ڪانال مدافعان حـرم

#داستان
Канал
Логотип телеграм канала ڪانال مدافعان حـرم
@Iran_IranПродвигать
15,5 тыс.
подписчиков
79,2 тыс.
фото
58,6 тыс.
видео
104 тыс.
ссылок
ذکر تعجیل فرج رمز نجات بشر است ما بر آنیم که این رمز جهانی بشود... ارسال اخبار و انتقاد و پیشنهاد @shahid_313 @diyareasheghi ❤️آرشیو کانال های شهدا و مدافعان حرم 👉 @lranlran
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 داستانِ روزی که پیامبر دست خانواده‌اش
را گرفت و برای کاری مهم از خــــانه بیرون زد.

#عید_مباهله رو برای بچه هامون
توضــــیح بدیم ☺️👌

#مباهله
#داستان_مباهله


▫️ڪانال مدافعان حـــــرم
🌐 @Iran_Iran
https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
بسم الله الرحمن الرحیم

#قسمت_آخر 😭😭
#داستان_عشق_آسمانی_من


ماموریت یک ساله محمد تموم شد ولی باز محمد پیش ما نبود
دیگه ولی تنها نبودم محیا بود و تنهایم با محیا پر میشد


تو پذیرایی نشسته بودیم محیا روی سینه محمد خوابیده بود خیلی ب محمد وابسته بود
منمـ آشپزخونه جمع جور میکردم
دوتا چای ریختم نشستم کنار محمد و گفتم محیا بده ببرم بذارم تو تختش

محمد:نه خودم میبرم تو بشین

محمد نشست کنارم :بانو کجا سیر میکنی ؟
_همین جام
محمد:آذرم از فردا میرم ماموریت شماهم با محیا برید خونه بابا

-بازم ماموریت 😣😣
محمد:قیافشو تروخدا
با بچه های یگان صابرین میریم غرب نترس اینم مثل همیشه

-اما دلم شور میزنه محمد

چندروزی بود نجف آباد بودم که جاریم زنگ زد تعجب کردم جاریم اهل طلا نبود چرا باید زنگ میزد به پدرم
صبح زود ۱۳شهریور ۹۰ پدرمادرم لباس مشکی پوشیدن گفتن مادربزرگ فوت کرده باید بریم قم

-مامان تروخدا برای محمد اتفاق افتاده

مامان:نه دخترم بریم قم خونتون

تمام راه دلم شور میزد
تسبیح محمد به قلبم فشار میدادم تا آروم بشم

اما وقتی رسیدم خونه پارچه مشکی که سپاه زده بود

دنیام تیر و تار شد
من موندم یه محیا یک ساله
و محمدی که حالا تو گیلانغرب به آرزوش رسیده بود

خانم سیلمانی اشکاش پاک کرد گفت خوب زهراجان اینم داستان ما امیدوارم مورد پسند شما و اعضای کانالتون باشه

محیا :مامان با خاله زهرا بریم پیش بابا

خانم سلیمانی:بریم دخترم

تو راه مزارشهدا دلم خواست یه ذره از صبر زینبی این بانوان داشته باشم


آدرس مزارشهیدسلیمانی:

قم.‌گلزار شهدای امامزاده جعفر. ردیف ۲۰ . شهدای سردشت و شمالغرب


نام نویسنده:بانوی مینودری

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم الله الرحمن الرحیم

#قسمت_شانزدهم
#داستان_عشق_آسمانی_من


زندگی من و محمد پر از لحظه های عاشقانه و زیبا بود 😍🙈

با اینکه محمد بخاطر من انتقالی گرفته بود قم اما باز هم باید عملیات میرفت اندیمشک 😔

هرموقع نبود من میرفتم خونه عمه
😢😢

یک هفته که محمد خونه بود گفت :آذر پایه یک شیطنت پنهانی هستی؟😝😝

-چه جور شیطنتی آقا؟🤔

محمد: فردا صبح با موتور بریم نجف آباد؟😁

-آخجوووون
هووورا هووورا 😂😝

از قم تا نجف آباد هرجا محمد خسته میشید میزد کنار 😄

بالاخره شب رسیدیم منزل پدرم 😊

پدرم درب باز کرد:

-سلام بابا ☺️
محمد:سلام بابا 🙂

بابا:رسیدن به خیر
چه جوری اومدید؟😌🤔

محمد به من 😕
من ب محمد☹️

بابا: باشما دوتام با چه اومدید 😒

-موتور 🏍

بابا:احسنتم تبارک الله 😒😞

یه گروه آدم تو قم 😑

یه گروه آدم اینجا نگران خودتون کردید 😠
بیاید برید داخل به خواهرم زنگ بزنید
نگرانتونه 🙁


#ادامه_دارد

نام نویسنده:بانوی مینودری

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم الله الرحمن الرحیم

#قسمت_پانزدهم
#داستان_عشق_آسمانی_من



بالاخره دوران نامزدی ما تموم شد 😋😋
ی روزی محمد خودش اومد قم و روز ازدواج مشخص کرد🙂

عمه اینا چون راهشون دور بود نیومدن☹️

محمد دوست داشت بگه زن من مسئولیتش هم با خودمه 😃☺️😘

دو روز قبل عروسی محمد و مامان بابا و عموهاش اومدن نجف آباد و مارو بردن قم 😍


بالاخره زندگی ما تو اردیبهشت سال ۸۵آغاز شد 😊

چون خیلی قسط داشتیم من دنبال کار میگشتم تا کمک محمد باشم 😕

بالاخره دوماه بعدازدواج تو یه شرکت ساختمانی استخدام شدم 🙂🙂😊

قشنگ یادمه اونروز محمد اومد خونه تا منو دید گفت:
چی شده خانم گل خیلی خوشحالی انگار😂

دویدم سمتش
اونم پا گذشت به فرار🏃🏃🏃🏃 و میگفت وای آذر از خوشحالی میخای منو بخوری
هیولا مااااماااان 😁😁😁😂😂😂😂

-أه محمد دودقیقه وایستا بگم 😒

محمد:بفرمایید وایستادم ☺️

-کار پیدا کردم😍

محمد:خب شیرینیش کو 😋😋
بدو یه قرمه سبزی خوشمزززه درست کن 😋😜


#ادامه_دارد

نام نویسنده:بانوی مینودری

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم الله الرحمن الرحیم

#قسمت_چهاردهم
#داستان_عشق_آسمانی_من

بعد از اون اتفاق جالب 😊

یک بار منو محمد همراه خواهرم و همسرش برای مسافرت رفتیم اصفهان چندروزهم طول کشید☺️


رسیدیم اصفهان رفتیم خونه اقوام
فردا صبح بعداز خوردن صبحونه رفتیم برای گردش😃?😋😋

اول رفتیم سی سه پل 😌

اون موقعه زاینده رود آب داشت


محمد:‌ بچه ها بشنید من برم چندتا بستنی بگیرم بیام 🍦🍦🍦


شوهرخواهرم: محمدجان دست درد نکنه 😊

بستنی ک خوردیم آجی فاطمه گفت :علی آقا لطفا جواد نگه دار منو آذر بریم خرید 😂😂😂😁😁


سه ساعتی طول کشید

وقتی برگشتیم 🙂

محمدو علی آقا :سه ساعت خرید😐😐😐

محمد در حالیکه میخندید:آذر خرید عروسیمون طول بدی من ولت میکنم
خریدتت کردی خودت بیا خونه 😁😁😁😁😁😁😁


-واقعا آقا محمد؟😒😒😒

محمد:بله آذر خانم ☺️

-من قهرم 😒😒😒

نزدیکم شد و آروم در گوشم گفت آدم ک با نفسش قهر نمیکنه خانمم 😍😍


#ادامه_دارد


نام نویسنده : بانوی مینودری

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم الله الرحمن الرحیم

#قسمت_سیزدهم
#داستان_عشق_آسمانی_من


دوران عقد منو محمد هشت ماه طول کشید.

اون هشت ماه زیاد پیش هم نبودیم
پدرم اجازه نمیداد من برم قم بمونم همیشه میگفت: این دوری باعث میشه محمد زودتر خودشو برای تشکیل زندگی آماده کنه...

ولی در همین هشت ماه دو اتفاق خیلی جالب افتاد

سه ماه بود عقد محمد بودم

بهش زنگ زدم :

-سلام آقایی کجایی؟
محمد: سلام خانم! خونه!
-خب نمیایی اصفهان
محمد: نه عزیزم یه ماموریت داخل شهری دارم

-اوووم باشه
پس مواظب خودت باش

محمد: آذرجان
-جانم
محمد: ناراحت شدی؟
-نه اصلا
محمد: پس من برم
دوست دارم
یاعلی

-منم دوست دارم
یاعلی

تلفن رو قطع کردم و به مادرم گفتم محمد گفت ماموریت داخل شهری داره نمیاد قم
من فردا صبح با آجی برم قم ؟

مادر: باشه برید

صبح ساعت ۹ بعد از خوردن صبحانه حاضر شدم تا با خواهرم برم قم

اما......

اما وقتی در خونه رو باز کردم که قدم تو کوچه بذارم با ی گل بزرگ روبرو شدم

گل که کنار رفت محمد روبروم بود!


وقتی محمد فهمید منم میخاستم اونو غافلگیر کنم چقدر خوشحال شد


#ادامه_دارد


نام نویسنده:بانوی مینودری

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_دوازدهم
#داستان_عشق_آسمانی_من


هرچی جلوتر میرفتم تو زندگی با محمد میفهمیدم چقدر با فکر من و چیزی که تو ذهن من بود تفاوفت داشت


محمد حرفای میزد گاهی برام عجیب غریب بود همیشه میگفت دوست داشتم زمان جنگ تحمیلی بودم و تو جنگ به فرمان امام خمینی تو جبهه حاضر میشدم

-محمدم الان ک جنگی نیست پس زندگی کن
زمان این حرفا گذشته

محمد:خانم خوشگلم مهم اینکه زنده باشیم
میشه رفت و شهیدشد و از همه زنده تربود

-أه محمد بسه توام مثلا ما تازه عقد کردیم

محمد:چشم خانمم

-محمد فرداهم اصفهانی دیگه ؟

محمد:بله خانمم
چطورمگه

-فردا ک جعمه است
میخایم صبحونه ببریم بیرون

محمد:حالا این صبحونه چی هست ؟

-اوووم حدس بزن

محمد: کله پاچه ؟

-اووووه چه شوهر باهوشی خدا

محمد:خخخخ آره بابا
شما مارو دست کم گرفتی خانم

فرداش رفتیم بیرون 😐😐😐
محمد همه چیز کله پاچه باهم قاطی کرد

-اییییی محمد

محمد:خانم تو کله پاچه باید چشمات ببندی
فقط بخوری


#ادامه_دارد

نام نویسنده:بانوی مینودری

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم الله الرحمن الرحیم

#قسمت_یازدهم
#داستان_عشق_آسمانی_من



چندروزی قم بودیم روز سوم درگذشت مادربزرگ وقتی مجلس تموم شد و ی ذره سر همه خلوت شد 😌

محمد صدام کرد تو حیاط و گفت خانم برو حاضر شو بریم یه دوری بزنیم 😃

-چشم ۵دقیقه صبرکن 😊


روسریم مدل لبنانی بستم و چادر سرم کردم 😌

چادری که دیگه سرم ماندگار شد
و با عشق و علاقه سرش کردم😍☺️


اونشب محمد اول من برد زیارت بعد چند ساعتی تو خیابانا باهم قدم زدم

#صحبتهای_دوتایی 😊😊

هنوز بعد از گذشت چندسال وقتی به اون روزها فکر میکنم
حس شیرینی در دلم ایجاد میشود😔😔


وقتی تو خیابان جوادالائمه قدم میزدیم

دستم فشار داد و گفت :آذربانو 😊

-جانم ❤️

محمد:وقتی بهم جواب مثبت دادی از خونه تا حرم دویدم و تو حرم
بی بی سجده شکر کردم

که جواب مثبت دادی😍

-نههههههه 😳😳

محمد:🙈🙈😅😅


بخاطر فوت مادربزرگ محمد صیغه محرمیت تمدید شد

چهلم که دراومد

محمد زنگ زد بهم که خانم حاضر شو بریم محضر عقد کنیم 🙊❤️😍


خخخ خیلی شیرین بود تو راه زنگ زدیم پدرمم اومد محضر

و چون شاهدی نبرده بودیم باخودمون پدرم زنگ زد دوتا از دوستاش بیان محضر 🙂

موقعه عقد عاقد گفت :مگه خانواده عروس خانم و آقا داماد مشکلی بااین ازدواج دارن که نیومدن 😒


محمد:نخیر حاج آقا
اما من دلم میخاد روی پای خودم وایستام
تعهد خانمم با منه 😎😌



#ادامه_دارد


نام نویسنده:بانوی مینودری

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم الله الرحمن الرحیم

#قسمت_دهم
#داستان_عشق_آسمانی_من


روزها از پی میگذشت و هرروز عشق محمد بیشتر از قبل تو قلبم رسوخ میکرد 😍


قراربود صیغه محرمیتمان سه هفته باشه اما یک هفته قبل از اتمام صیغه مادربزرگ محمد فوت کرد 😔😢

عمه زنگ زد خونمون خبر داد که مادربزرگ محمد فوت کرده و محمد میاد نجف آباد دنبالم 🚗

محمد که اومد زمانیکه حواسش نبودبا کمک خواهرم چادر گذاشتم تو کیفم

با ماشین پدرم ب سمت قم حرکت کردیم🚘

محمد صندلی جلو کنار پدرم نشسته بود

نزدیکای قم ب محمد گفتم ی جا نگه دارید ب خواهرم گفتم حواس محمد پرت کنه

تو ی دقیقه ک خواهرم محمد ب حرف گرفته بود از حواس پرتیش سوء استفاده کامل کردم و سوار ماشین شدم


ب درب خونه عمم ک رسیدیم

خواهرم (صبا):محمدآقاشما بمون با آذر بیاید

محمد:بله چشم آجی

از ماشین ک پیدا شدم محمد مات و مبهوت و عاشقانه بهم نگاه میکرد 🙊
🙈

محمد:آذر کی سرش کردی؟😍

-اونجای آذر تورو غرق صحبت کرده بود 😊

محمد:ای بدجنس پس نقشه بود 😁

-خواستم غافگیرت کنم دیگه
اگه میفهمیدی الان این نگاه سهمم نبود☺️


صبا:بچه ها بیاید داخل بعدا برای هم لاو بترکونید 😂



#ادامه_دارد


نام نویسنده:بانوی مینودری

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم الله الرحمن الرحیم

#قسمت_نهم
#داستان_عشق_آسمانی_من


چندروزی گذشت،عمه با مادرم تماس گرفتن. صدایش از تلفن ضعیف به گوشم میرسید: "زنداداش محمد واقعا عاشق آذر شده"
مادرم همانطور که با یک دستش گرد روی میز را پاک میکرد آرام گفت:
چطور مگه؟
عمه لحظه ای سکوت کرد و جواب داد:
"آخه شرایط آذر دقیقا همون چیزی هست که محمد خیلی روی اونا حساسه
اقامت تو قم ،چادری بودن خانمش..
اصلا شما که میدونی محمد چقدر روی چادر سرکردن خواهراش حساسه
من مطمئنم عاشق آذر شده"
از جایم بلند شدم که به اتاقم بروم
صبرکردم و آخرین جمله مادرم را هم شنیدم:جوونن دیگه
دختر و پسر هردوشون برای شما هستن
هرجور صلاح میدونید

❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

شب جعمه آمدند
اما داماد (محمد)با پدربزرگم و عمویم جدا آمد
شب اول ربیع الاول من و محمد محرم هم شدیم
محرمیت برای این بود که ما تا عقد محرم هم باشیم.

محمد سه روز کنارم بود
در آن سه روز یک الگوی کامل از زندگی را برایم توصیف کرد.

آنقدر خوب،صبور و مهربان بود که به راحتی میشد او را دوست داشت.
دوست داشتم همراهش شوم
مهرش عجیب به دلم نشست
مهری که اساسش عشق به خدا بود

زندگی علوی -فاطمی 😍😍


#ادامه_دارد

نام نویسنده:بانوی مینودری

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم الله الرحمن الرحیم

#قسمت_هشتم
#داستان_عشق_آسمانی_من

راوی:همسر شهید

حال و هوایش را دوست داشتم،زندگی اش بوی محبت میداد.محبتی که نمیتوان توصیف کرد .
از قم برگشت و موضوع را با مادرش مطرح کرد.
همان روز عمه تماس گرفت تا اجازه خواستگاری رسمی را بگیرد.
اما من هنوز هم میگفتم باید حتما با خود آقامحمد صحبت کنم و شرایطم را بگویم.
چندروزی گذشت، محمد تماس گرفت و یکی دوساعتی باهم صحبت کردیم.
برخلاف تصورات من اصلا حرفهایش بو و نشانی از خشک مذهب بودن نمیداد.
در همان مکالمه اول دلم را با خودش برد.
#عجیب_خواستنی_بود
اما من باز هم روی شرطهای خودم برای ازدواج با محمد پافشاری میکردم.
تنها دو شرط مهم داشتم،
آقا محمد هم به تمام حرفهایم گوش سپرد و تا آخر صحبتهایم چیزی نگفت.
"-اول اینکه من برای زندگی قم نمیام دوم من چادر رو به عنوان پوشش دائمی نمیتونم انتخاب کنم"
لحظه ای هم مکث نمیکند و سریع جواب میدهد:باشه ایرادی نداره
اگه اجازه میدید من بگم مادر با زندایی تماس بگیرن.
صورتم گل انداخت و با صدای خجول و لرزانی گفتم :بله.

❤️❤️❤️❤️❤️❤️

#ادامه_دارد

نام نویسنده:بانوی مینودری

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم الله الرحمن الرحیم

#قسمت_هفتم
#داستان_عشق_آسمانی_من

با خانم سلیمانی تماس میگیرم، با شرمندگی قرار را به پنجشنبه می اندازم...
بی صبرانه منتظر شنیدن ادامه خاطرات هستم...با صدای مهدیه سرم را برمیگردانم:زهرا آماده شو بریم.
آرام اما پر انرژی میگویم:حاضرم بریم
در حیاط را باز میکنم،روبه مهدیه میگویم:مهدیه خونشون نزدیکه،بیا پیاده بریم.مهدیه سریع جواب میدهد:چشم هرچی شما بگی گلم.
آرام آرام قدم برمیدارم،پنج دقیقه هم کمتر فاصله داشتیم،نگاهم را به خانه رو به رویی می اندازم مهدیه سریع زنگ را میفشارد.در خانه باز میشود و خانمی با چادر سفید رنگ نمایان میشود.
چهره معصوم و آرامی دارد!چشمانش برق میزنند،برق خوشحالی!
صدایش در گوشم میپیچد:بفرمایید عزیزم
وارد حیاط میشویم،حیاط بزرگی که تمام زمینش گل ودرخت است. زیر درخت ها سنگ های ریز و درشت کنار هم قرار گرفته اند.درخت انار وسط حیاط با نوازش باد میرقصد.مهدیه وارد اتاق میشود و من هم پشت سرش.مینشینم و جرعه ای از چای داغم را مینوشم.سینی لیوان ها را برمیدارم و به سمت آشپزخانه قدم برمیدارم،زینب مقابل ظرفشویی می ایستد:بده من بشورم زهرا جان.سپس به ما اشاره میکند به سمت میز غذاخوری برویم،چادرم را از سرم برمیدارم. یکی از صندلی ها را عقب میکشم مینشینم،مهدیه هم کنارم
چند دقیقه بعد زینب به سمتمان می آید و روی صندلی مقابلم مینشیند.
به ساعت مچی ام نگاه میکنم:مهدیه نیم ساعت دیگه بریم؟
چشمان عسلی اش معصوم تر از همیشه است،آرام میگوید:باشه سفره اینارو جمع کنیم میریم.
زینب حرفش را میکند و میگوید:حالا ساعت دهه کجا به این زودی؟!
روسری ام را مرتب میکنم و میگویم:ممنون خیلی زحمت کشیدید،ان شاءالله بتونم جبران کنم.



ماشین با سرعت کم به سمت کوچه می آید،صدای کشیده شدن لاستیک ها روی زمین گوشم را ازار میدهد،نگاهم را به سر کوچه می اندازم:زینب جان بازم ممنون، خدانگهدار.
در ماشین را باز میکنم،سوار تاکسی میشویم. صدای موبایلم بلند میشود،خانم سلیمانی است.
_الو!
صدای خانم سلیمانی میپیچد:سلام عزیزم کی میای؟
_چند دقیقه دیگه اونجام خانم سلیمانی
دستم را روی دستگیره در ماشین میفشارم و در را باز میکنم.
محیا از دور میدود و چادرم را میگیرد
هدیه محیا را از داخل کیف برمیدارم به محیا میدهم
چقدر دوست دارمش!
بلند سلام میدهم:سلام خانم سلیمانی ببخشید دیر شد
سرش را به سمت من برمیگرداند:سلام زهرا جان خواهش میکنم عزیزم.
_خانم سلیمانی اگه میشه ادامه خاطرات رو تعریف کنید
بی تاب تر از همیشه منتظر شنیدن خاطرات هستم،خانم سلیمانی محیا را با عروسک سرگرم میکند و شروع میکند:

محمد پسرعمه ام بودن اما هم مسافت قم -نجف آباد جوری نبود که من دقیق و کامل محمد رو بشناسم.
۲۱اسفند ۸۳ محمد با داییم (که عموی محمدهم بود)اومدن نجف آباد.

آنقدر غرق صحبتهایش شده ام که نمیتوانم حرف بزنم،چندبار لب میزنم تا بتوانم جمله ای را به زبان بیاورم : ازدواج فامیلی رسمتونه؟
خانم سلیمانی:الان که کلا رسم ورسومات عوض شده
لحظه ای مکث میکند و ادامه میدهد:
اون موقع فکر میکردم اصلا نمیشه کنار یه پاسدار زندگی کرد و دنیای منو محمد دو دنیای کاملا متفاوفته
اما با محرمیت نظرم و دیدگاهم عوض شد.
محمد و دایی چند روزی خونه ما بودن،بعد از چند روز محمد موضوع خاستگاری رو مطرح کرد.
به مادرم گفتم به محمد آقا بگید من دوتا شرط دارم
اول اینکه:چادر سر نمیکنم
دوم:قم نمیرم


#ادامه_دارد

نام نویسنده:بانوی مینودری

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_چهارم
#داستان_عشق_آسمانی_من


خانم سلیمانی را از دور میبینم،به سمتش میروم،سلام گرمی میدهم و صورت محیا را میبوسم.
خانم سلیمانی لبخند زیبایی میزند و میگوید:حالتون خوبه
در جوابش،لبخند عمیقی میزنم:شکرخدا.
کیفم را زمین میگذارم و مینشینم.
مصاحبه رو شروع کنیم خانم سلیمانی؟
صدایش در گوشم میپیچد:بله
عزیزم،بفرمایید
چادرم را کمی جلوتر میکشم
آرام و گرم میگویم:
خوشحالم از دیدارتون
واقعا سعادتیه.دستم را میگیرد و میگوید:
محبت شماست خواهرجان
و بعد ادامه میدهد:
باعث زحمتم شدم این همه راه از قزوین اومدید
-نفرمایید بزرگوار،شما رحمتید

لیوان آب را برمیدارم و یک جرعه مینوشم:
-میشه از کودکی خودتون بفرمایید
فقط با اجازتون من صداتون رو ضبط کنم
"ایرادی نداره بفرمایید"

بسم الله الرحمن الرحیم

آذر زندی هستم
متولد ۶۲/۱/۱ شهر نجف آباد اصفهان

همسر و دختردایی شهیدمدافع وطن محمدسلیمانی
دومین فرزند خانواده هستم.
ضبط را نگه میدارم:خانم سلیمانی شرمنده یه خاطره از کودکی تون بفرمایید و بعد ادامه بدید
چشمی میگوید و نگاهش را به محیا می دوزد:
شش -هفت ساله بودم با بچه های همسایه رفتیم پارک
حین تاب بازی بینیشون خورد به تاب شکست
اونروز سر یه شیطنتم یک کتک مفصل خوردم.



نگاهی به ساعتم می اندازم،یک ربع به اذان ظهر مانده. صدای زنگ موبایلم می آید.سر برمیگردانم و به موبایلم نگاه میکنم،
"سلام،کی میای؟ "
جواب پیام مهدیه را میدهم و موبایل را داخل کیف میگذارم.
وضو میگیرم،خانم سلیمانی سجاده را رو به قبله پهن میکند.
آرام میگویم:التماس دعا،لبخندی میزند:محتاجیم به دعا...
سر سجاده مینشینم،قران را باز میکنم و سوره یس را زمزمه میکنم.

#ادامه_دارد

نویسنده:بانوی مینودری

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم الله الرحمن الرحیم

#قسمت_سوم
#داستان_عشق_آسمانی_من


وارد حرم میشوم، قبل اینکه من دهان باز کنم مهدیه میگوید:سلام،من اینجام! نگاهی به مهدیه می اندازم و میگویم:مامان شدنت مبارک
دستم را میگیرد و آرام میگوید :آرومتر، آبرومو بردی.
فرحناز با خنده به سمتمان می آید:ببخشید دیگه بعد از گذشت دوسال ما نتونستیم زهرا رو آدم کنیم
سرم را بلند میکنم و چشم غره ای برایش میروم...
مهدیه لیوان را با دو دستش میگیرد:اتفاقا زهرا خانومه،فقط یکم شلوغه لحظه ای مکث میکند و میگوید:بریم زیارت،بعد بریم خونه ما...
صدای فرحناز دوباره در گوشم میپیچد:نه عزیزدلم،ما که نمیتونیم بیایم شما این عتیقه خانم رو ببر، باید یک ماهم تحملش کنی!
مهدیه لبخندی میزند :قدمش روی چشمام
همانطور که زیپ کیفم را میکشم،میگویم:دلت بسوزه فرحناز خانم.
کیف را روی شانه ام می اندازم،مطهره رو به من میگوید:زهرا بریم زیارت؟
مهدیه آخرین جرعه آب را مینوشد:بریم عزیزم.
لب میزنم:آره بریم،خسته شدیم اینقد وایستادیم
فرحناز زبان درازی میکند:الهی بمیرم عرق از سر و روت میباره،اصلا معلومه خسته شدی!

چادر سفید رنگم را روی سرم می اندازم و میخندم...
دو رکعت نماز میخوانم به نیت تمام کسانی که التماس دعا گفته اند.
صدای آرام مهدیه را از چند فاصله چند قدمی میشنوم:زهرا جان بریم؟سرم را برمیگردانم:بریم...
پر انرژی فرحناز و مطهره را صدا میزنم،صدای بشاش مطهره میپیچد:خدافظ زهرا،بوسه بر صورتش میزنم و میگویم:خدافظ،ببخشید شدم رفیق نیمه راه.
با شیطتنت لب میزنم:میدونم برم دلتون برام تنگ میشه
فرحناز بلند میگوید:نه تو فقط برو،دل ما واسه تو تنگ نمیشه!
زیر چشمی نگاهش میکنم:من که دلم خیلی ضعف میره برای آسمون چشمات!
مهدیه میزند زیر خنده...
از در خروجی خارج میشویم،مهدیه تا کنار ماشین یکی از ساک هایم را می اورد...
ماشین جلوی خانه می ایستد:بفرمایید خانم.
زیپ کیفم را میکشم تا کرایه را حساب کنم،مهدیه سریع میگوید:زهرا
بدون معطلی میگویم:بله
دستم را نگه می دارد و کرایه را حساب میکند...
مقابل در خانه می ایستم،مهدیه در را باز میکند:زهرا جان بفرما..
وارد حیاط خانه میشوم،با یک دست چادرم را نگه میدارم و با دستی دیگر چمدان را.
زهرا در اتاق را باز میکند:برو تو وسایلاتو بذار زمین خسته شدی ...
خانه ای نقلی اما پر از عشق،همین که وارداتاق میشوم عکس
#حضرت_دلبر_امام_خامنه_ای دیده میشود...
مهدیه چادرش را از سرش برمیدارد و به سمت اتاق خواب میرود:زهرا توهم وسایلاتو بیار بذار این اتاق...
لباسهایم را عوض میکنم و از اتاق خارج میشوم. صندلی را عقب میکشم مینشینم.
_زحمت کشیدی عزیزم
مهدیه درحالی که غذا را میچشد میگوید:رحمتی خانم و بعد سریع ادامه میدهد:
زهرا با همسر شهید هماهنگ کردی ؟
جرعه ای از شربتم را مینوشم:
-بله عزیزم
فقط باید الان پیام بدم و ساعتش رو هماهنگ کنم.
در مخاطبهایم نام همسر شهید را پیدا میکنم و چندخطی تایپ میکنم
خط آخر را از بقیه خط ها فاصله میدهم:ساعت ۱۱صبح در حرم ...
مهدیه همانطور که چشم به من دوخته میگوید:فکر کنم خوابت میاد
لبخند کم رنگی میزنم و به سمت اتاق خواب میروم:نه زیاد،میرم وسایلای فردا رو حاضر کنم...
کیفم را از روی میز برمیدارم،مهدیه تقه ای به در میزند و وارد اتاق میشود:ضبط صوت یادت نره...
خمیازه ای میکشم و جواب میدهم:نه عزیزم گذاشتم تو کیف...
کیف را دوباره روی میز میگذارم و مینشینم...
با صدای مهدیه چشمهایم را باز میکنم:جانم
آرام میگوید:عزیزم بلند شو لباست رو عوض کن بخواب...

چشمهایم را باز میکنم،کش و قوسی به بدنم میدهم و از اتاق خارج میشوم.
آبی به صورتم میزنم و دوباره به اتاق برمیگردم...
روسری گلبهی رنگم را از داخل چمدان برمیدارم مقابل آیینه لبنانی میبندم.
چادرم را برمیدارم و از اتاق خارج میشوم.
در حیاط زیر درخت مینشینم...صدای مهدیه از اتاق خیلی ضعیف به گوشم میخورد:هیچی جا نذاشتی زهرا؟به سمت پنجره اتاق میروم و آرام میگویم: نه،بیا بریم دیر شد...
وارد کوچه میشوم،ماشین جلوی در خانه منتظر است،دستگیره در را به سمت خودم میکشم و مینشینم...

#ادامه_دارد

نویسنده:بانوی مینودری

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم الله الرحمن الرحیم

#قسمت_دوم
#داستان_عشق_آسمانی_من


با آژانس تا مسجد ولیعصر میروم...
فکر و خیال را پس میزنم و از ماشین پیاده میشوم...
قدم هایم را آرام برمیدارم...
صدای فرحناز در گوشم میپیچد:یه سال میخوای بمونی خونه مهدیه ؟
میخندم و زیر لب میگویم:راست میگی...وسایلام خیلی زیاده

مطهره حرفم را قطع میکند،با خنده میگوید:
میخواستی کامیون بگی بیاد کمد وسایلاتو بیاره قم ..
فرحناز نگاهی به صورتم می اندازد و هرسه آرام میخندیم...

چمدان را زمین میگذارم و چادرم را روی سرم مرتب میکنم...
سوار اتوبوس میشویم
اولین مکان توقف حرم امام (ره)هست
یک ساعتی فاصله داریم ...
لبم را از ذوق میگزم
در حد یک ربع زیارت میکنم و از فرحناز مطهره جدا میشوم...
به سمت معبودگاه عشق قعطه ۵۰بهشت زهرا حرکت میکنم
#مزار_شهید_مدافع_حرم_آقاسید_محمد_حسین_میردوستی

مزارش خیلی خلوت است
تلفن همراهم را از داخل کیف برمیدارم و مداحی #منم_باید_برم را پلی میکنم ...
اشکهایم جاری میشود،قطره اشکی مژه های بلندم را رها میکند و روی گونه ام مینشیند...
صفحه گوشی روشن میشود و نام فرحناز روی صفحه گوشی نقش میبندد...
صدایم را صاف میکنم و جواب میدهم:بله
فرحناز با صدای نسبتا بلند میگوید کجا رفتی تو؟
درحالی که با یک دستم گلاب را روی مزار سرازیر میکنم میگویم:
-هیس چه خبرته؟
صدای فرحناز بلند تر از قبل در گوشم میپیچد:
نمیگی من نگرانت میشم
کجا رفتی؟
-اومدم مزار آقاسید ...
فرحناز:خب به ما هم میگفتی میومدیم...



در فکر فرو میروم...قرار است یک ماه قم بمانم و زندگی #شهید_مدافع_وطن_محمد_سلیمانی را بنویسم...

فرحناز کنارم مینشیند:زهرای من از من ناراحته؟
_زمزمه میکنم:فرحناز...
حرفم را قطع میکند و میگوید:آخه نگرانت شدم...
_لبخندی نثار چهره پاکش میکنم:دیگه که گذشت ولش کن...
فرحناز نفس عمیقی میکشد:گوشیت داره زنگ میخوره،مطهره نگاهی به صورتم می اندازد و میگوید:گوشی کشت خودشو جواب بده دیگه...
با قدم های بلند خودم را به میز میرسانم و جواب میدهم:سلام مهدیه جان...خوبی
چند لحظه مکث میکند و میگوید:سلام...کجایین
مطهره مقابلم می ایستد و با تکان دادن سرش میپرسید کیه!؟...
همانطور که به صحبت های مهدیه گوش سپرده ام، در دهان آرام میگویم:مهدیه س..
فرحناز بلند صدایم میزند:زهرا، با یه خداحافظی مهدیه رو خوشحال کن...
بالاخره صحبت هایم را به جمله آخر میکشانم:کار نداری مهدیه جان؟یک ساعت دیگه میبینمت...
خوشحالی را میتوان در چشمهایم به وضوح دید...
فرحناز به سمتم قدم برمیدارد،ارام میپرسد:چی گفت مهدیه؟
با شیطنت لبخندی میزنم و میگویم:چیزی خاصی نگفت ...
مطهره گوشه لبش را به دندان گرفته و به من زل زده،...لبش را رها میکند و میگوید:چی گفته داری از خوشحالی میمیری...!
همانطور که روسری ام را با وسواس مرتب میکنم با لبخندی از روی خوشحالی به مطهره و فرحناز نگاه میکنم:گفت آقای فاطمی نیست یک ماه...
منم این یک ماه رو میرم خونه مهدیه،مکث میکنم و بلند میگویم:یعنی دیگه خوابگاه نمیرم...

#ادامه_دارد


نویسنده :بانوی مینودری

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم الله الرحمن الرحیم

#قسمت_اول
#داستان_عشق_آسمانی_من

_زهرا!
با شنیدن صدای مادرم سرم را برمیگردانم اما حرفی نمیزنم
صدای مادرم دوباره در گوشم تکرار میشود:زهرا مادر مگه با تو نیستم؟!
سریع جواب میدهم:بله
همه وسایلات رو برداشتی؟
دستانم را پشت سرم میگذارم و نفس عمیقی میکشم:بله...همه رو برداشتم
صدای فاطمه گوشم را نشانه میگیرد
این همه لباس برای یک ماه؟
سرم را برایش تکان میدهم و میگویم:اره آبجی...
به سمتم می آید و لبخند دندان نمایی میزند:ضبط صوت چی؟برداشتی؟
آب دهانم را قورت میدهم و با خنده میگویم:اصلا به تو ربطی داره؟
صدای زنگ تلفن همراهم در گوشم میپیچد،آرام کیفم را رها میکنم و جواب میدهم:جانم فرحناز؟دارم میام...

مادرم مرا در آغوش میگیرد و آرام کنار گوشم میگوید:مراقب خودت باش

بوسه ای بر پیشانی اش میزنم و میگویم:چشم مامان گلم...

فاطمه کنارم می آید ،محکم به شانه ام میزند و ارام میخندد،عاشق شیطنت هایش هستم...
دلم برای خنده هایش ضعف رفت...
دستش را محکم میگیرم و گونه اش را میبوسم...خیلی دوستش دارم

#ادامه_دارد

نویسنده:بانوی مینودری

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم الله الرحمن الرحیم
#داستان_عشق_آسمانی_من

داستان زندگی و شهادت#شهید_مدافع_وطن_محمد_سلیمانی از زبان همسر بزرگوارشان از دوران ڪودڪی همسرشان هست

داستان باسفرنویسنده به قم و دیدار با همسر شهید شروع میشود

و از قسمت سوم-چهارم خانم سلیمانی روای داستان میشوند

با ماهمراه باشید در #داستان_عشق_آسمانی_من

به قلم #بانوی_مینودری

در ڪانال👇👇👇

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
السَّلامُ عَلَيكَ أيُّهَا الإمامُ الرَّئوف

#داستان_یک_شعر

روزگارم با گدایی از شما سر می‌شود
با زیارت حالِ من هر بار بهتر می‌شود

خاک را گوشه نگاهی از شما زر می‌کند
یک کلاغِ رو سیاه اینجا کبوتر می‌شود

دور تا دور ضریحت سائلان صف بسته‌اند
رزق و روزی گدا اینجا مقدّر می‌شود

محمدصادق ابراهیمی

#سلام_آقا

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#داستان_ولادت_حضرت_فاطمه_زهرا_س

با صدای شهيد حاج شيخ احمد #كافی

از خانه ي كـوچك محمـد امشب
خورشيد زمين و آسمان سرزده است

💚میلاد با سعادت حضرت فاطمه (سلام الله علیها) و روز مادر مبارکباد💚


▫️ڪانال مدافعان حـــــرم
🌐 @Iran_Iran
https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
Dastane Ziarate Arbaeen 3 Daneshjoo 02
@Elteja | اِلتجا
▪️ای که مرا خوانده‌ای...

📖 داستانِ زیارت اربعین سه جوان دانشجو

🎧 فصل دوم: توشه


#مسجد_سهله
#اربعین_مهدوی
#داستان_صوتی
#سهله_خانه‌_امام_زمان علیه‌السلام


▫️ڪانال مدافعان حـــــرم
🌐 @Iran_Iran
https://t.me/joinchat/AAAAADvRqlwtdgFnCnTrvQ
Ещё