣

_معلوم نیست. ارمیا میگفت آیه باید از پیله دربیاد و دوباره پرواز رو به خاطر بیاره.
صدرا: هر دوشون سختی زیاد کشیدن.
_به داشته هاشون می ارزه. در ضمن منم باهات کار دارم.
رها روی تخت اتاق خوابشان نشسته بود که صدرا آمد:
_چی شده رها جان؟
رها: همه فکر میکنن مهدی برام یک وظیفه ست، یه باره رو شونه های زندگیمون.
فکر میکنن اگه خودمون بچه دار بشیم بینشون فرق میذاریم.
_من میدونم اینطور نیست.
رها: مهدی با بچه ی خودم فرق نداره؛ اصلا بچه ی خودمه! من بزرگش کردم و اون مادری کردن یادم داد.
_چیشده رها؟
رها: میترسم که فکر کنن از مهدی خسته شدم!
_چرا؟
ِ_رها: من حامله ام! من مهدی رو پسر خودم میدونم.
صدرا لبخند زد:
_شیرینی مادر شدنت رو با غصه ی حرف مفت مردم به دهنت زهر نکن!
دوباره مادر شدنت مبارکت باشه!
تو بهترین مادردنیایی
رها خندید. به وسعت همه ی ترسها و نگرانی های مادرانه اش برای هر دو بچه اش خندید. مرد زندگی اش مرد بودن را خوب بلد بود.
شیرینی خریدن و شادی کردن های مهدی و صدرا، قربان صدقه رفتن های
محبوبه خانومی که لبخند و شادی هایش از ته دل بود.شب که شد، باز بساط دورهمی های خانه ی محبوبه خانوم به راه بود. زنها در آشپزخانه مشغول آماده کردن شام بودند. جای خالی آیه حسابی حس میشد.
مریم و خواهر برادرش از خوشحالی مرخص شدن مادر و بهبود چشمگیرحالش خوشحال بوده و مدیون این جمع.

میگویند پول که همه چیز نیست، اما بی پولی گاهی قیمتش میشودیتیمی... بدتر از بی پولی، بی کسی است و امروز مریم میدید این جمع بی ربط به خودش و خانواده اش چطور کس شدند، چطور کار شدند.
آخر شب که محبوبه خانوم مریم را از مادرش صفیه خانوم خواستگاری کرد، حتی مسیح هم غافلگیر شده بود. جای برادرش ارمیا خالی بود و این برای بی کسی های مسیح سخت بود. این بچه ی از راه نرسیده ی صدرا،
قدمش برای عمو مسیحش خوش بود که لپهای گل انداخته مریم وعرق پیشانی مسیح گواه بر آن است.
مریم فرصت خواست برای آشنایی بیشتر و این را میشود یک بله‌ی‌‌ضامنی دانست برای تازه داماد تنها مانده در این دنیا.



🌷نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه رمان

🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔 #قسمت7⃣6⃣ ارمیا درحالیکه زینب سر روی شانه اش گذاشته بود از چهارچوب اتاق خارج شد. ارمیا نگاهی به سفره انداخت و با لبخند کنار آن نشست: _خسته بودی، بهتم زحمتم دادم؛ دستت درد نکنه خانوم. زینب را کنار خودش روی زمین نشاند، برایش غذا…
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔

#قسمت86⃣

رها، مهدی را روی پایش نشانده بود و موهای خرمایی رنگ پسرک همیشه آرامش را شانه میکرد. بغض گلویش را گرفته بود. سی دقیقه پیش بود که معصومه زنگ زده بود، رها تلفن خانه را جواب داده و صدای گریه ی معصومه که دلتنگی پسرش را میکرد، دلش را به درد آورده و تا الان بغض در گلویش بالاو پایین میشد:

_پسرمامان، چقدر مامانی رو دوست داری
مهدی: این قد
دو دستش را تا جایی که میتوانست باز کرده بود و سرش را چرخاند تا ببیند مادرش این اندازه ی زیاد را دیده یا نه.
رها: انقدر زیاد؟
مهدی با آن لبهای کوچکش لبخندی به وسعت همه ی عاشقانه های مادرفرزندی زد و سرش را به تایید تکان داد واوهومی گفت.
رها با همه عشقش مهدی را در آغوش گرفت. مادر است دیگر، گاهی در عین نزدیکی دلتنگ میشود و دلش یک بغل و بوسه ای سفت و آبدار و کمی قلقلک و صدای قهقهه ها و مامان نکن های نصفه نیمه میخواهد.
صدرا که وارد خانه شد، دلش ضعف رفت برای این احساسات کاملا واقعی وبه دور از ریا و بی تظاهر و تفاخر.
بودن رها در زندگی اش نعمت بزرگی بود... خیلی بزرگ.
محِو دیدن این تابلوی همیشه زیبای زندگی اش بود که صدای مهدی او را
به خود آورد:
_بابا... بابا... کمک...
رها نگاهش را به صدرا داد. خدایا... دلت می آید اینهمه عشق و زیبایی را از این خانه ی تازه رنگ خوشبختی گرفته بگیری؟!

محبوبه خانوم از آشپزخانه بیرون آمد و نگاه به خنده ها و شیطنت های این خانواده ی خوشبخت کرد:
_الهی همیشه بخندید!
صدرا هم که به بازی رها و مهدی پیوسته بود در جواب مادر گفت:
_الهی آمین! سلام مامان خانوم؛ خسته نباشی!
محبوبه خانوم: تو خسته نباشی عزیزم! چی شد مادر؟
صدرا خندید:
_انتظارِ چی داشتی؟ باخت مادرمن...باخت

رها: برای همین زنگ زده بود و گریه میکرد؟
صدرا خنده اش رفت و اخم کرد:
_زنگ زد؟
رها سر تکان داد و سر بسته جوری که مهدی کوچکش نفهمد برای صدرا تعریف کرد.
صدرا: همه ش فیلمه. در واقع میخواد ببردش پیش خودش که بعد بتونه
ارثیه رو بگیره
چشمشون دنبال نصف سهام شرکته!
رها: مطمئنی؟
صدرا: آره. رامین همه ی سرمایه ی پدرش رو از دست داده؛ انگار شریک جدیدش که دوست قدیمیش بوده دورش زده! کار خداست، داره چوب کاراشو میخوره.
رها: بیچاره ها!
صدرا: لطفا دلت واسه اونا نسوزه! خوبه تا حالا بساط اشکات به راه بود.
رها: خب گناه دارن.
صدرا: گناه رو تو داری که گوشت نداشته ی تنتو هی آب میکنن!
محبوبه خانوم: حالا بیایید نهار بخوریم تا از دهن نیفتاده.
وسط نهار بودند که رها گفت:
_آیه اینا امروز رفتن قم.
صدرا خوشحال شد:
_واقعا؟! کی برمیگردن؟



🌷نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه دارد....
ڪانال مدافعان حـرم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔 #قسمت6⃣6⃣ _حس میکنم به مهدی... به یادش... با خاطراتش به ایثار و از خود گذشتگیش خیانت کردم. _بیشتر به خودت، احساست و آینده ی خودت و دخترت داری خیانت میکنی. سید مهدی میدونست و رفت؛ اون از خودش برای آرامش شما گذشت. _دقیقا همینه؛…
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔

#قسمت76⃣

ارمیا درحالیکه زینب سر روی شانه اش گذاشته بود از چهارچوب اتاق خارج شد. ارمیا نگاهی به سفره انداخت و با لبخند کنار آن نشست:
_خسته بودی، بهتم زحمتم دادم؛ دستت درد نکنه خانوم.
زینب را کنار خودش روی زمین نشاند، برایش غذا کشید و بشقاب را مقابل دخترکش گذاشت.

نگاه آیه به زینب ساکت شده ی این روزها بود؛ نگاهش به مظلومیت نو ظهور
ِ زینب همیشه پر جنب و جوشش افتاد. این تغییرات سریع خُلقی این کناره گیریهایش، ناخن جویدن هایش، همه و همه نشان از افسرده شدن زینب داشت؛ دلش برای دخترکش شور میزد، مادر است دیگر... هر چقدر دکتر باشد و دانا، هر چقدر بهترین باشد و بزرگ، دلشوره جزء جدا نشدنی وجود مادرانه‌اش است.
غذای نصفه نیمه خورده ی زینب دلش را آتش زد. نگاه ارمیا بین زینب و آیه در نوسان بود. نمیخواست جلوی زینب حرفی بزند، اما پدرانه هایش از دیدن این زینب به درد آمده بود؛ این زینب ان روز هایش نبود.
زینب لج میکرد و غر میزد و قهر میکرد و گریه زاری راه می‌انداخت. آیه کلافه
شد و سردردمهمان همیشه ی این روزهایش دوباره آمد و دستمالی که
به سرش بست و روی مبل های راحتی دراز کشید. ارمیا سعی در آرام کردن زینب داشت که آخر مجبور شد به سیدمحمد زنگ بزند و رهایی که خودش زنگ خانه را زد. زینب را با مهدی کوچکش که از دیشب از خودش جدا نمیکرد سرگرم بازی کرد و مقابل آیه و ارمیا نشست:
_خودت فهمیدی اما تاکید میکنم که پشت گوش نندازی! زینب دچار افسردگی شده و این اصلا خوب نیست.
ارمیا مضطرب خود را روی مبل جلو کشید:
_چی؟! چرا افسرده؟
رها: این تنش بین شما، این عدم اطمینانی که روی موندن یا نموندن
شما داره، همه براش تنش و اضطراب آوره که در نتیجه افسرده شده.
هرچه سریعتر خودتون رو جمع و جور کنید؛ قبل از اینکه دخترتونو از دست بدید زندگیتونو سامان بدید.

آیه دست روی سر دردناکش گذاشت: _بیرون گود نشستی میگی لنگش کن.
رها: تو هم همیشه همین کارو میکردی؛ اما من به حرف تو ایمان داشتم و لنگش میکردم.
آیه دلجویانه گفت:
_ببخشید رها، حالم خوش نیست.
رها: حال منم خوش نیست؛ انگار امروز رامین و معصومه رفتن دادگاه.
آیه: از کجا فهمیدید؟
رها: صدرا گفت، انگار براشون بپاگذاشته.
ارمیا: اتفاقی افتاده؟
آیه: بعدا بهت میگم، بذار ببینیم با زینب چیکار کنیم.
زنگ در به صدا در آمد. سید محمد خود را رسانده بود:
_صدای جیغ و داد زینب بند دلمو پاره کرد؛ چی شده بود؟!
ارمیا: ببخشید، گفتم شاید با دیدن تو آروم بشه، حاج علی و زهرا خانوم هم رفتن شهر ری زیارت. تو از من بهش نزدیکتری، گفتم شاید... به هر حال ببخشید نگرانت کردم.
سید محمد دست بر شانه ارمیا گذاشت: _کار خوبی کردی، رسیدنت بخیر.
ارمیا دست سید محمد را گرفت:
_ممنون.
رها با آمدن سیدمحمد خداحافظی کرد و به خانه‌اش در واحد پایین
رفت. سید محمد جویای احوالش شد و در آخر گفت:
_بهت گفتم
زندگیتو بساز آیه! گفتم سید مهدی برادر منه و من میگم فراموشش کن؛ زندگی کن! نذار یادگار برادرم توی این کش مکشای تو و احساست از بین بره
ارمیا به آشپزخانه رفت تا چای آماده کند. آیه چشمانش را بست و گفت:
_مهدی با همه فرق داشت؛ خیلی خوب بود؛ نمیتونم...
سید محمد عصبانی میان کلام آیه پرید: _بس کن آیه! چرا همه‌ی شمامرده پرست شدید؟ قهرها و دعواهات با مهدی رو یادت رفته؟ یادت رفته که چندبار قهر کردی؟ یادت رفته چقدر از بعضی رفتاراش بدت میومد؟
بین همه ی زن و شوهرا اختلاف هست، تو به ارمیا فرصت نمیدی، شاید خیلی بهتر از مهدی باشه.
آیه اخم کرد:
_مهدی بهترین بود؛ لیاقت شهادت رو داشت!
_جوری نگو که انگار من برادرم رو نمیشناختم و فقط و فقط تو میشناسی. مهدی خوب بود، پاک بود، با ایمان بود، عقایدش قوی بود؛ مگه من نمیدونم؟ اما این اسطورهای که تو ازش ساختی بیشتر پیامبره تا آدم عادی. همه ی آدمها ایراداتی دارن، اونا رو فراموش نکن؛ به این مرد فرصت بده بشناسیش؛ به خاطر خودت، به خاطر دخترت... یه روزی پشیمون میشی.

ارمیا پشت مبلی که آیه نشسته بود ایستاد:
_دست از سرش بردار سید؛ تا هر وقت آیه بخواد من صبر میکنم.
سید محمد: به فکر زینب باشید!
سید محمد به اتاق زینب رفت و ساعتی با یادگار برادرش بازی کرد. وقت خداحافظی به ارمیا گفت:
_آیه ی خودتو بساز برادرمن!

ارمیا لبخندی به برادرانه های سید محمد زد:
_من آیه رو میسازم، اما دیگه اشتباه نمیکنم. آیه بعد از سیدمهدی گم شد، شکست، من طوری آیه رو میسازم که بعد از من خم به ابروش نیاد.طوری که کوه باشه در هر شرایطی

🌷نویسنده:سنیه منصوری

ادامه رمان

🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔 #قسمت5⃣6⃣ _من خسته نمیشم دکتر؛ اینقدر آیه رو اذیت نکنید! صدر به سمت صدا برگشت و با دیدن ارمیا با آن ریشهای چند روزه، از روی صندلی بلند شد و به سمتش رفت: _سلام؛ رسیدن به خیر! ارمیا شرمنده سرش را پایین انداخت: _ببخشید، سلام. ممنون؛…
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔

#قسمت66⃣

_حس میکنم به مهدی... به یادش... با خاطراتش به ایثار و از خود گذشتگیش خیانت کردم.
_بیشتر به خودت، احساست و آینده ی خودت و دخترت داری خیانت میکنی. سید مهدی میدونست و رفت؛ اون از خودش برای آرامش شما گذشت.
_دقیقا همینه؛ حالا من با ازدواجم نشون دادم رفتنش ارزشی نداشت.
_اشتباه میکنی آیه. تو نشون دادی زندگی هست... امید هست... آینده هست؛ اگه سید مهدی و سید مهدی ها رفتن فقط برای این بود که آینده ای برای ما وجود داشته باشه. آیه خانوم، میدونم سیدمهدی تک بود، لنگه نداشت، اما میگم بیا با بدیهای من بساز، به خدا دارم خوب بودن رو کنارت مشق میکنم. من کنار تو و زینب سادات یه دنیا آرامش دارم
ِمن کنار شما خوب میشم و بدون شما گم میشم؛ مگه بال پروازسیدمهدی نشدی؟چرا منو بی‌بال و پر رها میکنی؟ منم میخوام پرواز رو تجربه کنم!
آیه اخم کرد:
_فقط همینم مونده بری شهید بشی!
ارمیا بلند خندید:
_پس زیادم از من بدت نمیاد؟ چشم شهید راه خدمت به شما میشم خانوم!

ارمیا جلوی در خانه پارک کرد:
_بریم ببینیم دختر بابا چیکار میکنه!
_دختر بابا با همه قهره. دلتنگه و گریه میکنه؛ همه ی اسباب‌بازیاشو خراب کرده و بابا میخواد.
ارمیا ابرو در هم کشید:
_چرا بهم زنگ نزدی؟ چرا نگفتی اینقدر اوضاع اینجا به هم ریخته؟
_در اصل منم قهر بودم؛ خب من تصادف کرده بودم، حالم بد بود زنی که شوهرم رو دوست داره میخواست منو بکشه؛ چه انتظاری از من داشتی؟
ارمیا: اون قسمت شوهرم رو که گفتی رو دوست داشتم؛ خوبه منم یه خاطرخواه دارم که شما از رو حسادت یه کم ما رو ببینی!
_بله... خاطرخواه دیوونه.
این را گفت و ازماشین پیاده شد و نشنید که ارمیا گفت:
_همینکه باعث شد منو ببینی بسه!

***
زینب به ارمیا نگاه کرد و بازمدادشمعی اش را روی کاغذ کشید.
ارمیا به آیه نگاه کرد:
_قهره؟
_نمیدونم.
زینب را مخاطب قرار داد:
زینب‌ِمامان؛ بابا اومده
_زینب مامان؛بابا اومده ها.
زینب عکس العملی نشان نداد.
ارمیا به سمت زینب رفت و دست روی
موهای دخترکش کشید:
ِ بابا... قربونت برم. بغل بابایی نمیای؟ دلم برات تنگ شده

زینب سرش را روی پای ارمیا گذاشت؛ مدادشمعی از دستش رها شد:
_بابا...
صدایش بغض داشت. ارمیا دخترکش را از روی پاهایش بلند کرد و در آغوش کشید:
_جان بابا؟ خوشگل بابا...
صورت اشک آلود زینب را بوسید:
_گریه نکن بابا؛ اینجوری هق هق نکن قربون چشمات بشم!
آیه بهتر دید پدر و دختر دلتنگ را تنها بگذارد؛ به آشپزخانه رفت تا سفره ی نهار را آماده و غذاها را گرم کند.
ارمیا را که صدا زد، دقایقی صبرکرد



🌷نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه دارد.....

🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔 #قسمت4⃣6⃣ این که خودخواهی نیست، هست؟! مادر است دیگر... از خود میگذرد برای بچه اش، لقمه از دهان خودش میزند برای بچه اش؛ اما زن است دیگر، دلش بند یک مرد تا ابد میماند، باید با این چه کند؟ رها چه گفته بود؟ قبل از آمدن معصومه چه…
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔

#قسمت56⃣

_من خسته نمیشم دکتر؛ اینقدر آیه رو اذیت نکنید!
صدر به سمت صدا برگشت و با دیدن ارمیا با آن ریشهای چند روزه، از روی صندلی بلند شد و به سمتش رفت:
_سلام؛ رسیدن به خیر!
ارمیا شرمنده سرش را پایین انداخت: _ببخشید، سلام. ممنون؛ شما هم خسته نباشید.
_تو خسته نباشی مرد خدا!
ِ _مرد خدا رو زمین چی کار داره دکتر؟ مرِد خدا بالش برای پریدن باز بازه
صدر: لطفا تو قصد پرواز نکن. داغ سیدمهدی برای همهمون بس بود!
ارمیا: بعضی داغها هیچوقت سردنمیشن، شما که اینو میدونید نباید به آیه خانوم فشار بیارید؛ دست ما امانتن!
صدر: خودتون میدونید؛ من برم که خانومم منتظره.
ارمیا: اون خانوم چی شد؟
صدر منظور ارمیا را فورا فهمید:
_بستری شد، تو بیمارستان رازی.
ارمیا: کجا هست؟
صدر: به امین آباد مشهوره.
ارمیا: خطری برای ما نداره دیگه؟
صدر: خیالتون راحت. سابقه ی خرابش اینجا باعث شده اونجا حسابی تحت نظر باشه که داروهاش مصرف بشه.
ارمیا: ممنون دکتر!
صدر: به امید دیدار.

صدر که رفت ارمیا نگاه با لبخند مهربانانه اش را به آیه دوخت:
_سلان خانوم، خسته نباشی؛ بریم خونه؟هنوز زینب سادات رو ندیدم، دلم براش تنگه!
آیه سلامی زیر لبی گفت. همیشه شرمنده ی اخلاق خوب و آرامش و صبر ارمیا بود.
کلید ماشین را که به سمت ارمیا گرفت گفت:
_چطور با اینهمه بد رفتاریای من هنوز خوبی؟ گفته بودی تا من نگم دیگه نمیای؟
ارمیا کلید را از دست آیه گرفت:
_اومدم دکتر صدر رو ببینم که حرفاتونو شنیدم؛ من نبودم خیلی اذیتت کردن؟ باورکن به خاطر خودت رفتم، نمیدونستم اذیت میشی.
آیه دوباره پرسید:
_چرا همه ش خوبی؟
ارمیا همانطور که کنار آیه قدم میزد گفت:
_منِ امروز رو نبین. اتفاقا من خیلی بداخلاق بودم. اینی که در خدمت شماست، دسترنج دکتر صدر و حاج علی و سید مهدی شماست. من همه چیزم رو از اونشب برفی دارم. اونشب معجزه ی خدا برای من بود؛
خدا منو کوبید و از نو ساخت.
_کاش منم میکوبید و از نو میساخت!
_شما رو که کوبید، اما نسبت به ساخت دوباره دارید مقاومت میکنید.
_درد داره؟
_خیلی...
_منم خیلی درد دارم؛ احساس بدی دارم.
_چرا؟
آیه سرش را پایین انداخت و با دستهایش بازی کرد:




🌷نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه رمان

🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔 #قسمت3⃣6⃣ محبوبه خانم: شما چرا؟ما شرمنده شماییم که گول حرفای عموی بچه هارو خوردیم. رها برای ما رحمت الهی بود و هست. حاج علی: حبس عمومیش چند سال بود؟ صدرا: چهار سال!تازه تموم شده و آزاد شده. افتاده به جون ما دوباره.مسیح و یوسف خداحافظی…
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔

#قسمت46⃣

این که خودخواهی نیست، هست؟! مادر است دیگر... از خود میگذرد برای بچه اش، لقمه از دهان خودش میزند برای بچه اش؛
اما زن است دیگر، دلش بند یک مرد تا ابد میماند، باید با این چه کند؟
رها چه گفته بود؟ قبل از آمدن معصومه چه گفت؟ راستی، اگر ارمیا هم مثل سید مهدی شود و دیگر نیاید؟
نه... امکان ندارد! ارمیا کجا و سید مهدی کجا؟ ارمیا کجا و شهادت کجا؟
ارمیا و این حرفها؟ اصلا چه کسی گفته حق دارند ارمیا را با سید مهدی مقایسه کنند؟ سید مهدی تک بود... بهترین بود؛ اصلا سید مهدی نمونه ی دومی نداشت! ارمیا هرگز مانند او نمیشد؛ اصلا تقصیر ارمیاست که سید مهدی دیگر به خواب آیه نمی آید
ارمیا مزاحم خلوتهای ذهنی اش با یاد
سید مهدی است!

چشمانش بسته شد و همانجا روی مبل و وسط خوددرگیری های ذهنی اش به خواب رفت... خوابی که سید مهدی مهمان آن بود و نه ارمیا؛ خوابی که سراسر پریشانی بود و هرج و مرج...

ساعت یک ونیم بعدازظهر بود که آیه با آخرین مراجعش خداحافظی کرد، ده دقیقهای مشغول نوشتن گزارش بود. زمانی که سررسیدهایش را مرتب در کشوی میزش گذاشت و در آن را قفل کرد، دو ضربه به در اتاقش خورد. این مدل در زدن دکتر صدر بود. آیه بلند شد و در را برای دکتر باز کرد.
آیه: سلام استاد، چیزی شده؟
صدر روی صندلی مراجع نشست و با دست به صندلی بغل دستش اشاره کرد که بنشیند:
_مگه باید چیزی شده باشه؟
آیه همانطور که مینشست:
_تا چیزی نشه که شما از اون اتاق خوشگلتون بیرون نمیایید.
صدر خنده ای کرد:
_حق داری، حاج علی نگرانته؛ گفت من باهات صحبت کنم.
آیه لبخندش پر درد شد:
_کارم به اینجا کشید؟
_به کجا؟
_که دست به دامن شما بشن؟
_خودت بهتر میدونی که همه ی آدما نیاز به مشاوره و درددل کردن، تخلیه هیجانی و از همه مهمتر شنیده شدن دارن؛ با حرف نزدن و گوشه گیری و فرار از واقعیت میخوای به کجا برسی؟ به فکر زینبت هستی؟ امانتداری میکنی؟ رها گفت وضع روحی زینب اصلا خوب
ِ نیست؛ وقتی رها میگه خوب نیست من مطمئن میشم یه جای کار تو داره میلنگه! ارمیا چرا تنها رفت؟چرا وقتی بیمارستان بودی رفت؟
ارمیایی که من سه ساله میشناسم اینجوری نبود!
آیه: سه سال؟ شما که تازه...
صدر میان کلامش آمد:
_چند ماه بعد از شهادت سید مهدی بود که یه روز پدرت اومد، ارمیا رو آورده بود. من سه ساله با زیر و بم این بچه آشنام.
_چرا میومد؟
_اینا دیگه جزء اسرار مراجع منه؛ فقط گفتم که بدونی ارمیا آشنای یکی دو روزه نیست که بخوای من رو از سرت باز کنی!
_اونروز تو بیمارستان حرفای خوبی بهش نزدم.
_بعد از اونروز باهاش حرف زدی؟
_نه.
_میدونی کجاست و کی میاد؟
_بابا گفت رفته همون روستایی که قرار بود ما بریم.
_برنامه آینده ت چیه؟ وقتی اومد؟
_نمیدونم استاد! من هنوز با رفتن مهدی کنار نیومدم!
_مهدی برمیگرده؟
_نه!
_اما ارمیا میتونه بره؛ میتونه خسته بشه!
صدای ارمیا از لای در نیمه باز اتاق آمد...



🌷نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه دارد.....

🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔 #قسمت2⃣6⃣ محبوبه خانوم: چی شده؟ نصف شبی چی میگی؟! کی دم دره؟ معصومه صدرا را هل داد و وارد حیاط شد: _سلام مامان جون، منم؛ اومدم دنبال بچه م! رها خود را از بین جمعیت جمع شده در حیاط جلو کشید: _بچه ت؟! اونوقت کدوم بچه؟ _من با…
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔

#قسمت36⃣

محبوبه خانم: شما چرا؟ما شرمنده شماییم که گول حرفای عموی بچه هارو خوردیم. رها برای ما رحمت الهی بود و هست.
حاج علی: حبس عمومیش چند سال بود؟
صدرا: چهار سال!تازه تموم شده و آزاد شده. افتاده به جون ما دوباره.مسیح و یوسف خداحافظی کرده و رفتند. مریم هم بهتر دید دست محمدصادقش رابگیرد و زهرای خواب رفته در آغوشش را بیشتر اذیت نکند:
_محمدصادق داداشی!
_بله
_یه‌وقت از جریان امشب به بچه ها چیزی نگی؛ مواظب باش مهدی نفهمه!
_چشم آبجی، حواسم هست.رها اشک میریخت. سردرد امان آیه را بریده بود. محبوبه خانوم را با آرامبخش به خواب بردند. زهرا خانوم دخترش را در آغوش داشت. حاج علی و صدرا درباره ی کارهایی که معصومه میتوانست انجام دهد و کارهایی که صدرا باید انجام میداد حرف میزدند؛ فقط بچه ها آرام و بیخبر از دنیا در خواب ناز بودند.

رها: صدرا... بچه مو نگیرن!
صدرا لبخندی به مادرانه های خاتونش زد:
_نگران نباش! مهدی فقط پسرخودته؛ نمیتونه کاری انجام بده.
رها: اون مادرشه و تو عموش!
صدرا: حضانت بچه بعد از ازدواج مادر با خانواده پدریه، در صورت نبود جد پدری، عمو حضانت رو بر عهده داره. در ثانی اون با قاتل پدر بچه ازدواج کرده، میتونم ثابت کنم بچه امنیت جانی نداره! چرا نگرانی؟ از نظر قانون حضانت وقیومیتش با منه، نگرانیت بیخوده!
زهرا خانوم بوسه ای بر سر رها زد و آرام زیر گوشش گفت:
_یه کمی به فکر بچه ی خودت باش! این همه بیتابی براش سمه، چرا باخودت و بچه ت اینجوری میکنی؟!
رها هق هق کرد و گفت:
_مهدی هم بچه ی خودمه؛ خودم بزرگش کردم! مگه یادت نیست؟! همه ش یه روزش بود که من مادرش شدم!
آیه که چشمانش را بسته بود و کلافه از سردرد بی‌موقع بود، خیالش از بابت رها و مادرانه های زهرا خانوم و خواب بودن محبوبه خانوم که راحت شد، بلند شد: _من دیگه میرم خونه. رها جان الکی داری اعصاب خودت و شوهرتو خردمیکنی؛ بهتره بری استراحت کنی، صبح هم نیا مرکز؛ خودم به خانوم موسوی میگم مراجعاتو لغو کنه و یه نوبت دیگه بده.
شب بخیری گفت و به خانه برگشت؛

خانه ای که مدتها بود گرمایی نداشت... مدتها بود تنها بودن را مشق میکرد. دلش مرهم میخواست؛ کسی که شبها با او از کارهای کرده و نکرده و ای کاشهایش میگفت؛ کسی که صبح نگاهش را بدرقه ی راهش کند؛ کسی مثل سید مهدی تمام عمرش؛ کسی شاید اندکی شبیه ارمیای
این روزها. ارمیایی که خودش هم نمیدانست میشناسدش یا نه؛ ارمیای
شاید خسته از لجاجت های آیه... شب بدی بود و بدتر از همه رها که همه ی وجودش در بند عشق به مهدی کوچک صدرا بود. رها مادر بودن را خوب مشق کرده بود. آیه میدانست که رها از خود مادر شده و کودک زاده اش هم بیشتر مادری میکند، بهتر مادری میکند. رها با همه ی بد و خوبهای صدرا ساخت؛
با همه ی دوستنداشتنی ها ساخت. رها اول مادر شد و مادری آموخت و بعد همسر شد و عاشقی آموخت.
چقدر فرق است بین رها و آیه... آیه ای که همه چیز داشت و رهایی که هیچ... حالارهایی که همه چیز دارد و آیه ای که... نه؛ آیه هنوز هیچ نشده بود.
مادرانه هایش برای زینب ساداتش قشنگ بود، خودخواهانه نبود. به خاطر دل دخترکش ازدواج کرد
حالا کمی بدخلق شده، کمی ارمیاآزاری در خونش جولان میدهد، کمی به خاطر دلش دل زینب کوچکش رامیشکند



🌷نویسنده:سنیه_منصوری


ادامه رمان

🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔 #قسمت1⃣6⃣ مثل آن روزهای بعد از سیدمهدی و روزهای قبل از ارمیا، همه جمع بودند. محبوبه خانم هم دلش به اینها خوش بود. مریم خجالت میکشید؛ نمیدانست این جمع وصله های ناجوری بودند که جور هم شدند. محمدصادق احساس مردانگی می کرد و خود را…
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔

#قسمت26⃣

محبوبه خانوم: چی شده؟ نصف شبی چی میگی؟! کی دم دره؟
معصومه صدرا را هل داد و وارد حیاط شد:
_سلام مامان جون، منم؛ اومدم دنبال بچه م!
رها خود را از بین جمعیت جمع شده در حیاط جلو کشید:
_بچه ت؟! اونوقت کدوم بچه؟
_من با شما حرف نزدم؛ دخالت نکنید!
صدرا کنار رها قرار گرفت:
_اتفاقا با من و همسرم صحبت کردی،خودت خبر نداری؛ اون بچه ای که اومدی دنبالش، هم پدر داره هم مادر. تو هم برو دنبال زندگی خودت، همونجوری که یک ساعت بعد از زایمان بچه رو انداختیش تو بغل ما و رفتی دنبال شوهر کردن؛ اونم چه شوهری! تو با قاتل برادرم ازدواج کردی، توقع داری بچه رو بدم بهت؟
معصومه: اون یک اتفاق بود؛ رامین تقصیری نداره، سینا دعوا رو شروع
کرد.
محبوبه خانم اشک چشمانش را پاک کرد:
_حالا شد تقصیر سینا؟! با این حرفاخامش شدی و زنش شدی؟اونموقع که خودت و بابات پاتونو گذاشته بودید رو گلوی صدرا که قصاص و یهو تغییر عقیده دادید که خونبس باید گرفت و تا آخر عمر عذابشون داد،
اونموقع سینا بی تقصیر بود؛ حالا چی میگی؟ از خونه ی من برو بیرون!
رامین به دفاع از معصومه قدم در حیاط گذاشت که صدای فریاد محبوبه خانوم پیچید:
_پا تو خونه م بذاری ازت شکایت میکنم!هیچوقت هیچوقت نبینم که دور و بر بچه های من و این خونه بچرخی! داغ
پسرمو تو رو دلم‌گذاشتی،داغ بزرگ شدن یه بچه در آغوش مادرش رو تو رو دل میوه ی عمر من گذاشتی؛ پسرم بچه شو ندید و رفت، تو این داغ رو روی دلش گذاشتی؛
الهی که خدا جواب این کارهات رو بده! الهی که دلت از داغ خالی نشه! الهی داغ بچه ت رو ببینی!
حاج علی و زهرا خانوم مداخله کردند.
حاج علی: اینجوری نگید حاج خانوم!نفرین نکنید، شاید اونم توبه کرده باشه و پشیمون شده باشه.
زهرا خانوم: محبوبه جان نگو!
دل زهرا خانوم مادری میکرد برای این مرد همیشه سرد و سنگی.
رامین: حرف باد هواست؛ هرچی میخوای بگو؛ اگه اینجام چون زنم دلتنگ بچه ش شده!
محبوبه خانوم: این پشیمون باشه؟! اینی که هیچوقت از ما یه معذرت خواهی هم نکرد؟ این با این چشمای حق به جانب؟ از خونه ی من گم شید بیرون!
معصومه: من ازتون شکایت میکنم.
صدرا: آدرس دادگاه رو داری یا بدم بهت؟
رامین: تو دادگاه میبینمت جوجه وکیل!
معصومه که رفت، یوسف در خانه رابست.
رها دست بر سرش گذاشت:
_خوب شد بچه ها خواب بودن!
آیه: میتونه مهدی رو ازتون بگیره؟!
رها ناگهان مضطرب شد:
_صدرا، بچه مو...
صدرا: هیچ کاری نمیتونه بکنه!مردک عوضی حقش بود ببرمش بالای دار!
صدرا نگاهی به زهرا خانوم کرد:شرمنده حاج خانوم. میدونم پسرتونه!
زهرا خانم: چی بگم؟رامین کاری کرده که منو رها تا عمر داریم شرمنده شماییم.


🌷نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه دارد....

🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو 💔 #قسمت0⃣6⃣ ارمیا این روزها را دوست نداشت، اما چقدر از روزهای عمرش دوستداشتنی بودند؟ دلش برای تنهایی دلش سوخت. "خدایا... چرا پدر مادر ندارم؟! چرا تنهام؟! چرا دوستم نداره؟! به خوبی سیدمهدی نیستم؟! مزاحمم؟! از قیافه م خوشش نمیاد؟خدایا...…
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔

#قسمت16⃣

مثل آن روزهای بعد از سیدمهدی و روزهای قبل از ارمیا، همه جمع بودند. محبوبه خانم هم دلش به اینها خوش بود. مریم خجالت میکشید؛ نمیدانست این جمع وصله های ناجوری بودند که جور هم شدند. محمدصادق احساس مردانگی می کرد و خود را از جمع بچه ها بیرون کشیده بود، او مرد خانه اش بود دیگر! زهرای کوچک مریم هم با مهدی و زینب کوچولو مشغول بود. مسیح چشمانش را غلاف کرده بود و یوسف هم سر به سرش میگذاشت؛ محبوبه خانم لبخندی به حجاب و حیای مسیح زد. مریم را دختر برازنده ای دیده بود و دلش میخواست مادری کند. مادر که باشی، مادری را خوب بلدی.
سید محمد نیامده بود، اما سایه بود و دلتنگی برای همسر شیفت در بیمارستان داشته که عجیب نیست؛ عشق که بیاید، لحظه هایت همه دلتنگی است. بیچاره فخر السادات! چه میکشد از دوری همه ی خانواده اش؟ آن‌هم تنها در آن شهر و دور از تنها باقیمانده ی خانواده اش!
بیچاره هیچوقت نمیتوانست ازدواج کند؛ اگر روزی قصدش را میکرد باید به عقد برادر شوهرش درمیآمد که او خود زن و بچه داشت. ازدواج برای فخر السادات چیزی محال بود و محال؛ ولی تنهایی های او را چه کسی پر میکرد؟ باید سر فاصله تصمیمی گرفته میشد.
دورهمی خوبی بود و حداقل دلتنگی مسیح را کم کرد. آیه را از بی حوصلگی درآورد و زینب را از گوشه نشینی و سکوت نجات داد.
آخر شب که همه رفتند آیه به رها گفت:
_چند روزه میبینم وقتی داره بااسباب بازیها بازی میکنه همه ش دعواشون میکنه، گاهی دست و پای عروسکاشو میَکنه، یکی از عروسکا رو کچل کرده. همه ی موهاشوکنده!
رها سری به تأسف تکان داد:
_خودت باید فهمیده باشی که دخترت افسردگی گرفته؛ تا دیر نشده به خودت بیا و به ارمیا زنگ بزن برگرده!
آیه اخم کرد:
_هر کی رفته خودش برگرده!
به سمت راه پله رفت تا به خانه اش برود که حرف رها میخکوبش کرد:
_اگه بره و مثل سیدمهدی هیچوقت برنگرده، میتونی خودتو ببخشی؟
آیه چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید و به راهش ادامه داد.هنوز در خانه را باز نکرده بود که صدای زنگ بلند شد. زینب که در آغوش مادر خواب بود چشم باز کرد.
مسیح و یوسف که به همراه صدرا در حیاط ایستاده و مشغول خداحافظی بودند، نگاه متعجبی به هم انداختند؛ صدرا در را باز کرد.
معصومه پشت در بود. کنارش آن به اصطلاح همسر هم بود. صدرا ابرو در هم کشید و گفت:
_اینجا چیکار داری؟
رامین مداخله کرد:
_اومدیم پسرمون رو ببینیم!
ابروهای صدرا به آنی بالا پرید: پسرتون؟مگه پسرتون اینجاست؟
معصومه که گارد گرفتن های دو مرد را دید خودش را جلوتر کشید و مقابل رامین ایستاد:
_ببین صدرا، دعوا که نداریم! اون زمان من شرایط نگهداری از بچه مو نداشتم، شما لطف کردید و بزرگش کردید. الان دیگه میخوام خودم بچه‌مو بزرگ کنم. این خواسته ی زیادی نیست، هست؟!
تا عمر دارم مدیونتم؛ لطفا بچهمو بده!
صدرا پوزخندی زد و رویش را به سمت خانه کرد، صدایش را بالا برد:
_مامان... مامان محبوب؛ بیا ببین این خانوم چی میگه نصف شبی!
صدای صدرا همه را به سمت در کشاند



🌷نویسنده:سنیه_منصوری


ادامه رمان

🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔 #قسمت9⃣5⃣ شب دیر زمانی از راه رسیده بود. ارمیا هنوز روی شن زار دراز کشیده و خیره به آسمان سیاهپوش ستاره باران بود. دلتنگی برای کسی که دوستت ندارد عجیب است؟ ارمیا دلتنگ زنش بود. هرچند که هنوز آیه را امانت سیدمهدی میدید؛ هرچند که…
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو 💔

#قسمت06⃣

ارمیا این روزها را دوست نداشت، اما چقدر از روزهای عمرش دوستداشتنی بودند؟ دلش برای تنهایی دلش سوخت. "خدایا... چرا پدر مادر ندارم؟! چرا تنهام؟! چرا دوستم نداره؟! به خوبی سیدمهدی نیستم؟!
مزاحمم؟! از قیافه م خوشش نمیاد؟خدایا... چیکار کنم؟!"
ارمیا مانده بود و هزاران خیال و حرفهایی برای سیدمهدی... یاد آن روزها و کمکهای سید مهدی افتاد. خنده‌دار است ولی رفاقتش با سید مهدی واقعی و دوستداشتنی بود. یوسف آن روزها مجنون صدایش میزد و مسیح کمی بیشتر درکش میکرد. آن شبهایی که تا سحر بر سرخاکش قرآن میخواند، آن روزهایی که سید مهدی خدا را به او نشان میداد؛ وقتی که پایش را جای پای اویی که خدایی شده بود میگذاشت.
روزی که نمازهایش همه با عشق شد و صورتش را دیگر سه تیغ نکرد.
حاج علی هم آن روزها پدری میکرد. آن روزهای پر از شک و تردید، آن روزهایی که ارمیا استخوان ترکاند. آن روزها که پیله را پاره کرد و پروانه شد و اوج گرفت تا... شاید تا سید مهدی! چه کسی میداند ارمیا تا کجا اوج گفت؟
***
مسیح رو به یوسف که مشغول اتو کردن لباسهایش بود گفت:
_پس چرا ارمیا نمیاد؟ الان که بهش نیاز دارم کجا رفته؟
یوسف زیر چشمی نگاهش کرد:
_حالا چیکارش داری؟
مسیح: لااقل به بهونه دیدن ارمیا میرفتم اونجا.
یوسف دست از اتو کردن کشید:
_درکت نمیکنم؛ داری چیکار میکنی؟ازدواج تو با اون دختر مسخره‌تر از
ازدواج ارمیاست! تو اصلا چقدرمیشناسیش؟ با یه نگاه؟
مسیح: نجیبه، محکمه، خانواده داره،تحصیل کرده ست! چی کم داره؟!
شاید اون منو به خاطر شرایطم نخواد؛ اما من همه جوره پسندیدمش.
یوسف: چی رو پسندیدی؟
مسیح: خودشو، خانواده شو.
یوسف: میدونی اگه با اون ازدواج کنی باید دوتا بچه بزرگ کنی؟ بدتر از ارمیا!اون الاقل یکی داره!
مسیح: من که راضی ام! تو چته؟ اون خانواده ای داره که نیاز به حامی دارن، منم خانواده‌ای میخوام که حمایتشون کنم! روز اولی که دیدمش فهمیدم کسیه که سالها منتظر بودم پیداش کنم.
یوسف: تو و ارمیا دیوونه شدید! عاقبت ارمیا رو ببین! چند روز تو اون خونه کنار زنش زندگی کرده؟ از روزی که به اون سفر رفت دیگه رنگ زندگی رو ندید؛ یادت رفته چه شبها که تا صبح مثل بچه ها گریه کرد؟
مسیح: از ارمیای قبل هم راضی نبودی. اون روزا بهش گیر میدادی که کاراش از روی اجبار و ریاست. حالاگیرت به گریه های از سر توبه و استغاثه اونه؟زندگی ارمیا الان‌پر آرامشه؛ مگه بده؟
یوسف: الان بحث ارمیا نیست. این دختر کلی مشکل داره، میفهمی؟ چرا
از داشتن یه ازدواج آسون فراری شدید؟ سرتون درد میکنه برای دردسر؟
مسیح: میرم یک زنگی به صدرا بزنم؛ شاید فرجی بشه امشب دعوتمون کنه اونجا!
یوسف اتو را به دست گرفت:
_با فرار کردن از واقعیت به جایی نمیرسی.
مسیح: جایی نمیرم که برسم؛ من میخوام با مریم ازدواج کنم!
یوسف: حتی با اون وضع صورتش؟
مسیح: سرت به کار خودت باشه؛ الان خیلی خوب شده و سید محمد میگه بهترم میشه.
یوسف: خدا عقلتون بده.
مسیح: میترسم خودت به دردش دچار بشی برادر من...



🌷نویسنده:سنیه_منصوری


ادامه دارد.....

🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔 #قسمت8⃣5⃣ مریم نگاهی به خانه انداخت. از خانه بی بی و سید بهتر بود. همه ی خانه بوی تازگی میداد. محمدصادق برایش گفته بود که فقط لوازم شخصیشان را به طبقه پایین منتقل کرده اند. از اینکه مزاحم زندگی مردم شده بود راضی نبود. دلش همان…
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔

#قسمت95⃣

شب دیر زمانی از راه رسیده بود. ارمیا هنوز روی شن زار دراز کشیده و خیره به آسمان سیاهپوش ستاره باران بود. دلتنگی برای کسی که دوستت ندارد عجیب است؟
ارمیا دلتنگ زنش بود. هرچند که هنوز آیه را امانت سیدمهدی میدید؛ هرچند که هنوز آیه دل میشکست و دل میسوزاند و دل میلرزاند.

تلفن همراهش زنگ خورد... تلفنی که هیچگاه نام آیه زینت‌بخش آن نشد و چقدر حسرت های کوچک دارد دل این مرد!
با بی‌حوصلگی تلفن را نگاه کرد... باز هم سیدمحمد بود که زنگ میزد.
این چند روز از دست او و صدرا کلافه شده بود؛ از تکرار هایشان حرفهایشان خسته نمیشدند؟ چرا نمیفهمیدند ارمیا به سیدمهدی قول داده؟ چرا نمی فهمیدند آیه امانت سیدمهدی است؟
تماس که وصل شد صدای بلند سیدمحمد پیچید:
_چرا جواب نمیدی؟ خوشت میادگوشیت زنگ بخوره؟ خوب آدمو دق میدی تا جواب بدی؛ حالا چرا ساکتی؟ الو... الو...
ارمیا: تو به آدم امون میدی که حرف بزنه؟
صدای خنده آمد:
_سلام برادر!
ارمیا: سلام؛ چیکار داری هی هرشب هرشب مزاحم خلوت من و آسمون میشی؟
سیدمحمد: میترسم زیاد غرق آسمون شی و تو هم آسمونی بشی،
اونوقت دوتا حسرت تا ابد تو دل آیه میمونه.
ارمیا: فعلا که بیخ ریش زمینم؛ کارتو بگو!
سیدمحمد: برگرد!
ارمیا: نه!
سیدمحمد: با رفتت چیزی درست نمیشه؛ آیه باید بفهمه شوهر داره!
ارمیا: مجبور به قبول چیزی که نمیخواد نیست، اونا دستم امانتن.
سیدمحمد: پس چرا نیستی؟! اینه امانتداریت؟
ارمیا: بودنم عذابشون میده؛ رفتم که راحت باشن؛ فکر کنه.
سیدمحمد: آیه نیاز به تلنگر داره تا بیدار بشه.
ارمیا: من اون تلنگر نیستم.
سیدمحمد: میترسم از اینکه خوابت تعبیر بشه و ایمان آیه رو باد ببره!
ارمیا: به حاج‌علی بگو مواظب زندگیم باشه.
سیدمحمد: چرا شبیه وصیت کردن حرف میزنی؟
ارمیا: کی از فرداش خبر داره؟ شاید حرفای آخرم باشه!
سیدمحمد: اینجوری نگو!
ارمیا: چطوری بگم؟
سیدمحمد: بگو میام... بگو زندگیمو میسازم!
ارمیا: میام و میسازم!
سیدمحمد: میترسم
ارمیا: از چی؟
سیدمحمد: از نبودت... از رفتنت... مامان دلتنگته؛ بیا دیدنش!
ارمیا: میام؛ منم دلم تنگه.
سیدمحمد: خداحافظ
ارمیا:خداحافظ



🌷نویسنده:سنیه_منصوری


ادامه رمان

🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔 #قسمت7⃣5⃣ _آره. سید محمد: از روزی که رفت، خیلی تنها شدم. برام هم پدر بود، هم برادر، هم رفیق... یکهو همه کسم رو از دست دادم. ارمیا: من تازه فهمیدم کی رو از دست دادم؛ حوصله داری حرف بزنیم؟ سید محمد: هم حوصله دارم هم وقت؛ مادرم…
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔

#قسمت85⃣

مریم نگاهی به خانه انداخت.
از خانه بی بی و سید بهتر بود.
همه ی خانه بوی تازگی میداد.
محمدصادق برایش گفته بود که فقط لوازم شخصیشان را به طبقه پایین منتقل کرده اند. از اینکه مزاحم زندگی مردم شده بود راضی نبود. دلش همان دو اتاق آبی را میخواست... پدری های سید... دلش تنگ بود
برای حاج یوسفی و همسرش... قنادی و کیک پختنهایش... دلش کمی نقش زدن بر روی آن کیکهای نرم و لطیف را میخواست... دلش درس و دانشگاه میخواست، آرزوهای پدر که در خاک رفت، همین یک آرزوی پدر را میخواست برآورده کند. موهای زهرای کوچکش را شانه کرد؛ درسهای محمدصادقش را دوره کرد. ملاقات مادر در بیمارستان رفتند.
غذا پخت... همه کار کرد... از نگاه کردن به صورتی که روزی مادرش عاشقانه نوازششان کرده بود، جای بوسه های پدر که هنوز حس میکرد. به روزهایی که گذشت فکر کرد. به مسیحی که پابه پایش میآمد.
به
مسیحی که سایه اش شده بود. مسیحی که پسری میکرد برای مادرش؛ مسیحی که در تمام سختی ها مرد بود و مردانگی خرج تنهاییهایشان میکرد.
برای زهرا کودک میشد و مردانه با محمدصادق قدم میزد؛ اصلا این جماعت را درک نمیکرد... نمیفهمیدشان، کمی درک
این جماعت سخت است؛ جماعتی که هم از جانشان مایه میگذارند هم از اموالشان؛ اصلا چرا اینگونه اند؟ در این غوغا و آشفتگی دنیا که هر کس میخواهد از دیگری بِکند برای خودش، این جماعت چرا وصله ی ناجور شده اند؟ چرا از خود میکَنند و زخمها را التیام میدهند؟

صورتش میسوخت و نمیدانست زنانی که ندانسته محکوم و مجازاتش کردند حقیقت این جهان اند یا این جماعت وصله ی ناجور زمانه؟

سایه را دوست داشت... پا به پای آن مرد دکتری که شوهرش بود، میآمد؛ پا به پای تنهایی های مریم میآمد... برای دردهایش گریه میکرد و برای غصه هایش دل میسوزاند؛ سایه دوستداشتنی تر از دیگران بود؛
شاید چون همسنوسال بودند، شاید همان حرف سایه درست باشد و دارد جبران میکند؛ سایه میگفت روزی آیه برایش اینگونه بوده و پا به پایش آمده... میگفت آیه ی این روزها را نبین؛ میگفت آیه را باید با سید مهدی میدیدی... میگفت آیه شکسته... میگفت دلش چینی بندزنی میخواهد که خیلی وقت است صدایش در کوچه ها نمیآید؛
همانکه روزگاری در کوچه ها با ارابه اش میآمد و میگفت چینی بندزنه...
چینی دلش که بند زده شود درست میشود؛ کاش آیه دلش را دست چینی بندزن بدهد تا دوباره آیه ی رحمت خدا شود! میگفت میخواهد مثل آیه ی آن روزها باشد و شوهرش که این جمله را شنیده بود خندیده و گفته بود
_که بعد از رفتن منم توهم دختر شهر آشوب بشی؟ همون آیه برای هفت پشت همه ی ما بسه!
ِ به آیه میگفت دختر شهر آشوب ومریم به آشوبی که در این خانه دید‌‌می ‌‌اندیشید.
ارمیایی که رفت... رهایی که فریاد زد... آیه ای که عصبانی بود... زینب سادات بغض کرده... حاج علی کلافه... زهراخانم بیقرار... محبوبه خانم پریشان... مسیح هم که گویی چیزی را گم کرده... نه ارمیا رادرک میکرد و نه آیه و نه مسیح را...

این خانه عجیب بود؛ بهتر بود دنبال کاری باشد تا زودتر از دست این عجیب ها راحت شود...



🌷نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه دارد.....

🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔 #قسمت6⃣5⃣ رها در اتاق را به ضرب باز کرد: _بس کن آیه! اون بدبخت چه گناهی کرده که تو هیچوقت ندیدیش؟ با فرار کردن میخوای به کجا برسی؟ تا کی باید بره؟ تا کی نباشه؟ تا کی دندون رو جیگر بذاره؟ خسته نشدی از آزارش؟خسته نشدی از ندیدن آرزوهای…
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔

#قسمت75⃣

_آره.
سید محمد: از روزی که رفت، خیلی تنها شدم. برام هم پدر بود، هم برادر، هم رفیق... یکهو همه کسم رو از دست دادم.
ارمیا: من تازه فهمیدم کی رو از دست دادم؛ حوصله داری حرف بزنیم؟
سید محمد: هم حوصله دارم هم وقت؛ مادرم که میاد اینجا، دیگه رفتنی نیست، گاهی غروب میشه و هنوز اینجاست؛ یه جورایی خونه مون شده.
بابام اونجا، داداشم اینجا... چی تو رو به اینجا کشونده.
ِ ارمیا: سال ها بود که گم شده بودم،گم شدن تو طالع منه؛ تو پرورشگاه بزرگ شدم...وقتی هجده سالم شد، گفتن برو زندگیتو بساز. با دوتا از بچه ها تصمیم گرفتیم بریم ارتش. هم جای خواب وغذا، هم حقوق و هم اینکه کسی منتظرمون نبود؛ مرگ و زندگی ما برای کسی مهم نبود...
گفتنش راحت نیست، اما حقیقته و حقیقت گاهی از زهر تلختر. کلا معاشرتی نیستیم؛ یادگرفتم کسی ما رو نمیخواد پس خودمون رو به کسی تحمیل نکنیم. یه عمر تنهایی کشیدیم دیگه، فقط خودم بودم و دوتا رفیقام. با کسی دمخورنبودیم. همه چیزمون کار بود و کار... برای خودمون یه خونه اجاره کردیم و سه نفری زندگیمون رو ساختیم. تا اونشب و توی اون برف... زندگیم ازمسیرش خارج شد. الان نمیدونم، قبلا روی ریل نبودم یا الان نیستم، اما هرچی که بود برام یه تغییر بود. یه شب که خیلی داغون بودم، خیلی شکسته بودم، خواب سید مهدی رو دیدم.

کلاهشوگذاشت سرم، تفنگشو داد دستم، دست رو شونه م گذاشت و گفت، حرم خالی نمونه داداش!
گفتم: _اهلش نیستم.
گفت: _اهلت میکنن!
گفتم: _دنیام با دنیات فرق داره.
گفت: _نگاهتو عوض کنی فرقی نداره.
گفتم: _بلد نیستم.
گفت: _یا علی بگو، منم هستم و دستتو میگیرم.
گفتم: _تو شهید شدی؟!
گفت: _همسایه ایم.
گفتم: _من زنده ام؛ اگرم بمیرم من کجا و تو کجا!
گفت: _همسایهوایم رفیق.
گفتم: _منم شهید میشم؟
گفت: _شهادت خیلی نزدیکه.
گفتم: _چطور میشه؟ اصلا تو نترسیدی؟
گفت: _دیدم تو زندگی بدون شهادت،هیچی ندارم. دیدم مرگم همین روز
و همین ساعت رقم میخوره. گفتم اللهم ارزقنا توفیق الشهادة.
اونقدر گفتم تا خدا با دلم راه اومد.
گفتم: _زن و بچه داشتی.
گفت: _ دستم امانتی بودن. حالا هم میسپرم دست تو.
گفتم: _تو که گفتی شهید میشم!
گفت: _گفتم همسایه ایم.
گفتم: _یعنی شهید نمیشم؟
گفت: _شهادت تو سختتره؛ اما من کمکت میکنم.
گفتم: _تنهام نذاریا...
گفت: _دست رفاقت بدیم؟
دستش رو گرفتم، لبخند زدیم؛ تو آسمون پرواز کردیم.
گفتم: _اون پایین چه خبره؟ اونا کیان؟
گفت: _روزگار آیه بعد از منه
گفتم: _میدونی چی میشه؟
گفت: _همهشو نه، اما میدونم باید چی بشه.
گفتم: _حال زنت خیلی بده!
گفت: _باید خودش رو پیدا کنه؛ بهش گفتم که مواظب ایمانش باشه، اما براش میترسم!
گفتم: _چرا؟ اونکه خیلی با ایمان ومعتقده!
گفت: _از روزی که اشتباه کنه میترسم،روزی که با اشتباهش ایمانشوباد ببره.
گفتم: _مواظبش باش!
گفت: _من دیگه نمیتونم؛ تو مواظبش باش!
همینجا بود که سقوط کردم و از خواب پریدم. دستم هنوز از گرمای دستای سید مهدی گرم بود. آقا سید... مواظب خانوم سید مهدی باشید!
سید مهدی نگرانشه.
سید محمد سرش را تکان داد و از خاطراتش بیرون آمد:

_دیگه بریم سایه جان؛ آیه نیاز به کسی نداره. خودش عاقل و بالغه!
آیه روی تختش دراز کشید و به حرفهای رها و سایه و سید محمد فکر کرد. آنهایی که خود را محق میدانند که برایش تعیین تکلیف کنند...



🌷نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه رمان

🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔 #قسمت5⃣5⃣ آیه را که به خانه آوردند، زینب سادات اشکریزان در آغوش حاج علی بود. رها کمکش کرد روی مبل بنشیند. آیه دستهایش را برای در آغوش کشیدن زینب سادات گشود، اما دخترکش هنوز اشکهایش همچون رود بر صورتش روان بود. آیه: چیشده عزیزم؟…
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔

#قسمت65⃣

رها در اتاق را به ضرب باز کرد:
_بس کن آیه! اون بدبخت چه گناهی کرده که تو هیچوقت ندیدیش؟ با فرار کردن میخوای به کجا برسی؟ تا کی باید بره؟ تا کی نباشه؟ تا کی دندون رو جیگر بذاره؟ خسته نشدی از آزارش؟خسته نشدی از ندیدن آرزوهای دخترت؟ نمیبینی زینب چقدر دوستش داره؟ اصلاتو جز خودت کسی رو میبینی؟
آیه: خسته شدم از بس همه‌تون ارمیا ارمیا کردید؛ چی داره که همه طرفدارش شدید؟
رها: سید مهدی چی داشت که تو اینجوری دیوونه شی؟
آیه از روی تخت بلند شد و مقابل رها ایستاد و به ضرب تخت سینه ی رها کوبید:
_بفهم داری درباره ی کی حرف میزنی!
رها دست آیه را پس زد:
_میفهمم! کسی که الان فقط و فقط پدر بچهته... میفهمی؟ سید مهدی مرده خدابیامرزدش! اصلاارمیا رو دیدی؟میدونی وقتی بهش بله دادی، اون شب تولد زینب، رفته بود رستوران اجاره کرده بود و لباس عروس و آرایشگاه، یادته با سنگدلی گفتی فقط میای محضر و بعد خونه؟
اصلا پرسیدی اون همه هزینه ای که کرده بود چی شد؟ فهمیدی یکی از بچه های پرورشگاهشون نامزد کرده بود و پول عروسی گرفتن نداشت، جای تو عروس شد؟ فهمیدی چرا عقدت چند روز عقب افتاد؟ فهمیدی چرا اون‌شب هیچکس خونه نبود؟ همه ی ما رفتیم عروسی اون جوون. همه جز تویی که کسی رو جزخودت نمیبینی. ارمیا همه ی آرزوهاشو داد به بچه ای که کلی آرزو تو دلش بود. از ما خواست که به عنوان خانواده ی داماد تو جشنشون باشیم و همه ی ما با جون و دل رفتیم، چون ما
میدونیم که تنهایی یعنی چی، میدونیم پشت و پناه نداشتن یعنی چی.
تویی که همیشه حاج علی بابات بود و سید مهدی پشت و پناهت، چی ازحسرت میدونی؟ حسرت نگاه ارمیا دل همه ی ما رو سوزوند و تو حتی نفهمیدی! تو بااونهمه ادعات! تو با اونهمه آیه بودنت برای همه‌ی ما...
آیه تو میدونی ارمیا و دوستاش هنوز بعد از سالها که از پرورشگاه اومدن بیرون، میرن و اون بچه های بی‌حامی رو حمایت میکنن؟ تو از شوهرت چی میدونی؟
سایه اشک چشمانش را پاک کرد و در تایید حرف های رها گفت:
_یه حلقه ی قشنگ برات خریده بود... خیلی قشنگ؛ اونم داد به عروس و دوماد، اونروز تو محضر... وای خدای من! اصلایادم نمیره... چطور حلقه رو از دستت در نیاورده بودی؟ تمام پس اندازشو گذاشته بود پای جشنی که برات گرفته بود و تو نخواستی. وقتی دید چه حلقه ی ساده ای گرفته، پیش تو شرمنده شد و ما از شرمندگی دل دریاییش مُردیم! فکر کرد توساده‌زیستی دوست داری که عروسی نخواستی، نمیدونست تو فقط میخواستی عروس سید مهدی باشی.
سید محمد دست روی شانه ی سایه اش گذاشت:
_راحتش بذارید. آیه خودش باید تصمیم بگیره. زندگی با کسی مثل ارمیایی که من میشناسم لیاقت میخواد.

سید محمد به یاد آورد...فخرالسادات را سر خاک آورده بود که مردی را از دور دید. تعجب کرد که چه کسی سر خاک برادرش نشسته است. نزدیک که شد جوانی را دید که بارها در مراسم سید مهدی دیده بود. مادرش را سر مزار پدرش فرستاد وکنار ارمیا نشست:
_سلام.
ارمیا نگاه از قبر گرفت و سید محمد را نگاه کرد:
_سلام؛ ببخشید، الان میرم.
ارمیا که نیم خیز شد، سید محمد دستش را گرفت و دوباره کنار خود نشاند:
_چرا با عجله؟ بشین یه کم حرف بزنیم؛ هم دوره‌ی مهدی بودی؟
ارمیا دستی روی سنگ قبرش کشید:



🌷نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه دارد.....

🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔 #قسمت4⃣5⃣ آیه حق کدامشان بود؟ حق نُه سال زندگی عاشقانه با سید مهدی؟حق سه سال غم برای سید مهدی؟حق سه سال چشم انتظاری ارمیا؟حق چند ماه زندگی که هنوز هم غریبه ی آن خانه بود؟ ارمیا کمی، فقط کمی زندگی میخواست به سبک آیه ی سید مهدی،…
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔

#قسمت55⃣

آیه را که به خانه آوردند، زینب سادات اشکریزان در آغوش حاج علی بود. رها کمکش کرد روی مبل بنشیند. آیه دستهایش را برای در آغوش کشیدن زینب سادات گشود، اما دخترکش هنوز اشکهایش همچون رود بر صورتش روان بود.
آیه: چیشده عزیزم؟ چیشده مامان فدات؟
زینب سادات: بابا... بابایی رفت...
آیه به حاج علی نگاه کرد:
_چی شده بابا؟
حاج علی آهی از افسوس کشید:
_رفت سیستان؛ گفت میره یه کم بهت فرصت بده، گفت هنوز جایگاهش تو زندگی معلوم نیست.
سایه سینی چای را مقابل آیه گذاشت:
_داری باهاش بد میکنی.
رها ادامه داد:
_این حق ارمیا نیست آیه!

ُسید محمد پلاستیکهای خرید را روی اپن‌گذاشت:
_اون یه عمر احساس طرد شدگی داشته، حالا با این رفتاری که تو باهاش داری،همون حس دوستداشتنی نبودن رو براش زنده میکنی؛ خوبه مثلا دکترای روانشناسی داری!
آیه کلافه گفت:
_چه کار کنم؟ گفتین ازدواج کن، ازدواج کردم. گفتین ارمیا، گفتم باشه؛ حالا دیگه چی ازم میخواین؟
حاج علی اخم کرد:
_ما گفتیم؟ ما فقط توصیه کردیم! تو که هنوز شعورازدواج نداشتی،تویی که هنوز دلت با سید مهدیه، تویی که هنوز نمیدونی ارمیا کیه، چرا زنش شدی؟
آیه با انگشتان دستش بازی کرد:
_منظورم اینه، مگه من چیکار کردم؟کاری نکردم، اصرار داشت باهاش ازدواج کنم، ازدواج کردم.
سید محمد: تو معنی ازدواج رو میفهمی؟ خودت رو زدی به خنگی! اون گذشته رو ول کن، ول کن روزهای بودن مهدی رو؛ باید باور کنی مهدی رفته! باور کنی دنیا ادامه داره، باور کنی که دنیا دلش به حال تو نمیسوزه... آیه زندگی کن!
آیه: بدون مهدی بلد نیستم زندگی کنم.
سید محمد: یاد بگیر!
تمام این سه سال رو با خاطراتش زندگی کردی،الان دیگه ارمیا توی زندگیته چرا نمیفهمی؟ ما از تو انتظارات بیشتری داشتیم.
آیه: انتظارات زیادی دارید، من بدون مهدی هیچم.
حاج علی: ما هم فهمیدیم، برای خودم متاسفم که توی تربیت تو موفق نبودم؛ ناامیدم کردی!
آیه: اون منِ سید مهدی بود، من بدون سید مهدی نمیدونم چطورزندگی کنم.
سید محمد: چرا آیه؟ چرا اینجوری فکر میکنی؟
آیه: فکر نیست... باور کنید، من تموم شدم؛ دیگه نمیتونم!
سایه: تقصیر ارمیا چیه؟
آیه: زیاده خواهی کرده.
رها داد زد: بفهم چی میگی آیه!
حاج علی: حق داری! زیاده خواهی کرد و به هیچی نرسید.
زینب سادات را به اتاق برد.
زهرا خانوم در آشپزخانه مشغول غذا پختن بود، دست از کار کشیده و قاشق به دست بحث بالا گرفته نگاه میکرد.
آیه: خسته ام... من نمیدونم چیکار کنم.
سید محمد: ارمیا رو ببین، بشناس... مهدی برادر من بود، از یه خون بودیم.... برادرم بود، پدرم بود؛ تو درد کشیدی، منم درد کشیدم؛ تو بی پشت شدی، منم پشت و پناهمو از دست دادم. ارمیا به آیه ی اون روزها نیاز داره؛ چرا به خودت نمیای؟ من به عنوان برادر میگم... آیه برادر منو فراموش کن! فراموش کن... زندگی کن!
آیه از روی مبل بلند شد و چای سرد شده در سینی ماند و از دهن افتاد.

دراتاق آیه که پشت سرش بسته شد، سید محمد پوفی کرد:
_آیه شکسته... دیگه طاقت نداره!



🌷نویسنده؛سنیه_منصوری

ادامه رمان

🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔 #قسمت3⃣5⃣ صدرا گفت: _کارای شکایت رو خودم پیگیری میکنم، تو برو سراغ آیه، بهت نیاز داره. ارمیا: اول این خانوم رو تحویل بدم بعد میرم. کنترل کردنش سخته؛ انگار اندازه ی سه تا مرد زور داره. دستش رو ول کنم معلوم نیست چی بشه. به رها…
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔

#قسمت45⃣

آیه حق کدامشان بود؟
حق نُه سال زندگی عاشقانه با سید مهدی؟حق سه سال غم برای سید مهدی؟حق سه سال چشم انتظاری ارمیا؟حق چند ماه زندگی که هنوز هم غریبه ی آن خانه بود؟ ارمیا کمی، فقط کمی زندگی میخواست به سبک آیه ی سید مهدی، به سبک رهای صدرا، به سبک زهرا خانوم حاج علی. کمی زندگی را حق یتیمی هایش میدانست، حق روزهای بی پدری اش میدانست؛ حق بی مادر بزرگ شدنش میدانست...
چرا تن به این ازدواج دادی آیه؟ من که از انتظار شکایتی نداشتم!
یک سئوال دارم... "تو زن منی یاآیه ی سید مهدی؟ تو سهم و حق کداممان هستی؟ دل شکسته ی من که هزاران بار آن را میشکنی؟ حق دو متر خاک سید مهدی؟ تو کیستی آیه؟

حاج علی بوسه ای بر پیشانی آیه اش زد و خدا را شکر کرد که آیه به هوش آمده.
سید محمد گفت میرود زینب را از حیاط بیمارستان بیاورد. بیچاره محبوبه خانم که با دو بچه ی کوچک اسیر بیمارستان شده بود.
زینب بی پدری چشیده، کمی کم طاقت دوری مادر بود. معاینه ی دکتر تمام شده بود که سید محمد زینب سادات را آورد. ارمیا هنوز مصرانه به پنجره ی دود گرفته نگاه میکرد.
زینب روی تخت نشست و سر بر سینه ی مادر گذاشت. آیه موهایش را نوازش کرد و زینب خوابش برد... کودک است و دلخوش به نوازشهای مادر.
حاج علی دلبرک محبوبش را در آغوش کشید و به همراه زهرا خانوم از
اتاق خارج شدند تا ارمیا را با آیه اش تنها بگذارند.
سید محمد هم که به بهانه ی صحبت با همکارش، مدتی بود از اتاق رفته بود.
آیه که سکوت ارمیا را دید گفت:
_انگار خیلی همه رو نگران کردم!

ِ ارمیا: روزبدی بود؛ خوبه که داره تموم میشه
آیه: نفهمیدم چی شد؛ انگار یکی از پشت محکم کوبید به ماشینم.
ارمیا هنوز هم نگاهش خیره ی همان پنجره بود:
_کارندا بود!
آیه: ندا؟! ندا کیه؟!
ارمیا: همونکه میومد پیشت؛ همونکه یه زمانی رفته بودم خواستگاریش!
آیه: مگه بستری نبود؟
ارمیا: جریانش طولانیه... فرار کرده و خواسته تو رو بکُشه تا باهاش ازدواج کنم.
آیه: دیدیش؟
ارمیا: قبل از آمبولانس بهت رسیده بودم.
ِ آیه: به خاطر تو جون من و دخترم تو خطره!
ارمیا پوزخندش، دست خودش نبود: _دخترت؟
آیه ابرو در هم کشید:
_آره!دخترم؛ شک داری دخترمنه؟
_ارمیا:چرااین بحث رو تموم نمیکنی؟
آیه: مگه تموم میشه؟
ارمیا: نه! نه تا وقتی که سید مهدی شوهرته، نه تا وقتی منو نمیبینی.
ارمیا از اتاق بیرون زد.
آیه دلش صاف نبود... نه با سید مهدی نه با ارمیا.
دلش کمی مرگ میخواست، کمی سکوت و کمی بی‌تحرکی... دلش فرارمیخواست... کمی نبودن، کمی لج کردن... آیه کمی کم آورده بود.



🌷نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه دارد....

🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
Ещё