نور ملایم و سحرآمیز فانوس که از اتاقها به جنگل میتابه، نوای ملایم عود و لالایی میپیچه لابلای سکوت مطلق شب. میبرتم به شش سالگی، به رختخواب مادر بزرگ وسط حیاط، کنار درخت تاک و جای کوچکی که برای من زیر لحاف دستدوز باز میکرد، دعوتی به آغوش افسانهها. سرم رو بر میگردونم سمت راه شیری، باد خنک تابستانی روی صورتم سر میخوره، لبهام رو باز میکنم که عمیقتر بکشمش داخل و ذهنم از دغدغهی آب و خاک بحران زدهام خالی میشه. غرق میشم درعمق خاطرات چند هزار ساله اجدادم که شهابی درخشان و بلند، پشت تکهای ابر،از اعماق تاریک باستانی، به انتهای آسمان پرتابم میکنه . . . هیچ مخدری توان رقابت با فضای خانههای بجا مانده از دوران قصه و ماجرا رو نداره! پاینده باد همت والای مردمانی که حافظ آخرین بازماندگاناند. بخشی از فضای برنامهی خاص بارش شهابیمون رو در تصویر ودر خطوط این نوشته میبینید، و همراهی همسفرانی مشتاق و با ذوق که لحظاتی روحانگیز ساخت ✨✨✨